نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «enahang.ir» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ساعت ملی ایران

طلاکاری قدیمی

تو صنف ما اینجوریه که طرف زنگ میزنه و با رئیس اداره کل صحبت میکنه و سلام علیکم سلام علیکم میکنه، تا گوشی رو قطع میکنه فوش های آبداره که روی سر و روی زیردستانش میباره. همه هم تا میتونن باید از یکدیگر انتقاد کنن، و هر کس بیشتر انتقاد کند جدیدا روشنفکر تره. جدیدا اینطوری شده که اگر بگی رفیقم رفته کانادا، مقام تو بالاتر میره. دیروز به یکی دیگر از همینها خوردم. باورم نمیشه، حتی جوون ها هم همینطورن. بچه اش کلاس چهارمه، هر روز یک ساعت دیر می آید و میگوید لعنت به این دولت که ترافیک درس میکنه. انگار ما از فضا می آییم سرکار. وقتی رئیس بخش شد، اومد یک جلسه ای گذاشت که ما دیدیم تو اروپا چنین است و چنان است و چقدر راحت انتقاد میکنن، چقدر انتقادپذیرن، چقدر از این صحبتهایی که پشت رئیس میشه استقبال میشه. چقدر راحته و کلی باعث پیشرفتشون شده. به این فرآیند میگن میز باز. گفت منم میخوام یک میز باز بگذارم.

این جوان خوش قول، در کمتر از یک هفته تونست میز باز بگذاره. سه چهار خانم نشستن با کامپیوترهایشان تا داغ دل کارمندان را بشنوند و هر کارمند تو سری خورده بدبخت آمد گفت. یکی گفت رئیسم رشوه میگیره، یکی دیگه گفت بی عدالتی میکنه. همینطور الی آخر.

همانطور که پیرمردهای پشت میز پیشبینی میکردن، هر کارمندی که حرف زده بود اخراج شد. اونایی که پارتی کلفت داشتن تنزل مقام پیدا کردند. آن زنهای کارمند هم رفتند و میز باز جمع شد.

یک گروه زنان هستند که مسئولیت این جور کارها را دارند. یکی از آنها به من زنگ زد. او گفت شما برنده شدین؛ طرحتون تو اونجا که دادین برنده شده. برای دریافت جایزه تون ثبت نام کنید که تو ثبت نامش 200 تومن باید پول بدین. منم فدراسیون های مختلف ثبت نام میکردم که در هر ثبت نام یک 50 تومانی باید پول میدادم. این عادی شده بود و منم پول ثبت نام رو دادم. خوشحالم بودم که به کسی نگفتم. هفته بعد از روی آن آدرس پستی که ثبت نام کرده بودم یک ساعت تقلبی برایم آمد.

بعضی وقتها چیزی که برای خودت مهم نمیشه برای اطرافیان ممکنه خیلی مهم بشه. مثلا همین ساعت کلاهبرداری که چند وقت پیش بعد از ثبت نامم اومد.

سن من بالا رفته و بالطبع اطرافیان هم که اغلب همسن هستند کمتر دغدغه بزرگ کردن فرزند دارند. این شد که این ساعت تقلبی شد موضوع بحث کل فامیل. البته مهمترین جلسات خانوادگی بود و پدر بنده در شکلگیری آنها نقش اساسی داشت. در نتیجه آن خواهر بزرگ برای من یک ساعت تقلبی بهتر آورد و برادر بزرگ هم پیشنهاد خرید ساعت ملی را داد. چراکه ساعت تقلبی من اتفاقا چینی هم از آب درآمده بود. ساعت خواهر هم چینی بود، ولی از این یکی شاید بهتر و ارزانتر به نظر میرسید. ساعت دوم که برادر پیشنهاد داد خودم بخرم، به عنوان ساعت ملی قبلا دیده بودمش. ساعتی بود عقربه ای که اخیرا به توافق رسیده اند آن را به عنوان ساعت ملی اعلام کنند. رسم قانونگذاری های جدیده که باعث شده دومین ساعت ملی، دیجیتال نباشه و بلکه مکانیکی باشد. این انتخاب هم در پی اعلام چینی ها برای عرضه ساعت مچی عقربه ای جدیدشون هست که در ریخته گریش از طلای آبشده 999 استفاده شده و تحت عنوان ساعت شهر ممنوعه به عنوان ساعت ملی عرضه شده.

حالا اینکه رقابت بود هرچی بود، داییم که جریان را شنید دید که من ناخواسته وسط ملیتها گیر افتاده ام. او گفت هرطور شده یک ساعت ملی دست ساز درست میکنه. دایی الآن خیلی پیره. قبل از اینکه خیلی پیر و شکسته بشه بهش اصرار میکردم که بیا و به این پسر من طلاکاری رو یاد بده، ولی میگفت خسته شدم و بازار الآن همش با دستگاه طلا رو میسازن. دیدم خوشحال شده و علاقه پیدا کرده که کار کنه. گفتم یک سر برم خونه شون. تا اصفهان رفتم. البته کار دیگری هم داشتم. بعدازظهر تو خونه یک ساعت با بندهای پلاستیکی و صفحه فومی که برگرفته باشه از طرح ساعت آفتابی شیخ بهایی درست کردیم. خیلی سریع در کارگاه طرح اولیه را ریختیم و یک نمونه اولیه هم ارائه کردیم. کلی باعث خنده شد، ولی من خیلی جدی پذیرفتمش. حالا هم راضیم که تا مدتی دیگه شاید نمونه تجاریش عرضه بشه.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

صبحانه آماده اینهنگ
زمان ما کنگر خیلی غذای خوبی واسه مهمونا بود لاکچری نبود ولی هر وقت کنگر داشتیم انگار کلی فضای خونه شاد می‌شد یه جوری مثل جیگر گاو و قلب و این چیزا. غذای شوخی بود. بعد شنیدم حالا انقدر کنگر رو برمی‌دارن و برداشت می‌کنن،که داره منقرض میشه یه گیاهی هم هست شبیه کنگره اسمش بیلهره. باز اون میگن سرطان زاست ولی مردم اونم دوست دارن. دیگه کسی کنگر نمی‌خوره به جاش بیلهر رو ترشی میکنن. حالا ما که هنوز اینجورییم ما خیلی ارگانیک بودیم پدرم گاو داشت به گاومون جو می‌دادیم. شیر خوبی می‌داد جورو با پودر آرد قاطی می‌کرد می داد گاوه می‌خورد. الان این پودر جو و پودر آرد و قاطی می‌کنن می‌پزند باهاش یه چیزی درست می‌کنن میشه صبحانه تو بسته است بازش می‌کنی صبحانه رو می‌خوری. من یک بسته انجیر پروتئنه شو گرفتم خوب بود از همین کنارمون کافه اینهنگ که انواع مختلفشو درست میکنن. اینجا روابط کشاورزی حاکمه اون روز من بهشون یه سبد انگور از درختای باغ دادم بعد اینا در برگشت برای من از این بسته ها آوردن، خوب بود. واسه آدمای مسن خوبه حوصله ندارن غذا بپزن. البته دقت که می‌کنم برای جوونا بهتر خوبه چون اونا اصلاً حوصله ندارن غذا بپزن. بعد اینا اگر بخوان همش غذاهای پاستوریزه شده و تراریخته و مواد نگهدارنده بخورن براشون بده. اینا خیلی بهتره گاهی می‌ریزن تو شیر بعد مجبور میشن شیرم باهاش بخورن. حالا این حرفو که می‌زنم واسه اینه که از این ویروس‌های جدید میاد که نمی‌تونم چیزی بخورم

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آلوی مستند ساز اینهنگ

یک دایی دارم که خیلی کم اجتماعیه. اون توی خونه اش هنوز با پنکه زندگی میکند و معتقد است که باغچه و گلها هوای خانه را تلطیف میکند. با وجود اینکه خیلی پیر است صدای خیلی خوبی دارد. صدایش اصلا خش ندارد. او با وجود اینکه رژیم کلمه و برنامه غذایی خوانندگان معروف را هم نداشته است صدایش انقدر خوب است. گوشی موبایل هم ندارد. قبلا یک بار در موردش اشاره کردم. خلاصه دلتنگش شدم و رفتم به دیدنش. او تمام جوانی هایش را اصفهان بوده است. اصفهان عملا یک شهر پر از گالریهای هنری مجانی است. داییم به من گفت: کاری از نزدیک دیدی؟ گفتم ابرو باد بلدم. وسایلش بود حتی می توانستم اجرا کنم.

دایی رفت از اتاق کاملا مرتبش رنگ و دانه های لعاب را آورد. آماده شان کرده بود. گفت میخواستم بعدازظهری با این کتان سفید روسری طرح دار درست کنم. او وقت گذاشت و با همدیگر درست کردیم. حالا گذاشتم که خشک شود. برگشتم اتاق دیدم از این میوه خشک ها برای پذیرایی روی میز گذاشته است. دیگر تعریف نمیکنم ازش. گفت: اینها رو شرکتی برایمان می آورند. شرکت های مشهد تو اون راسته نزدیک شهرک صنعتی، اونهایی که تو زمینه کشاورزی و زیست کار میکنند میوه خشک های متنوع زیادی را دارند درست میکنند. میتوانستیم کیلویی هم بخریم، اما من بسته ایش را گرفتم.

حالا من با اون منطقه شهرک صنعتی مشهد آشنا هستم. همان بچه های اینهنگ نزدیک میدان هفت خان، تو کار گیاهان دارویی و فناوریش بودند. پارک علم و فناوری که همان جا هست، چند بار رفته ام و یک چند تا شرکتش هم دیده ام. واقعا وسعت داره و تنوع قیمت. اگر آشنا داشته باشی احتمالا جنس خوب و با کیفیت و درعین حال با قیمت منصفانه ممکنه تویش پیدا کنی.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

پرنده در برف

دیدن افق دوردست از فضای بیرون از خانه همیشه از آرزوهایم بوده است. چند سالی است که با همسایه مان که دفتر شرکتشان را از ما کرایه کرده اند دم خور شده ایم. بعضی وقت ها میبینم با دوربین به حیاط میروند. یک دوست عکاس دارند که او را می آورند. او هم با یک کیف آبی دوربین که همیشه حتما دور کمرش می بندد، با کلی قرار مدار می آید تا عکس بگیرد. چیزهای مختلفی در باغچه کاشته اند. انواع نهال میکارند ، منتقل میکنند. اولین بار که با آنها آشنا شدم گفتم شما دقیقا چی کار میکنید؟ یک توضیحاتی دادن که مربوط به برنامه نویسی بود فکر کنم. آخرش گفت که من مدیر پارچینا هستم میشناسی؟!

یعنی دامنه حوزه فعالیتشون همه چیز را در بر میگیرد. مثلا همین پارچینا، خودشون میگن شاخه فرهنگی؛ شعرهای مولاناست قشنگن . از آن طرف روی مدیریت آب کار میکنند. یک وقتی بهشون پیشنهاد دادم (فقط برای اینکه بدونم چی کار میکنن) که کار مستندسازی را بدهند به من . گفتند همه کارهایمان با دوربین و کامپیوتر است.

مشکل بچه های جدید همینه؛ وقتی میشوند مدیر یک چیزی مثلا همین مدیر ای نهنگ، دیگه میخوان همه کارها را خودشان تنهایی بکنند. مجبورند از تبلیغات و بازاریابی گرفته تا مدیریت خط تولید و نگهداری شرکت و بررسی مسائل مالی خودشون بکنن. البته یک مقداری هم حق دارند خب. اینها بعدا که درآمدشان خوب شود باید چهار نفر استخدام کنند برای این کارها. الآن البته روحیه کار گروهی ایرانی ها بهتر شده، قدیم همین قدر هم نبود! زرنگ ترین بچه اونی بود که ساعت های بیشتری سرکلاس میخوابید. این ها رو میبینم با شور و اشتیاق جوونی شون وقتشون رو واسه این کارها میگذارند. یاد خودم می افتم. من اون زمان معلم بودم اول. از طریق جهاد معلم شده بودم. پولمان هم ناچیز بود و خیلی وقت ها هم نمیگرفتیم؛ داوطلب بودیم. من هم همه اش گیر میدادم که کارهای یدی بکنم. راه های دور میرفتیم، دو روز میرفتیم تا برسیم به مقصد. بعد میرفتیم کارخانه های بی صاحب خراب شده رو راه بندازیم. مثلا یک کوره آجر پزی بود که رفتیم. یک عالمه کارگر داشت. اما از کار افتاده بود. یعنی کوره را هم نمیتوانستند راه بیاندازند. کارگرها تو کمپهای عجیب گلی-سفالی کنار هم زندگی میکردند. همه شان. هر خانواده ای یک اتاقک داشت. من اون زمان جزو اولین کارهای مستندم همین بود ؛ از آنجا فیلم گرفتم. الآن بعضی چیزها را که فکر میکنم در حافظه ام نمونده ، ولی اگر جایی نوشته باشم پیدا میکنم و تعجب میکنم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

باسمه ژاپنی

دیروز داشتم با یکی از دوستانم صحبت می کردم که شرکتی تازه تاسیس به اسم "ای نهنگ" ثبت کرده اند. رئیس گروه، داشت از تحقیقات جدیدش درباره "spam detection"می گفت. می گفت که چیزی هست به اسم "اسپم" که عده ای رسانه های رقیب به دو دلیل در حال کار روی آن هستند که رقیبشون رو تضعیف کنند. یک دلیلش اینه که آثار خودشون رو مثبت جلوه بدن، و دلیل دیگه شون هم این هست که نقاط منفی برای آثار رقیب درست کنند.
من کمی فکر کردم و اصطلاحی ژاپنی را بهش گوشزد کردم به اسم "باسمه". باسمه ژاپنی به دو صورت استفاده میشه، یک کاربرد آن در ارتباط با نوعی هنر چاپی است که معمولا طبیعت را خیلی زیبا به نمایش میگذارد. کاربرد دیگرش که اصطلاحی هست و معمولا آن دومی مطرح است، به معنای خیلی بیخودی مقدس نشان دادن هست. منظور من هم، همین کاربرد اصطلاحی بود. من به مهرداد گفتم که مثلا گاهی ملت همین کلمه "علی" رو خیلی مقدس میکنن و میبرند بالا طوری که خوب های اطراف هم ضربه بخورند. و اصلا نادید گرفته شوند. از طرف دیگر یک وقت میبینی از همون خیلی بیخودی مقدس نشان دادن همان "علی"، حتی خود "علی" رو هم تخریب میکنند.
مهرداد هم که از اطلاعاتی که بدست آورده بود کلی ذوق زده شده بود. اصلا جاخورده بود. این موها رو که من تو آسیاب سفید نکرده ام.
  • رستم اتابکی پور