نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رود کارون

چقدر زمان زود میگذرد. یه مدتی رفتیم دنبال مستندسازی برای دو نفر که کارشان گردشگری بیابان بود. هماهنگی با این دو نفر، هرچند که به نوعی فامیل هم محسوب میشدند اصلا کار ساده ای نبود. یک جایی، مخصوصا یک ماه اول حتی کارمان به التماس هم کشید. اصلا یک جا هم گفتم کاش از اول این کار را قبول نمیکردم.

اولین برخورد فامیل، وقتی پیشنهاد فیلمبرداری از کارشان را دادم انکار پیشنهاد بود. باوجودیکه چند بار به صورتهای مختلف قبلا از آنها دعوت هم کرده بودم. دیگر یک جا رودربایستی و یک جا پیدا کردنشان در محیط غیرخانه کمک کرد کار را شروع کنیم. وسطهای راه هم یک ماه نشده یکی از آن دو نفر داشت کار راه رها میکرد. اصلا انگار آمده بودم بین دو نفر را خراب کنم. تا این حد طلبکار شده بودند. هر ناشی گری و کمبودی یک امتیاز منفی برای گروه فیلمبرداری محسوب میشد.

خوشبختانه دیروز کار تمام شد. به خوبی و خوشی. دست اتفاق دو نفر را با هم هماهنگ کرد و من هم توانستم کار را تمام کنم. حالا این کار آخرم است تا اینکه ببینم عمری باقی باشد.

از خانه بگویم که رفته ام انباری عکس گرفته ام اینطوری:

قایق

این قایق مثل خودم هم قدیمیه. یادگاریه از جوانی هام که نزدیک رودخانه کارون زندگی میکردیم. جنسش از فایبرگلاسه و خودم همراه برادرم جوانتر که بودیم درستش کردیم. میخواستیم بعدها با قایق بزرگتری دل به دریا بزنیم. رودخانه کارون را هم که میدانید مخصوصا قدیمترها کشتی هم ازش رد میشده. خیلی رود پر آبی است. بقدری هم طویل و دراز است که جاهای بکری ممکن است آنجا پیدا کنیم که کلی علف و سبزه زار در کنارش سبز شده و دست نخورده مانده باشد. البته جانب احتیاط هم لازم است. این آب هم سرد است، هم خروشان. قدیم ترها که میگفتند کوسه و نهنگ هم دارد. بارها مادرم از پاهای قطع شده همشهری ها در همین رود تعریف میکرد.

رود فریبنده ای هم هست. پسرعموی پدرم همینطوری چند وقت پیش فریب رود خروشان را خورد و دیگر زنده از آب بیرون نیامد. شاید هم وقتی از آب گرفتیمش زنده بود ولی کسی جرئت نمیکرد نزدیکش شود. همه فامیل بالای سرش جمع شده بودیم و پیکر بی جانش را نگاه میکردیم. خودش و یکی دیگر از بچه های فامیل. آن یکی زنده ماند. میگفت موقعی که داشت پسرعمو را میدید گویی یک نفر دیگر هم در جای عمیق تر آب داشت شنا میکرد و همان باعث شد پسرعمو به همان طرف برود. عزرائیل بود و یا واقعا آدم قوی معلوم نبود. پسرعمو را به آن سمت میکشد و اتفاقا هم همان سمت عمیق تر و آبش هم سردتر. روز تفریح فامیلی به عزا تبدیل میشود و خدا رحمتش کند.

مرگ و زندگی دست خداست. هر وقت بخواهد زنده میکند و هر وقت بخواهد میمیراند. خدا رحمتش کند. پسر جوان زیبا. دخترهای فامیل براش گریه میکردند. خیلی جوان و ناکام فوت کرد. بیست و چند ساله. جریان آب آنطرف او را به سمت خودش کشاند و چند متری آنطرفتر نزدیک پل از آب گرفتندش.

  • رستم اتابکی پور