نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

ساعت ملی ایران

طلاکاری قدیمی

تو صنف ما اینجوریه که طرف زنگ میزنه و با رئیس اداره کل صحبت میکنه و سلام علیکم سلام علیکم میکنه، تا گوشی رو قطع میکنه فوش های آبداره که روی سر و روی زیردستانش میباره. همه هم تا میتونن باید از یکدیگر انتقاد کنن، و هر کس بیشتر انتقاد کند جدیدا روشنفکر تره. جدیدا اینطوری شده که اگر بگی رفیقم رفته کانادا، مقام تو بالاتر میره. دیروز به یکی دیگر از همینها خوردم. باورم نمیشه، حتی جوون ها هم همینطورن. بچه اش کلاس چهارمه، هر روز یک ساعت دیر می آید و میگوید لعنت به این دولت که ترافیک درس میکنه. انگار ما از فضا می آییم سرکار. وقتی رئیس بخش شد، اومد یک جلسه ای گذاشت که ما دیدیم تو اروپا چنین است و چنان است و چقدر راحت انتقاد میکنن، چقدر انتقادپذیرن، چقدر از این صحبتهایی که پشت رئیس میشه استقبال میشه. چقدر راحته و کلی باعث پیشرفتشون شده. به این فرآیند میگن میز باز. گفت منم میخوام یک میز باز بگذارم.

این جوان خوش قول، در کمتر از یک هفته تونست میز باز بگذاره. سه چهار خانم نشستن با کامپیوترهایشان تا داغ دل کارمندان را بشنوند و هر کارمند تو سری خورده بدبخت آمد گفت. یکی گفت رئیسم رشوه میگیره، یکی دیگه گفت بی عدالتی میکنه. همینطور الی آخر.

همانطور که پیرمردهای پشت میز پیشبینی میکردن، هر کارمندی که حرف زده بود اخراج شد. اونایی که پارتی کلفت داشتن تنزل مقام پیدا کردند. آن زنهای کارمند هم رفتند و میز باز جمع شد.

یک گروه زنان هستند که مسئولیت این جور کارها را دارند. یکی از آنها به من زنگ زد. او گفت شما برنده شدین؛ طرحتون تو اونجا که دادین برنده شده. برای دریافت جایزه تون ثبت نام کنید که تو ثبت نامش 200 تومن باید پول بدین. منم فدراسیون های مختلف ثبت نام میکردم که در هر ثبت نام یک 50 تومانی باید پول میدادم. این عادی شده بود و منم پول ثبت نام رو دادم. خوشحالم بودم که به کسی نگفتم. هفته بعد از روی آن آدرس پستی که ثبت نام کرده بودم یک ساعت تقلبی برایم آمد.

بعضی وقتها چیزی که برای خودت مهم نمیشه برای اطرافیان ممکنه خیلی مهم بشه. مثلا همین ساعت کلاهبرداری که چند وقت پیش بعد از ثبت نامم اومد.

سن من بالا رفته و بالطبع اطرافیان هم که اغلب همسن هستند کمتر دغدغه بزرگ کردن فرزند دارند. این شد که این ساعت تقلبی شد موضوع بحث کل فامیل. البته مهمترین جلسات خانوادگی بود و پدر بنده در شکلگیری آنها نقش اساسی داشت. در نتیجه آن خواهر بزرگ برای من یک ساعت تقلبی بهتر آورد و برادر بزرگ هم پیشنهاد خرید ساعت ملی را داد. چراکه ساعت تقلبی من اتفاقا چینی هم از آب درآمده بود. ساعت خواهر هم چینی بود، ولی از این یکی شاید بهتر و ارزانتر به نظر میرسید. ساعت دوم که برادر پیشنهاد داد خودم بخرم، به عنوان ساعت ملی قبلا دیده بودمش. ساعتی بود عقربه ای که اخیرا به توافق رسیده اند آن را به عنوان ساعت ملی اعلام کنند. رسم قانونگذاری های جدیده که باعث شده دومین ساعت ملی، دیجیتال نباشه و بلکه مکانیکی باشد. این انتخاب هم در پی اعلام چینی ها برای عرضه ساعت مچی عقربه ای جدیدشون هست که در ریخته گریش از طلای آبشده 999 استفاده شده و تحت عنوان ساعت شهر ممنوعه به عنوان ساعت ملی عرضه شده.

حالا اینکه رقابت بود هرچی بود، داییم که جریان را شنید دید که من ناخواسته وسط ملیتها گیر افتاده ام. او گفت هرطور شده یک ساعت ملی دست ساز درست میکنه. دایی الآن خیلی پیره. قبل از اینکه خیلی پیر و شکسته بشه بهش اصرار میکردم که بیا و به این پسر من طلاکاری رو یاد بده، ولی میگفت خسته شدم و بازار الآن همش با دستگاه طلا رو میسازن. دیدم خوشحال شده و علاقه پیدا کرده که کار کنه. گفتم یک سر برم خونه شون. تا اصفهان رفتم. البته کار دیگری هم داشتم. بعدازظهر تو خونه یک ساعت با بندهای پلاستیکی و صفحه فومی که برگرفته باشه از طرح ساعت آفتابی شیخ بهایی درست کردیم. خیلی سریع در کارگاه طرح اولیه را ریختیم و یک نمونه اولیه هم ارائه کردیم. کلی باعث خنده شد، ولی من خیلی جدی پذیرفتمش. حالا هم راضیم که تا مدتی دیگه شاید نمونه تجاریش عرضه بشه.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

باغ رستوران طرقبه شاندیز مشهد

نزدیک یلدا دعوت شده بودیم باغ یکی از دوستان. چون جایش نزدیک خونه پدربزرگ روستا بود گفتم یک سری بزنم. اونجا یکی از جوونهای فامیل که تازه کار پشت میز نشینی تو بانک بهش داده بودن اومد سمتم. دیگه استاد استاد و چقدر دلتنگت بودیم را شروع کرد. اینطوریه که دیگه جوون ها پیرمردها رو میشناسن، ولی بزرگ ها جوان ها رو نمیشناسن، چون وقتی بچه بودند قیافه شان خیلی فرق میکرد. گفت بیاین بریم جای همسر که منتظرمه.

اون طرف رفتیم که شلوغتر و پر دار و درخت بود. ورودی مهمانسرا هم همون طرف. گفتم یک کم بگردم. پسر جوان هم گفت بیاین راهنمایی تون کنم. اون سمت یک ساختمان بزرگ با شیشه های دراز بود که فضای داخلی رستوان را تشکیل میداد، ولی میز و صندلی ها و میزهای سرویس غذا را آورده بودند جلوی درختان نارون که چتر بزرگی بالای غذاها شده بود. پسر جوان با همسرش مشغول شده بودند. جمع میتوانست خانوادگی باشد. حالت سلف سرویس بود. هرکسی با اینکه کاسه نخود جلویش گذاشته بودند، میتوانست برود و بیشتر بردارد. البته دو دستگی کرده بودند: دسته مشتری ها و دسته کسانی که بمناسبت افتتاحیه غذای رایگان می خوردند.

من و پسر جوان باهم رفتیم داخل که ببینم غذای دیگر چیه. تو آشپزخانه آبگوشتها را از نخودها جدا کرده بودند. آبگوشتها مال مشتریها بود که پول داده بودند و نخودهایش رایگان بود. برگشتیم من دیدم از غذایم کم شده است. به ظرف خالی نگاه کردم. هنوز واکنشی نشان نداده بودم که خانم جوانی آمد خیلی محترمانه گفت که من از غذاتون برداشتم. فکر کردم کسی دیگر بالای میز نیست. میرم از غذاتون می آرم. بهش گفتم نیاز نیست، ولی گفت نه من میرم.

دیدم رفت. ظرف خودش رو یک دقیقه گذاشت سر میز که برود. من هم دیدم دیر اومد رفتم با پسر جوان مشغول صحبت شدیم. سرم را برگرداندم دیدم یک گروه زن و پیرزن با دختر جوانشان آمدن راست رفتند سر میز دختر مودب. ظرف غذایش را برداشتند و خیلی عادی با غذاهای خودشان داشتند دور میشدند. اتفاقا دیدم که از در رستوران دختر مودب داره برمیگردد. راست رفت سمت این گروه زنان. متوجه شد که غذایش را برداشتند. گفت که آن غذای من هست و بهم بدین. گروه زنان گفتن که نه غذایی نبوده و هرچی دستمونه مال خودمونه. از سمت هم خود پیرزن و هم فرزند و هم نوه آنها انکار و از سمت دختر جوان مودب اصرار.

دختر خواست غذایش رو از کیسه پیرزنه که دهانه اش باز بود بردارد که پیرزن عقب رفت و غذا ریخت. نظرم در مورد ادب دختر عوض شد. همه احساس کردیم به پیرزن بی احترامی شد. نوه پیرزن به نظرش آمد که الآن وقت اقدام است. جوان های امروز اینطورین. زود میبینن. قبل از اینکه بفهمن چی شده تصمیم میگیرن. بعد هم بلافاصله بدون اینکه فکر کنن اقدام میکنن.

بدون اینکه فکر کند که حق با کیست به سمت دختر جوان حمله ور شد و دست دختر را گرفت و جلوی همه با بی احترامی بردش دفتر مدیریت که نگهبانها هم آنجا بودند. من دیدم اینطوری شد رفتم دفتر مدیریت که بگم آنجا چی شد. حراست و نگهبانی پر از زن بود. یک جورایی مثل پلیس محلی در شصت سال پیش خود ایران که کشف حجاب بود، یا یک جورایی شبیه پلیس محلی هندوستان. بیشتر شبیه هند بود؛ لباس فرمشان کت و دامن قرمز با بلیز سفید زیرش بود. انگار کسی که اینها را انتخاب کرده بود، معیار اصلیش اندازه بزرگی سینه بود. دیدم خبری از قانون رسمی اینجا نیست. بیخود نبود که نوه پیرزن دختر جوان را کشید آنجا. تیپش شبیه همین بی قانونهای حراست بود. من دیدم اوضاع به نفع قانون و حق نیست. جمعیت را این زنهایی تشکیل داده بودند که میخواستند حرف خودشان را به کرسی بکشانند و این دختر جوان هم که میخواستم کمکش کنم قاعدتا اینجا حقی نداشت.

از باغ رفتم بیرون. گفتم برم خانه پدربزرگ را ببینم. بهتر از فضای هرج و مرج رستوران داره. خانه بابابزرگ دیوارهایش سفالی بود. درش باز بود. یکی دو تا از پنجره ها بدون قاب مانده بودند. بین یک عالمه خانه شبیه خودش. یک طاقچه ای بود که بابابزرگ روی آن مینشست و اذان میگفت. من رفتم داخل، نزدیک یکی از دیوارهایی که ازش میشد پنجره دور هال را دید کیفم را گذاشتم و تو ساختمان خالی نشستم. بوی خاک رس خوبی می آمد. چون غذا نخورده بودم گرسنه بودم. جای درختان میوه دار را میدونستم. از پنجره نگاه کردم درختان بزرگتر شده بودند. میدونستم آن درختی که جلویم است یک گردوی پوست کاغذیه. آن که عقب تر هست یک فندق است که میوه نداره. جای انجیر را میدانستم که هنوز نگاش نکردم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

ساعت عقربه ای

سوار مترو خط یک که میشم تغییرات نسل ها، مثل تغییرات اقلیم ایران خیلی سریع اتفاق می افته؛ قشنگ نگاه میکنی دهه هشتادی ها به دهه هفتادی ها پیوستن و حالا باید بگی دهه نودی ها و حتی هزار و چهارصدی ها.

نگاه میکنی کلی سنت بالا رفته و دیگه کسی نیست نازت رو بکشه؛ پیرها فوت کرده اند و میانسال ها پیر شده ان؛ کسی رقیب کسی در سن تو نیست و فقط نظاره گری. کاش البته، این تغییرات در مسیر بهبودی بود، اما این طور نیست؛ باران کم شده، برف نمی آید و دخترها عروسکی آماده هرگونه لواشکی هستند.

کتاب یک بچه دهه نودی رو که باز میکنی، فرقش رو با کتاب یک بچه دهه هشتادی میبینی. تو کتاب بچه دهه هشتادی سر میز نون سنگک هست و شیشه مربا با در پلاستیکی سبز رنگ رو همینطوری کنار بقیه سفره گذاشته ان، اما کتاب بچه دهه نودی نون تست سر میزش هست و یک جورایی زرق و برقش بیشتره. کاش اون نون تست سریع پخت آماده، میتونست جای نون سنگک رو بگیره، اما اینطور نیست.

مادر بچه رو میبینی با هزار زحمت سالاد الویه روسی برای بچه اش با سیب زمینی درست میکنه. می آیی سیب زمینی پخته رو فشار میدی چسبندگیش بالا هست، و این بچه انگار سرطان داره. میخوره و نزدیکه که خفه بشه. قشنگ مرگ رو با خوردن این سالاد نوظهور در چند نسل اخیر ایرانی حس میکنه. مادر دلسوز بچه به جای سس مایونز هم ماست ریخته تا این بچه بتونه بخوره.

بچه دیستروفی عضلانی داره و در برنامه غذاییش نباید غذاهای گلوتن دار بگذارند. این برنامه طیف وسیعی از غذاها رو شامل میشه، اما آیا باید هر روز بهش کیک کارخانه ای بدهد؟ اون هم با کلی افزودنی؟

پیراشکی تنوع طلبی کارخانه ای رو باز میکنی. عطر مصنوعی و کارخانه ایش همه فضا رو پر میکنه. این رو مادر بچه بعد از هر روز کیک خوردن صبحانه اش میده بچه بخوره

مادرش در توجیه این رفتار و سبک زندگیش میگه: بچه های مردم کلی شکلات و قند و شیرینی میخورن، بعد این حتی پاستیل نمیخوره. به من بگو این چی میتونه بخوره؟

بچه های مردم هم اگر اینطوری بخورن، امروز اگر براشون مشکل پیش نیاد، دوره سالمندی و میانسالی سختی رو طی میکنن، و شاید اصلا نرسن که طی کنن. این بچه زودتر باید بمیره، چون نسل جدید سبک زندگی جدیدی رو میپسنده. البته، مرگ و زندگی دست خداست.

سبک زندگی ما ایرانی ها چه اشکالی داشت؟ زندگی آرام و خوبی داشتیم. حتی اگر این نسل ما اصلا بچه دار نمیشد، ولی زنها در آن هنوز امید به ازدواجشان تا چهل سالگی بالا بود. فوقش برای جلب توجه بین سایر زن ها یک کیف سفید بزرگ دستشون میگرفتن. میگفتی این در بین خانواده و جامعه است.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

صبحانه آماده اینهنگ
زمان ما کنگر خیلی غذای خوبی واسه مهمونا بود لاکچری نبود ولی هر وقت کنگر داشتیم انگار کلی فضای خونه شاد می‌شد یه جوری مثل جیگر گاو و قلب و این چیزا. غذای شوخی بود. بعد شنیدم حالا انقدر کنگر رو برمی‌دارن و برداشت می‌کنن،که داره منقرض میشه یه گیاهی هم هست شبیه کنگره اسمش بیلهره. باز اون میگن سرطان زاست ولی مردم اونم دوست دارن. دیگه کسی کنگر نمی‌خوره به جاش بیلهر رو ترشی میکنن. حالا ما که هنوز اینجورییم ما خیلی ارگانیک بودیم پدرم گاو داشت به گاومون جو می‌دادیم. شیر خوبی می‌داد جورو با پودر آرد قاطی می‌کرد می داد گاوه می‌خورد. الان این پودر جو و پودر آرد و قاطی می‌کنن می‌پزند باهاش یه چیزی درست می‌کنن میشه صبحانه تو بسته است بازش می‌کنی صبحانه رو می‌خوری. من یک بسته انجیر پروتئنه شو گرفتم خوب بود از همین کنارمون کافه اینهنگ که انواع مختلفشو درست میکنن. اینجا روابط کشاورزی حاکمه اون روز من بهشون یه سبد انگور از درختای باغ دادم بعد اینا در برگشت برای من از این بسته ها آوردن، خوب بود. واسه آدمای مسن خوبه حوصله ندارن غذا بپزن. البته دقت که می‌کنم برای جوونا بهتر خوبه چون اونا اصلاً حوصله ندارن غذا بپزن. بعد اینا اگر بخوان همش غذاهای پاستوریزه شده و تراریخته و مواد نگهدارنده بخورن براشون بده. اینا خیلی بهتره گاهی می‌ریزن تو شیر بعد مجبور میشن شیرم باهاش بخورن. حالا این حرفو که می‌زنم واسه اینه که از این ویروس‌های جدید میاد که نمی‌تونم چیزی بخورم

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

نقاشی هنری عزاداری خانم ها در شهادت امام رضا

خوب امکانات من این اواخر یه درجه تنزل پیدا کرد و مجبور شدم رکوردر خبرنگاری قبلی تعمیر کنم  می‌خواستم یه دونه بخرم رفتم بازار دیدم اصلاً خبری از اون رکوردرا نیست الان به جاش اپل واچ اومده ساعت‌های هوشمند اومده. ساعت هوشمندی که من دارم مارکش خانه و یه همچین چیزی این مارک تنها یادداشت‌هامو بلند بلند اعلام می‌کنه. ولی محض اینکه می‌خواستم از فناوری نوین پشتیبانی کنم تصمیم گرفتم از خرید رکوردر قدیمی که قیمتش الان شده دو برابر نه شایدم ۱۰ برابر و به اندازه یک گوشی می‌ارزه صرف نظر کنم همین گوشی امروز تایپ صوتی می‌کنم یه دوستی داشتم مدت‌ها بود گالری گالری‌ها و رسانه طردش کرده بودند یعنی این چیزی بود که خودش می‌گفت تو زمان کرونا مریض شد بردنش اورژانس بعد تو بخش مراقبت‌های ویژه مدت‌ها مونده بود تعریف می‌کرد می‌گفت مشکل مغزی پیدا کرده بودم تا مدت‌ها نمی‌تونسته دست و پاشو حرکت بده اونم به خاطر مشکل مغزی بعد فکر می‌کرد می‌میره بعد به خاطر به خاطر اینکه فکر می‌کرد می‌میره تصمیم گرفت همه اون کارایی که برنامه‌ریزی کرده و دوست داشته قبل مردنش انجام بده رو انجام بده می‌گفت ۳۰۰ هزار تا کار رو برنامه‌ریزی کردم تا انجام بدم ۳۰۰ هزار تا خیلیه. می‌گفت شبی اگه ۱۶ ساعت کار کنم احتمالاً تا ۵ سال دیگه تموم میشه یعنی با وجود اینکه مشکل مغزی پیدا کرده بود و تو بخش اورژانس موقعیت‌های مراقبت‌های ویژه برده بودنش امید به زندگیش تا ۵ سال بود. رفتم کاراشو دیدم واقعاً بوم گذاشته نقاشی می‌کشه انتظارشو نداشتم به مناسبت شهادت امام رضا هم یه طرح‌هایی کشیده بود طرح‌های زیادی رو گذاشته بود کنار همدیگه. ازش اجازه گرفتم یکی از عکساشو بزارم. از اون طرف هی منتظریم که هوای خوب بیاد و بارون‌هایی که میگن بیشتر از ۱۲۰ سال اخیر میاد بیاد و درختا رو بشور و یکمی باغی که نزدیک ماست تمیز بشه نزدیک میدون هفت خان میخوان یه پارک جدید احداث کنن اینجا بخش اصلی که نداره آموزشگاه‌های حرفه‌ایه، چندین تا دبستان و مدرسه و دبیرستان و اینجور چیزها داره ولی آموزشگاه هنری خیلی کم خیلی ضعیف. و استاد هنر مطمئنم کارش خوب رونق نمیگیره.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آلوی مستند ساز اینهنگ

یک دایی دارم که خیلی کم اجتماعیه. اون توی خونه اش هنوز با پنکه زندگی میکند و معتقد است که باغچه و گلها هوای خانه را تلطیف میکند. با وجود اینکه خیلی پیر است صدای خیلی خوبی دارد. صدایش اصلا خش ندارد. او با وجود اینکه رژیم کلمه و برنامه غذایی خوانندگان معروف را هم نداشته است صدایش انقدر خوب است. گوشی موبایل هم ندارد. قبلا یک بار در موردش اشاره کردم. خلاصه دلتنگش شدم و رفتم به دیدنش. او تمام جوانی هایش را اصفهان بوده است. اصفهان عملا یک شهر پر از گالریهای هنری مجانی است. داییم به من گفت: کاری از نزدیک دیدی؟ گفتم ابرو باد بلدم. وسایلش بود حتی می توانستم اجرا کنم.

دایی رفت از اتاق کاملا مرتبش رنگ و دانه های لعاب را آورد. آماده شان کرده بود. گفت میخواستم بعدازظهری با این کتان سفید روسری طرح دار درست کنم. او وقت گذاشت و با همدیگر درست کردیم. حالا گذاشتم که خشک شود. برگشتم اتاق دیدم از این میوه خشک ها برای پذیرایی روی میز گذاشته است. دیگر تعریف نمیکنم ازش. گفت: اینها رو شرکتی برایمان می آورند. شرکت های مشهد تو اون راسته نزدیک شهرک صنعتی، اونهایی که تو زمینه کشاورزی و زیست کار میکنند میوه خشک های متنوع زیادی را دارند درست میکنند. میتوانستیم کیلویی هم بخریم، اما من بسته ایش را گرفتم.

حالا من با اون منطقه شهرک صنعتی مشهد آشنا هستم. همان بچه های اینهنگ نزدیک میدان هفت خان، تو کار گیاهان دارویی و فناوریش بودند. پارک علم و فناوری که همان جا هست، چند بار رفته ام و یک چند تا شرکتش هم دیده ام. واقعا وسعت داره و تنوع قیمت. اگر آشنا داشته باشی احتمالا جنس خوب و با کیفیت و درعین حال با قیمت منصفانه ممکنه تویش پیدا کنی.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

هواپیمای جنگی در جنگل

بعد از پست راهنمای تولید و ثروت میخوام به انتخابات بپردازم. بچه هامون یک زمانی مدیریتشون ساده بود. یک فیلم سینمایی میخواستن خودشون میرفتن سینما. ما هم بین خودمون یک فریبرز عرب نیا پیدا کرده بودیم اون رو گذاشته بودیم قهرمان فیلمهای جنگی و چریکی مون. الآن که راننده تاکسی شده کانادا. هنوز جلوه های ویژه مثل امروز نبود و یک گودزیلا و سینمای وحشت کاری نداشت تا هیجان بچه ها جور بشه.

حالا یک کم قضیه فرق میکنه. اون بچه ها بزرگ شده ان و خوب هاشون به اون دستاوردها که مدنظر ماها بوده نرسیده ان. موندیم جامعه مدنی اسلامی بوده که ایراد داشته و یا اینکه بچه باید دوباره تغییر رشته میداده و از اول یک رشته دیگه میخونده. دختر فرستادیم رشته کامپیوتر، خوب، حرف گوش کن، نمره بالا و معدل بیست، اون وقت شغلش مرتبط با رشته اش نیست. این درحالیه که هر روز هم شرکت باد میکنیم و تبلیغ هوش مصنوعی میکنیم. یک چند ناجی ویژه هم گذاشتیم تو دست و بالش. بعد اون وقت هرچند وقت قیمت طلا و سکه پرواز میکنه. نه ما تونستیم این رو شوهر بدیم و نه خودش تونست.

قدیم خوب بود. یک جنگ تحمیلی هشت ساله بود و یک سری خط تحریم ها که شوروی سابق هم در آنها موثر بود. یک وقت میدیدی ده بسته تحریمی برامون گذاشته ان و مثلا گورباچوف یکی از بسته های تحریمی علیه ایران بود. نتیجه هم خب همه میدونیم دیگه. یک باری ورق برگشت و یک کشور گنده ملحد که دین رو میگفت قبول نداره منحل شد. داشتن تحریم میکردن و همین تحریم هاشون نتیجه عکس روشون داد. خودشون از داخل نتونستن جمعش کنن. یک اتفاقی افتاده بود تو کشورشون که همه چیز قاچاق شده بود، حتی فرهنگ دوره هلاکوخانهای ایران رو هم داشتن قاچاقی وارد میکردن. اینکه میگن ظلم پایدار نمیمونه همینه.

اسلام که ایران جامعه مدنیش رو بر پایه آن گذاشته میگه با هرگونه ظلم مخالفه. مثلا اگر ما بنای ظلم داشته باشیم و الآن این سوئد و دانمارک رو بر مبنای اون تحریم کنیم (اینها راه انداخته ان به قرآن سوزی و هتک حرمت جامعه مدنی اسلامی و بنا داریم ببینیم چی کار میتونیم علیهشون بکنیم تنبیهی باشه)، این از نظر اسلام مردوده و نمیکنیم. اتفاقا همین هست که تا حالا بعد از کلی تحریم و جنگ و تنبیه کشورهای ملحد و غیره سربلند بیرون آمده ایم.

حالا موقع انتخاباته. بچه هامون که جوون شده ان واقعا مونده ان چی کار باید بکنن. هنوز نگاهشون میکنیم دارن یا برای کنکور دوباره میخونن یا رفته ان حتی دوباره دارن دبیرستان میگذرونن. ماها هم بالاخره از بین خودمون یکی هست باز پیدا کنیم. یک فریبرز عرب نیایی، چیزی هست. مردم به کی رای میدن؟ به قیافه خوشگل؟ خب یک خوشگل مودار بین خودمون پیدا میکنیم؛ قیافه مردمی باشه. عمامه و این نشان های شیخی نداشته باشه و هنوز هم موهاش سیاه مونده باشه و نصف سرش هم کچل نباشه. فعلا یک چند گزینه خوب انتخاباتی داریم، ولی موندیم بعدش چی میشه؟

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

خط دو مترو شریعتی مشهد

دیدم نوشتن آموزش راهبری قطار برقی تو مترو. فکر کنم بد نباشه، برم یاد بگیرم شاید بعدا کارآموز مترو بشم و بعد هم بتونم مشغول شوم. فقط نمیدونم محدودیت سنی داره یا نه.

دوستای من یک شرکتی گذاشته ان. تویش امضای من رو هم جعل کرده ان یعنی من هم تویش هستم و خودم خبر ندارم. بعد میخوان زمین هایی که تعاونی بهشون داده رو مفت مفت بدن بره. میخوام از حق امضام استفاده کنم تا جلوشون رو بگیرم ولی انقدر سرم شلوغه نمیرسم برم دنبالش. من از یک زمانی به بعد فهمیدم شلوغی سر یک نوع از به هم ریختگیه که از فضای فیزیکی به من منتقل میشه. مثلا همین سر و وضع نابسامان خونه. اون زمان بچه ها کوچیک بودن. میرفتم خرید عیدشون رو یک باری میکردم. شد یک عالمه لباس جدید و قشنگ. قبلی ها رو هم میریختیم بیرون. نمیدونم دقیقا از کی یار تصمیم گرفت تا دیگه لباسها رو نریزه بیرون. مینشینه پشت چرخ خیاطی تیکه پارچه درست میکنه. دستگیره کارتونی درست میکنه. دیدنیه. همون پخش و پلایی که به وجود می آید ، حتی خود صدای چرخ خیاطی باعث میشه بگم سرم شلوغ شده.

صبح اول دخترم را از اینجا برمیدارم میبرم جای مترو. بعد میرم نوه ام رو برمیدارم میبرم مدرسه. بعد پسرم رو از محل کار میبرم خونه شون. این هم بخشی از مشغولیات منه. سرم شلوغ شده. برای این کارها باید صبح زود بیدار بشم.

گوشیم همون رمز قبلیش هست ولی باز نمیشه. مجبور شدم برم نمایندگی. با نوه ام رفتم. تنها که باهمدیگه میریم بیرون همه ش تو اطراف پای من میچرخه. یعنی به اندازه یک دست از پایم جدا نمیشه. مونده ام چطوری انقدر خجالتی شد.

نمایندگی هم مال گوشی من بود هم مال سامسونگ. یک تلویزیون 4 تیکه بدون قاب آویزون کرده بودن که هی تبلیغ ساعت هوشمند رو میکرد. حالا من چون تغییرات تکنولوژی رو دیدم مطمئنم ما بعدا به کامپیوترهای دسکتاپ و حتی لپ تاپ میخندیم. همین الآن اینها دارن نقش فلاپی رو میگیرن.

گوشی کاملا جای لپ تاپ رو گرفته. ساعت هوشمند هم جای گوشی رو میگیره. هزینه تغییرات تکنولوژی تو سراسر دنیا رو کی میده؟ ما

انقدر گرون میخریم که یارانه تخصیص یافته تمام شهروندای اروپایی رو ما میدیم تا اونها ارزون بخرن و رفاهشون کامل بشه و رشد اقتصادیشون بیشتر بشه. رئیس بانک جهانی یک کله کچل لاغره که شبیه مسئول آرشیو ما تو محل کارمه. مسئول آرشیو به خاطر اینکه دم به دقیقه باید بره جلوی صندوقهای قفل دار امنیتیمون رمز بزنه بره داخل. دوباره بیاد و از همه بیشتر در حال رفت و آمده و خیلی لاغره. من اگر بودم بالاترین حقوق ساختمون رو میدادم این. در سطح جهان هم همین کار رو کرده ان. بالاترین حقوق را دارن میدن به این رئیس کله کچل بانک جهانی . اما در سطح جهان رئسا به دو دسته رئیس پیدا و رئیس پنهان تقسیم میشن. اخیرا اون رئیس پنهان تصمیم گرفته ما رشد خوبی نداشته باشیم.

قانون پیشگویی رو یک بار براتون گفتم. پیشگویی ارتباط نزدیکی با خواست و اراده پیشگو داره. پیشگو تمام تلاشش رو میکنه تا اون چیزی که گفته درست در بیاد. مثلا برای بانک جهانی با ابزار قدرتمندی که در اختیارشه کاری نداره که پیشگویی های صحیحی بکنه. میگه مثلا امسال رشد اقتصاد ایران سه درصد هست، سال بعد میشه دو درصد و دو سال دیگه میشه یک درصد. دلیل هم میگه که این به دلیل زیرساختهای اصلاح نشده است. بعد نگاه میکنی هنوز کسی این پیشگویی رو نخونده که تامین کنندگان دارو دیگر دارو تولید نمیکنند. هرچی تولید کرده ان رو تاریخ سه سال آینده رویش میزنن و تا سه سال آینده همین رو میخوان بفروشن. قطره چکونی و با قیمت تصاعدی جنس رو میدن بالا. ابزارهای لازم هم خیلی لازم نیست تغییر کنند. یک دستکاری تاریخ انقضا مشکلشون رو حل میکنه.

بعد میان می گن رشد اقتصادی ما امسال یک درصد کم شد. سال بعد میان میگن رشد اقتصادی 3 در صد کم شد. یا قیمت دارو 10 برابر شد. این جملاتی که با فعل مجهول شد میان باید تو ذهن ترجمه کنیم. که مثلا رئیس داروسازی قیمت دارو را 10 برابر کرد. با اینکارش تونست نقش خودش رو در فرموده جناب رئیس پنهان بانک جهانی به خوبی ایفا کند و پیشگویی بانک جهانی هم درست درخواهد آمد.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

سفره هفت سین

سفره هفت سین و شام نوروز امسال

تن ماهی مکنزی و تپسی اسرائیلی

کدام تن ماهی

مرگ بر آمریکا 22 بهمن

صفهای خرید تن ماهی مکنزی

و تپسی

تخفیف های شگفت انگیز

مردم هلهله کنان مشغول خرید!

رسانه یک سر یکطرفه ضد

ماهی فروش چینی

لج افتاده است و گفته

ننگ بر ماهی های کپور قرمز چینی-ژاپنی

همان رسانه یک طرفه مثل روزنامه خراسان

را میخوانی، آنجا که

از فلسطینیان دفاع میکند

میینی تصویری:

فردی با لباس دلقک.

حال این است یک سوال:

اینجا سیرک آمریکاست یا اسرائیل؟!

گویی همه چیز

از سفره ترامپ شروع میشود.

ترامپ با دختر حور و پری زیبایش

ایستاده و یک باره

سر میزش یک کنسرو لوبیای مکنزی !

فردای آن روز به جز تمام رسانه های تصویری دنیا

از جمله صدا و سیما مستقل ایران (!)

آن را مخابره کرده

در پی آن بازار پر از نقل و نبات ارزان ترامپ است!

البته، تپسی

مانند کوکاکولا و پپسی،

مچکرم مرسی،

هیچ نیازی به تقلید نداره!

زمانی که مکنزی آمد،

چرا جو بایدن و تپسی نیاید!

نوشیدن دلسترهای هی جو،

جو بایدن با تپسی

بسیار لذت بخشه

همه غرق در شور و شادی !

شبکه خبر میگه آی مردم!

شاید این آب روان میرود پای سپیداری  ...

در پس سهراب سپهری،

نگران تنگ ماهی سفره مردم

میگوید که ماهی های قرمز را

در آب های آزاد نریزید!

باشد،

این یک کار رو ما نمیکنیم!

جناب صدا و سیمای عاشق پیشه!

تازمانیکه ببینیم

هرچه بگندد نمکش میزنند،

وای به روزی که بگندد نمک!

ماها ذوق مرگ درگاه

مجوزهای دولت!

خودشان جای خودشون باد میکنن

و میگن الآن سر میرسد مجوزها!

مجوز چی آخر؟!

مجوز پرورش ماهی،

بدون هیچ تسهیلاتی

اونوقت ناچاریم فقط با تن ماهی

تغذیه کنیم و حسابی

گیر دلار و قوطی

کنسرهای مکنزی

و تپسی ترامپ جون

و ناتانیاهو!

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آنقدر که گرما بی سابقه است آلودگی هوا بی سابقه نیست. از هوا آتش می‌بارد و آلودگی هم که ای از تهران بدتر نیست. آلودگی هوای تهران را که میبینی در پارک و بوستان میسنجند، می گویی اگر آنجا آلوده است میخواهی به شهرستانها بپردازند؟!

یک گنجشک و یک کبوتر از تلفات چند روز اخیر این گرما و آلودگی در خانه ما بود. نوه هایم این چند روزه فقط برا کلاس ورزشی هست که بیرون می روند وگرنه جایی دیگه نمی روند. عید غدیر بود و تقریبا آخرین تعطیلی مفرح ما قبل از تاسوعا عاشورا. قرار بود بعدازظهر با نوه ها بریم پارک.

جای پارک یک بستنی فروشی هست که برای خریدن بستنی هایش صف میگیرند. ما بعدازظهر که رسیدیم شماره دادند و نوبتمان را که خواندند نوه ام رفت فالوده بستنی ها را تحویل گرفت. در این مدت نوه دختریم حسابی مشغول بود. یک کلمه ژاپنی یاد گرفته بود و تکرار میکرد: «آیشترو (Aishiteru)، آیشترو»

یک کم که گذشت آن یکی نوه هم فالوده بستنی ها را آورد. در حین خوردن باز هم نوه ام تکرار کرد «آیشترو ، آیشترو»!

گفتم چیه هی یک کلمه را تکرار میکنی؟!

گفت دوست دارم.

به نظرم آمد که میگوید به دل مینشیند و پر معنی است. گفتم معذرت میخواهم، اما حالا میشود معنی آن را هم بگویی؟

مادرش گفت به ژاپنی میشود «عاشقتم»

مادرش خندید و گفت: نسل سوخته که میگویند به ما می گویند. شما الآن چند نوه دارید، ولی ما هیچ!

دیدم می خواهد شروع کند درباره شوهر کردن دخترش بگوید. گفتم حالا زود پاشید که بریم. این حرف ها چه معنی دارد؟

زودی جمع کردیم. معلوم نبود آخرش این یک کلام حرف نوه میخواست به کجا ختم شود.

بلند کردیم و فارغ از مشکلات نوه و نتیجه برگشتیم به خانه.

آن روز اتفاقا برنامه تلویزیونی همین جمله عشقم عاشقتم را تکرار میکرد. گفتم من امروز هرچه کلمه عشق و عاشق به زبانهای مختلف است را دارم جذب میکنم!

البته سالهاست که برنامه های تلویزیونی یک عشق و عاشقی دارند. نگاه کردم مردک چند بار گفت عشقم عاشقتم و هر بار زنی که آن را میشنوید چشم و ابرو نازک میکرد. یک بار که مرد گفت عشقم عاشقتم، زن قیافه اش در هم رفت و گفت من خدمتکارم و ما نمیتوانیم ازدواج کنیم. بار دیگر مرد گفت عشقم، عاشقتم و باز زن گفت که پدر و مادرت نمیگذارند.

در تمام این مدت قیافه مرد ناشناس به نظر میرسید و گل هایی از فضای بسته ای که خلا و تاریکی بود در حین گفتن این جملات بلکه در صورتش در گردش بودند. حتی گاهی چهره دختر تحت تاثیر این گل ها و آن خلا ، آنها را منعکس میکرد.

بار سوم مرد گفت عشقم عاشقتم! این بار چشمان زن گشاد شد و لحظه ای حتی داشت باور میکرد. او گفت پس این بچه که من از تو در شکم دارم را میخواهم نگه دارم! تا این را گفت مرد از گفتن عشقم عاشقتم باز ایستاد. گل های در گردش چهره ناپیدایش ثابت شدند و لحظه ای زمان متوقف شد. گویی حرکت زمان معکوس شد. چهره مرد با اینکه قاتل نبود در نقش قاتلی پیدا شد و گفت پس با هرکس که پول داشته باشد میخوابی؟!

غربی ها و خصوصا آمریکایی ها که با کشور شرقی ژاپن رابطه و پیمانهای بسیار داردند در گفتن عشقم عاشقتم به زبان کشورهای شرقی مثلا ژاپن دقت میکنند. آن ها میدانند که اگر تا دیروز در کشور خود به راحتی عبارت I Love You را استفاده میکردند، آن را در زبان ژاپنی نباید همینطوری صاف صاف استفاده کنند. آنها در کشورهای شرقی در بیان این عبارات دقت میکنند. نوه من هم در جریان تغییرات اخیر فرهنگ کشورمان به سمت غربی تر شدن ناآگاهانه یکسره کلمه Aishteru را استفاده میکرد. ما قبلا فکر میکردیم بچه ده ساله خیلی با ازدواج فاصله دارد ، ولی مادرش می گوید او اکنون سن ازدواجش در حال گذر است. مایم که می گوییم نه ، زوده میگوید همین حرف های شماها دخترهای دهه شصتی را ترشیده کرد. میبینیم این روزها مردها با فاصله بیست سال و بیشتر فرهنگ و منطق سهروردی را در ابراز عشق و علاقه زیر پا گذاشته و دنبال دختر 17-18 ساله میگردند تا بلکه به او بگویند I Love You و از این راه از بیان معنی عشق واقعی سرباز زده و در عوض به عیش و بهره و مال و منال خوبی برسند. در جریان غربی تر و عقب افتاده تر شدن هم که لازم است کمی بیشتر مشروب خور شوند تا بلکه حرام را راحت تر پایین بدهند و نوش جان کنند! البته، در این صورت نیاز جنسی کمتر شده و رو به بازی های طولانی مدت الکلی می آورند. این عکس هم گذاشتم که کمی حرفم را نشان میدهد.

عشقم عاشقتم برای چهار سال

یکی از همکارانم هر روز با کلاه سایبان دار، می آید خودش را بین ما جا میکند و شروع میکند که من با پارتی های مختلفی که دارم با یک اشاره و یک تلفن می توانم تمام مال پدر زنم را بالا بکشم. او همسن ماست و پیرمردی است برای خودش . افتاده است دنبال اینکه با شاهد جمع کردن مال پدر زنه را بردارد برای خودش! بعد از آنطرف هم یک روضه میگذارد و میگوید با همان اشاره همه مشکلات خیابانمان را می تواند حل کند.

  • رستم اتابکی پور