نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۳۶ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کار خیر

فروشگاه لباس کودک

نمیدانم دیروز پریروز این برنامه سیما را دیدید که خانواده کارآفرین ها را دعوت میکند؟ البته ، الآن اغلب برنامه های تلویزیونی در همین سطح ها هستند. منظور من آن قسمت برنامه بود که یک خانواده زن، شوهر و پسر بزرگ دعوت بود. پسر اصلا حوصله اش سر رفته بود. برخلاف ماها که ساعت ها وقت میگذاریم تا برنامه بسازیم . پسر این خانواده به نظر میرسید بقدری وقتش برایش ارزش دارد که زبان بدنش نشان میداد ساعت هایی که درآمد میلیاردی داشته است را کنار گذاشته تا به کار خیر پر کردن این برنامه برای ما بپردازد.

مدتی است که برنامه ها پر میکنند در سال 96 دچار ورشکستگی شده اند و به نحوی معجزه آسا از آن نجات یافته اند. نمونه این هم ، همین زن و شوهر بودند. مرد میگفت با دوستان بنک دارش لباس های کودکی را که چاپ میزدند به فروش میرساندند. در حالی که ماها این طرف هی درگیر ورشکستگی بودیم این خانواده بعد از اینکه تا سال 96 به مغازه و چند واحد خانه رسیدند این نگرانی را داشتند که زنان سرپرست خانواده ای را که تا آن زمان جمع کرده بودند در این سال از دست بدهند.

در اینجا مرد خانواده اشک در چشمانش جمع شد و گفت نمیتوانستم از این زن ها بگذرم؛ زنان سرپرستی که چشمشان به حقوق ماهیانه بود. زن هم همین را می گفت : برای همین دو واحد آپارتمانمان را فروختیم تا این ها شغلشان را از دست ندهند.

شما دیگر باقیش را بلد هستید. این ماجرای خیریه و کار خیر هیچ حد و اندازه ای ندارد. به اسم اینکه قصد کمک و حقوق دادن به زن های بیچاره را دارند ، یک دستگاه برش 1000 تایی لباس کودک را می خرند. قسمتی از لباس ها را می دوزند و با کمک خیریه ها و جاهای دیگر این زن ها را که پیدا کرده اند به کار میگیرند. به هر کدام پونصد بخش پارچه بریده مستطیلی را می دهند تا بدوزند. بدین ترتیب با حقوقی مثلا روزی 12 هزار تومان از چند کارگر مفت قدر 1000 لباس دوخت آماده میکنند. کار لباس کودک هم هست و البته بسیار گران ! سال 96 آن مرد نمی توانست آن زن های کارگر را از دست بدهد. ممکن بود آن زنها بروند و برای کس دیگری کار کنند. مرد و زن تصمیم گرفتند حالا یکی دو واحد از آپارتمان خود را بفروشند تا برای منفعت خودشان کار کرده باشند.

بنابراین مهم آن قیچی بود که باید میداشتند. دوخت را به تعداد زیادی از زن ها در کارگاه کوچک خود می دهند و باقی را به صورت خوداشتغالی میدهند به زنانی که مثل برده با حقوق مفت در خیریه ها باید برایشان کار کنند. اسم این کار هم، کار خیر و کارآفرینی است.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

رمضان کرونایی

رمضان

آقا نجفی قوچانی در کتاب زندگی نامه اش (سیاحت شرق) حدود 100 سال پیش میگه که تو جنگ جهانی یک قحطی به عراق اعمال میشه. اون موقع نجفی قوچانی نجف بوده. این قحطی اثر خاصی روی مردم زمان این طلبه نمی گذاره. دلیلش وجود تاجری بوده که می آید و بین مردم خرما پخش می کند. کلا از آدم های آن زمان فقط دو نفر به دلیل قحطی می میرند که یکی از اونها مرده شویی بوده که از کربلا به نجف می آید تا تعداد مرده های بیشتری شسته و درآمد بیشتری بدست بیاورد. در واقع ، به نوعی طمع می کند.

قضیه دوران کرونایی ما هم به همین منوال و البته کمی سخت تر. فرقش با دوران قحطی که تعریف میکنن اینه که یه وقت می بینی خیلی ها نمیدونستن چیزی به اسم کرونا اومده و از خونه بیرون رفتندو بعد با خودشون گفتن چه اشتباهی کردن رفتن بیرون.

محمدی با یک ماسک گنده روی صورتش دم افطار اومده جلوی ساختمان تا کیبوردی را که امانت داده بودم برایم برگرداند . شروع کرد به گفتن اینکه می خواد یک ساختمان بسازد . انگار من معمارم . 120 متر شده ، می خوام از دو طرف دیوار ، هر کدام فاصله داشته باشد . به نظرت 4 تا اتاق 12 متری با یک 18 متری با تراس کوچک بذارم خوبه ؟

دلش خوش بود که یعنی من سابقه دارم . راستش را به او گفتم که هر چه مهندس شما بگوید. برداشت و گفت پسر خودم هم مهندسه. گفتم خب هر چه آقا مصطفی بگوید .

شروع کرد به گفتن اینکه دخترم هم مهندسه ، اون یک طرح دیگه داره، این جدولای کنار را هیچ دست نگذاشتم. یک چند ماده قانونی هم گفت و من را حکم کرد که بگویم دخترش بهتر می گوید یا پسرش .

تا بعد از افطار من را نگه داشت . من هر قدر سعی می کردم بفهمم بالاخره خودش چه می خواهد که مشکلش را حل کنم ، چیزی دستگیرم نمی شد. هی به لب و دهان من نگاه می کرد که انگار ممکن است کرونایی اش کنم . خودش دم در آمده است و می خواهم بگویم بگذار بروم خانه افطار بخورم. نمیگذاشت. خودم هم رو در بایستی داشتم. خودش هم روزه بود. هوا هم هر قدر شب تر می شد ، سردتر می شد. تا قرار گذاشتم فردا بروم جای ساختمانش و نقش ناظر را ایفا کنم ، ول نکرد.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

مستندساز بی نام

کهکشان

برنامه ای امروز از شبکه مستند پخش شد که داغ دلمو تازه کرد. یه برنامه بود به اسم «این کوچه بن بست نیست». نشون میداد طرف برای پر کردن چند دقیقه برنامه که ما فکر میکردیم ماست مال بوده و از دوستانش برای پر کردن برنامه استفاده کرده، بیش از یک سال و حدود بیست ماه، درگیر ضبط برنامه بوده. وقتی هم، اسم یکی از شخصیت ها رو آورد که عوامل تولید شبکه ها در اختیارش بگذارند، پیداش نمیکنند و گیرش نمیاورند، تا اینکه اتفاقی در برنامه پر مخاطب خندوانه، آن شخصیت پیدا می شود! در برنامه خندوانه، آن شخصیت از اتریش دعوت میشود، و بدین ترتیب تکه ای از برنامه این کوچه بن بست نیست، با برنامه خندوانه پر می شود.

این روایت کسی است که برنامه ضبط شده و قبلا سفارش داده شده و پر کرده است و بعدا با زحمت فراوان به نتیجه رسیده است.

نکته این داستان این است که وقتی این بنده خدا درخواست داد برایش جور نشد و پیدا نشد، ولی برای رامبد جوان جور شدو پیدا شدو پرمخاطب ضبط شدو تموم شد. اگر هم مستندساز، این برنامه رامبد رو اتفاقی نمیدید، برای بازپخش اون تیکه از برنامه خندوانه هم نمیتونست ازش استفاده کند. اصلا هم که کلا نباید توقع میداشت که اتفاقی کسی بیاد و بگه این کاراکتر که تو دنبالش میگشتی، حالا ما یک سوال ازش میپرسیم و تو هم بیا و یک سوال بپرس. نه، خدا فقط در این حد کارش را راه انداخت که اتفاقی از طریق تلویزیون، برنامه پخش شده را ببیند!

من از همون برنامه «مسافران» رامبد جوان هم که الآن داره بازپخشش پخش میشه هربار تعجب میکنم. یک برنامه درست کرده ان، که حالا میگم چطوری. اونوقت فقط آخرش را این شبکه نسیم میگذاره که حتما همه ببینن کارگردانش رامبد جوان (!) بوده، و تهیه کننده اش فلانی. و هیچ بازیگر دیگری هم مهم نیست! آن هم، شبکه نسیمی که اصلا فیلم کامل پخش نمیکنه، معمولا، و فقط یک تیکه ای از یک جایی، و بعد هم اونم بدون اسم و نشونی از هیچ کس دیگه ای، میگذارد.

از همون سال اولی که این برنامه پخش شد، من تشابه خاصی بین نویسندگی این اثر با نویسندگی اثری خاموش پیدا کردم که یک زمانی در سال های 89-90 به صورت ناشر مولف از طریق نویسنده ای در جامعه ای دانشگاهی چاپ شده بود. هربار، شک میکنم که نویسنده / نویسندگان آثار رامبد جوان، چطوری به این ایده های بکر خودشان دست پیدا میکنند! اگر توانستین کتاب «استاد» هدی داستانی را پیدا کنید، تا شما هم تشابه اثر را ببینید.

به نظر من، این رامبد جوان و دایره اطراف آن ها، اگر گفته نشود، دزد هستن، لااقل می شود گفت که شبه دزد هستن. خیلی زشت، کارهای دیگران رو می چاپن و به نام خودشان در تیراژ بالا استفاده میکنن.

 

بعدا اضافه کرد: اینجا خصولتی تعریف می شود. اسما شرکت برای یک نفره، که داره به صورت خصوصی کار می کند، خودش. ولی چه جوری داره کار میکنه؟ با امکانات، تجهیزات، زمان، ساختمون، دیتا و تحقیقاتی که دولتی کرده. این دولتی هم عمویش هست در مخابرات.

نمونه اش می شود، مثلا شرکت "افزایش کاربرد پرتو" که خصوصیه. ولی جاش کجاست؟ در سازمان انرژی اتمی ایران. یک چیزی مثل خصولتی.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

امروز تقریبا اتفاقی متوجه شدم که اینترنت قطعه، ولی اینترانت هست. شرایط پیش آمده، تقریبا غیرمنتظره بود. این اینترانت هم مثل این شده که انگار بین ملت لپ تاپ رایگان توزیع می‌کنند. البته، شاید طوری شود که ماها هم به طریقی وسطشان جا شویم.

عده‌ای در چند روز اخیر، شاید به بهانه کنجکاوی و شایدم ستیزه جویی خواستند حد نظارت را بسنجند و حالا یک سری اکتشافاتی هم صورت بگیرد، که این، واقعا ناراحتم کرد. آخر، این چه کاریست؟ نتیجه این کارها، رسوایی باشد خوب است؟

این روزها بیشتر مشغول نویسندگی هستم. یکی از کارهایم که نوشتن طرح اولیه انیمیشن "توآتاها و پادشاه بد" بود، هم دیگر یک ماه شد که برای یک فستیوال ژاپنی ارسال کرده‌ایم.

Tooatas & Bad King

نویسندگی کار سخت و پرهزینه‌ای هست که شاید هم، میزان اهمیتش خیلی مشخص نباشد. مثلا فرض کنید، نویسندگی از یک خاطره نویسی روزانه شروع می‌شود، تا نویسندگی برای داستان‌هایی که قرار است مخاطب خوبی هم داشته باشند. شاید خاطره نویسی روزانه برای مخاطب نوشته شود، که با یک چند بیتی شعر اضافه کردن به انتها و یا ابتدای آن می‌شود غنای کار را افزود. یا اگر خاطرات برهه خاصی از زندگی در فضای خاصی، مثلا فضای دوره سربازی، باشد، ممکن است هم ماجرا زیاد باشد، و هم داستان‌های خاطرات پیوستگی بیشتری داشته باشند. در این صورت، احتمالا نوشته خاطرات، مخاطب خوبی برای خود پیدا می‌کند. ولی در نویسندگی داستان‌های لزوما پرمخاطب کار سخت تر است؛ گاهی برای غنای آن‌ها، نه تنها لازم است شعر به آن‌ها افزوده شود، بلکه لازم است علوم مختلف، خلاقیت، انواع استعاره، کنایه و تشبیه نیز به آن بیافزاییم، تا شاید مورد اقبال جمعی قرار بگیرد.

 

پ.ن: برای نویسندگی خصوصا مستند، از کتاب‌ها و اخیرا رسانه‌های مختلف استفاده می‌کنم. یکی از منابع همیشگی من کتاب مثنوی-معنوی مولاناست. اخیرا هم کانالی ویدئویی پیدا کرده‌ام که در آن برخی اشعار مولانا را به صورت تصویری اجرا می‌کنند. کانال پری هست. تقریبا برای همه سلیقه‌ای اشعار مولانا را تدوین کرده‌اند، که از اینجا می‌توانید آن را ببینید.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

نوه ام، ماهان

نوه ام، ماهان، رو سپرده اند دست من. دیگر نشستیم با هم یک ساعت جاخوراکی پرنده ها را درست کردیم تا تو فصل سرد سال غذا داشته باشند . بعد بردمش شرکت یک ساعت نشست کار تدوین بچه ها را نگاه میکرد. بچه را میدیدی با بیچارگی تمام از شدت نداری چشمش را دوخته بود به کامپیوتر رندر .

هی نگاه می کرد چه طوری عکس ها از بالا به پایین ریز ریز می آیند. آنقدر آرام و ملتمسانه نگاه کرد تا از آخر ، بچه های تدوین آن بخشی که تدوین شده بود را نشان دادند.

یک ده دقیقه ای بود . دیگر سر بچه گر شد و خندید. کار شرکت ادامه دار بود، و کمی درباره انیمیشن گپی زدیم و رسیدیم به این جا که یک عکس از شخصیت های داستانیشون بهم بدن. فعلا که اسمش را گذاشته اند «نهنگ آبی و توآتاها» تا بعد به زودی منتشر شه ، ببینیم چی از آب درمیاد:

توآتا و نهنگ آبی

تصویر بالا، مربوط به توآتاها می شود. آن سمت راستی ، توآتای شاخ دار هست. فعلا که این ها هستند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

مورچه

سعیدمون که با کامپیوترش چشم ما را در آورده ، دو ساله هر وقت گوشی ما را میگیرد میرود یک نرم افزار جدیدی توش نصب می کند که خودش درست کرده هربار فقط عکسای توش رو عوض میکنه که چی؟ ما نوشتیمش کلاس برنامه نویسی موبایل.

حالا این بار اون لپ تاپ قدیمی من را برداشته تا درستش کند. کلی روضه خوند تا به زور راضی شدم برام لینوکس نصب کنه از یک صبح تا شب ما فقط میدیدیم این هی با کامپیوتر دارد ور میره گفت سیستمم رمز بایاس نداره هر چی جعبه و هر چی داشتم بهش دادم گفت نه این ها نیست یک چیزیه مال سخت افزارش . من بهش گفتم که در کل عمرم به جز برای شماره کارت بانکیم برای چیزی رمز نذاشته ام . گفت نه این یک رمز رو سخت افزارش داره الآن بازش میکنم . رفت پیچ گوشتی رو آورد 16 تا پیچ کف لپ تاپ رو درآورد بهم یاد داد که اگر باتریش را بردارم کل رمز های روی سخت افزار باز میشه! گفتم مشکلی پیش نمیاد ؟ گفت نه فقط رمز ها پاک میشود و تاریخ عوض می شود. با کلی استرس و سلام و صلوات شروع کرد که باتری را در بیاورد . یک باتری گرد کوچک اندازه ساعت . بعد دید نمیشه پیچ گوشتی را زد تق زیر باتری تق باتری در آمد . گذاشت کف دستش بهم نشان داد . گفت حالا باید صبر کنی من به باتری کف دستش نگاه کردم . گفت 5 ثانیه شد دیگه لازم نیست صبر کنیم

به همان شکل با پیچ گوشتی گذاشتش سر جاش . من فقط دلم خوش بود که لپ تاپ قدیمیه و مهم نیست همه طرح ها و نقشه ها و فایل هام تو لپ تاپ جدیدم دارم . گفتیم بذاریم یک کمی چیز یاد بگیرد . باتری را گذاشت 16 تا پیچ را وصل کرد من هم تمام مدت نگاهش کردم آخرش گفت الآن درست میشه . سیستم را روشن کرد یک صفحه سیاه آمد بالا من همچنان نگاه میکردم . قشنگ معلوم بود که گند زیادی زده . نوشته های انگلیسی رو صفحه را با چشم های درآمده می خواند گفت که فکر کنم خراب شد نگاه کردم دیدم میشود اینتر زد . اینتر را زدم و ویندوز قبلی آمد بالا . گفت خراب نشده احتمالا الآن رمزش پاک شده . من خسته شدم و گفتم حالا که رمزها پاک شده پس برو درستش کن . شب برگشتم گفتم چی شد ؟ گفت مورچه چیه که کله پاچه اش باشه!!! یک لپ تاپ دادی 80 گیگ هارد 50 کیلو وزنشه دلت خوشه لینوکس مال این سیستم ها نیست  . بذار روی اون لپ تاپ جدیده لینوکس نصب کنم من که دیگر آب دیده شدم. گفتم شما اول برو روی سیستم خانه نصب کن من ببینم یاد می گیرم یا نه . جور دیگری که نمی شود بهش بگویم . می بینی یکهو عصبانی شد و آمد روی لپ تاپ یک چیزی نصب کرد ما هم که هنوز یاد نگرفته ایم رمز بگذاریم واسه چیزی هر چی هم رمز بذاریم خودش گذاشته .

  • رستم اتابکی پور