نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

دختران سیندرلا

دیروز سفری با قطار داشتم. غالب، زندگی جریان داشت. با این وجود، چند نفری حواس پرت میشد بینشان پیدا کرد و تعدادی هم با احساس ناامنی همراهم بودند. مثلا دوستی آمده بود و هنوز حال و احوال نکرده گفت ماشین و موتورم را از بین بردند. شنیدن حوادث متعدد و حتی جان سالم به در بردن مردم سوار قطارها و هواپیماهای این روزها که یکسره در حال نقص فنی هستند و از این نقص جان سالم به در میبرند، نیز در این احساس ناامنی بی تاثیر نیست!

به منزل که رسیدم بچه ها جمع بودند. پسرم با دو دخترش آمده بودند و در شب شهادت امام جواد داشتند لایو اینستاگرام برای دوره مخالفت خانواده ها با ازدواج میدیدند. همسرم گفت این ها بیخوده، جوون ها می آیند و معیارهایشان با نوه های من نمیخوره، وگرنه که ماها که همه راضی هستیم! من اصلا به این نوه هایم گفتم چیه این اینترنت را ولش نمیکنین؟! ما هر وقت به اینترنت وصل میشیم اطلاعات خصوصی مان را به دست خودمون دست دیگران میدهیم!

گوششان بدهکار نبود و بهترین کاری که میتوانستند بکنند دیدن دسته جمعی لایو اینستا بود. البته، پدرشان هم طرف من را گرفت و گفت بابا با هر عضویتی که در این شبکه های اجتماعی دارین یک پولی به اینها میدهید. حیف این ما نیست که مفت مفت پول ها را روانه این شبکه های اجتماعی میکنیم؟!

نوه هایم مخصوصا با این داستان های سیندرلا بزرگ شده ان. از وقتی یادم هست دلشان می خواست روز تولد برایشان لباس مدل سیندرلا بخرند و آنها هم برای یک شب ادای سیندرلا را در بیاورند.

نویسنده های داستان هم تا جایی که یادم است مختلفند، و هر از گاهی از یک کشور سر در می آورند؛ یک بار نویسنده یونانی در قرن هفده می شود، یک بار انگلیسی و فاشیست آلمانی و زمانی هم چینی و ژاپنی! در قرن های مختلف این داستان را برای پایان رویایی شوهر کردن دخترها و صاحب فرزند شدنشان تکرار میکنند و ما هم شاهدیم!

البته، نسل من و با تربیتی که پسرم را کرده ام، بیشتر دینی و مذهبی بزرگ شده ایم. کتاب حلیة المتقین را خوانده ایم و آن هم برای هر انتخابی در زندگی یک راهی را نشان داده است. انصافا حرف های خوبی هم میزند. حرف از تاثیر درخت سدر و گیاهان سبز در زندگی میزند و از دلایل فقر میگوید که مثلا دکوراسیون حمام خانه ات نباید طوری باشد که بگویی سوئیت خانه ما حمام دستشویی با هم دارد، وگرنه فقیر میشوی! یک مقداری زندگی را سخت هم میکند. مثلا اصلا نباید در خانه تارعنکبوت پیدا شود که چون با این هم فقیر میشوی! حالا تصورش را بکنید در شرایط امروز نوه هایم که با من زندگی نمیکنند و پدر و مادرشان زندگی مستقلی از من تشکیل داده اند، ولی اگر کمی شرایط سخت تر میشد و اینها مجبور بودند کنار من زندگی کنند چه اتفاقی می افتاد؟ براحتی در خانه من تارعنکبوت پیدا میشد و به راحتی دکوراسیون حمام خانه ام آنها را زیر سوال میبرد!

همینطوریش نوه های من از سن ازدواجشان میگذرد، و من نمی دانم که به آنها چه بگویم، اگر روزی بیاید و همسر آنها از این مذهبی ها نباشد که مثل ما یکسره کتاب حلیة المتقین را خوانده باشد؟ اهل خودارضایی بوده باشد و هر وقت هم خواست زن نگیرد سراغ نوشیدنی های الکلی برود؟!

با دوستانم که این را مطرح میکنم، میگویند نه اصلا چه دلیلی دارد که فردی که خواستگار ندارد ازدواج کند؟ تلاش این نوه ها برای چیست؟! نزدیک این روزهای مذهبی که میشویم، این خودداری ها بیشتر می شود. مثلا همین شب شهادت امام جواد، حرف این پیش کشیده میشود که امام جواد مثل امام حسن توسط همسر شهید شد. در این شرایط، آیا تلاش برای ازدواج و فرزنددار شدن، مفید است؟ و یا برعکس شاید باید از شهید شدن این امامان عبرت بگیریم و دست از تلاش برای تغییر شرایط زندگی برداریم؟! آن هم در این شرایط که موج افکار منفی ما را بیشتر به داشتن سگ مینیاتوری در خانه تشویق می کند تا داشتن فرزند، همسر و نوه ای که هر آن ممکن است جدایی عاطفی بینشان دائمی شود.

نزدیک روزهای خیلی مذهبی تر محرم و صفر میشویم. این نزدیک شدنه را از موج افکار منفی اطرافیان به راحتی حس میکنیم. چند روز پیش، زنی وسط خیابان یکسره لفظ حرام زاده را تکرار میکرد. ما نیم ساعت اول به او بی توجه بودیم، ولی دیدیم این خیلی برای تکرار این کلمه از خودش مایه میگذارد. من گفتم اتفاقا شب شهادت امامی است! نزدیک تاریخ های خاص مذهبی که میشویم برخی از این مردم به قصد قربت الی الله از ملت این طور برائت میطلبن! بعد از یک ساعت من همینطور از حیاط رد میشدم دیدم این زن حالا دارد حرف از مردم آذربایجان و مردم خراسان میزند! برای رسیدن به این استدلال، او این قدر کلمه حرام زاده را استفاده کرده بود؟!

دیشب شب شهادت امام جواد هم همینطور بود. مادر این دخترها چقدر به آنها غر زد که چرا هر جا میروند آنها هم دنبالشان می آیند؟! خب چه کنند این بنده خداها؟! مادر نمیتواند مساله ازدواج بچه و فرزند را حل کند، سعی در تبدیل مساله به مساله دیگری میکند. اتفاقا شب شهادت امام، این شدت میگیرد و چه بسا درگیری از درگیری لفظی به تنش فیزیکی منجر شود!

حال، در این شرایط راهکار آن دخترها چیست؟ اینکه میخواستند سیندرلا شوند اشکال داشته است و یا اینکه پدر مادرشان با مشکلاتی مواجه بوده اند و با شرایط جامعه نتوانسته اند و یا خیلی باهوش نبوده ان که بخواهند پیش روند و ازدواج خوبی برای آن ها رقم زنند. پس عادی بودن و فرزند نخواستن آن فرزندان راه حل هست؟! جامعه منفی امروز در این جور موارد خوب نظر میدهد که بروند و بگردند، تفریح کنند و اگر تفریح نخواستند دنبال کاری و نشان دادن وابستگی به جایی مثل مثلا هلال احمر و صلیب سرخ باشند!

آن روز خبر میخواندم هنوز جواب آزمون استخدامی آموزش و پرورش نیامده، که اعلام کرده اند، شرط استخدام تاهل و تعداد فرزند است. باز یکی دیگر جواب داده بود، پس دلیل اینکه نتایج را اعلام نمیکنند این است که منتظر اعلام نرخ باروری شهرستان ها هستند! صلیب سرخ و هلال احمر هم همینطور است، و اصولا بسیاری کارهای حتی داوطلبانه در جامعه ما نیازمند داشتن استانداردهای بسیاری هستند.

زندگی برخی جوان ها امروز، طوری سخت شده است که نمیشود راه حل کلی به همه جوانها داد. بخواهی بگویی شوهر داشتن و همسر داشتن پس از اینکه سن ازدواج گذشت راه حل نیست! می آیند میپرسند راه حل دیگری داری؟! باز این بار نمیدانی که چه جواب بدهی! چه اینکه نگاه میکنی دور و حلقه تصمیمگیری در جامعه درست کرده اند. اولی به دومی وابسته است، و دومی پیشنیاز اولی است! همین است که هست!

به هر حال، آدم باید برای رسیدن به حداقل هایی مثل خانه و زندگی مستقل و فرزند داشتن تلاش کند، ضمن اینکه حرمت ها حفظ شود. اغلب این هتک حرمت ها هم از سمت خارجی هاست. وقتی خانه در دارد، چه نیاز است که از دیوار وارد خانه شویم؟! آن فاشیست و غیر ایرانی است که از دیوار و بی اجازه وارد خانه ما می شود. گاهی ماها فکر میکنیم در طول اینها هستیم که نگاه میکنیم اگر نخواهیم در این طول باشیم، شاید دشمن فرضی را خودمان میگیریم و تلاش برای نابودی این دشمن فرضی را بهترین راه حل میدانیم. مسلما این هم درست نیست. باید بنشینیم و فکر کنیم تا بهترین راه حل را بتوانیم هوشمندانه دهیم. نه اینکه خود جریانی برای تسری افسردگی و موج افکار منفی در جامعه باشیم. چیزیکه متاسفانه امروز بیشتر در جامعه حاکم شده و طبق معمول هم پیشتاز آن نیروهای بیگانه خواه نا خواه در جامعه هستند!

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

پرنده در برف

دیدن افق دوردست از فضای بیرون از خانه همیشه از آرزوهایم بوده است. چند سالی است که با همسایه مان که دفتر شرکتشان را از ما کرایه کرده اند دم خور شده ایم. بعضی وقت ها میبینم با دوربین به حیاط میروند. یک دوست عکاس دارند که او را می آورند. او هم با یک کیف آبی دوربین که همیشه حتما دور کمرش می بندد، با کلی قرار مدار می آید تا عکس بگیرد. چیزهای مختلفی در باغچه کاشته اند. انواع نهال میکارند ، منتقل میکنند. اولین بار که با آنها آشنا شدم گفتم شما دقیقا چی کار میکنید؟ یک توضیحاتی دادن که مربوط به برنامه نویسی بود فکر کنم. آخرش گفت که من مدیر پارچینا هستم میشناسی؟!

یعنی دامنه حوزه فعالیتشون همه چیز را در بر میگیرد. مثلا همین پارچینا، خودشون میگن شاخه فرهنگی؛ شعرهای مولاناست قشنگن . از آن طرف روی مدیریت آب کار میکنند. یک وقتی بهشون پیشنهاد دادم (فقط برای اینکه بدونم چی کار میکنن) که کار مستندسازی را بدهند به من . گفتند همه کارهایمان با دوربین و کامپیوتر است.

مشکل بچه های جدید همینه؛ وقتی میشوند مدیر یک چیزی مثلا همین مدیر ای نهنگ، دیگه میخوان همه کارها را خودشان تنهایی بکنند. مجبورند از تبلیغات و بازاریابی گرفته تا مدیریت خط تولید و نگهداری شرکت و بررسی مسائل مالی خودشون بکنن. البته یک مقداری هم حق دارند خب. اینها بعدا که درآمدشان خوب شود باید چهار نفر استخدام کنند برای این کارها. الآن البته روحیه کار گروهی ایرانی ها بهتر شده، قدیم همین قدر هم نبود! زرنگ ترین بچه اونی بود که ساعت های بیشتری سرکلاس میخوابید. این ها رو میبینم با شور و اشتیاق جوونی شون وقتشون رو واسه این کارها میگذارند. یاد خودم می افتم. من اون زمان معلم بودم اول. از طریق جهاد معلم شده بودم. پولمان هم ناچیز بود و خیلی وقت ها هم نمیگرفتیم؛ داوطلب بودیم. من هم همه اش گیر میدادم که کارهای یدی بکنم. راه های دور میرفتیم، دو روز میرفتیم تا برسیم به مقصد. بعد میرفتیم کارخانه های بی صاحب خراب شده رو راه بندازیم. مثلا یک کوره آجر پزی بود که رفتیم. یک عالمه کارگر داشت. اما از کار افتاده بود. یعنی کوره را هم نمیتوانستند راه بیاندازند. کارگرها تو کمپهای عجیب گلی-سفالی کنار هم زندگی میکردند. همه شان. هر خانواده ای یک اتاقک داشت. من اون زمان جزو اولین کارهای مستندم همین بود ؛ از آنجا فیلم گرفتم. الآن بعضی چیزها را که فکر میکنم در حافظه ام نمونده ، ولی اگر جایی نوشته باشم پیدا میکنم و تعجب میکنم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

زمانی، قبل از انقلاب روسیه، سه کشور اول صنعتی در جهان بر تولید تک محصول خاص تمرکز داشتند. مثلا بر تولید نفت تمرکز میکردند که نیاز انرژی را تامین میکرد و همان را هم تبلیغ می‌کردند. کل تکنولوژی و توسعه این کشورها در پی فروش و بازاریابی همین تک محصول انجام میشده است. یک نوجوان و جوان در سایر کشورها در کتابهای کتابخانه های بومی خودشون آنچه که صادرات اینها محسوب میشدند را به عنوان دانش مرجع مطالعه میکردند و از زندگی خود لذت میبردند. در آن کتابها، این تک محصول مهم نبود که از کجا تهیه میشد. کل دنیا بین این سه کشور تقسیم شده بود. در آن کتاب، نقطه ای از دریای آفریقا را نشان میدادند و نفت را به عنوان محصول ویژه استخراجی از آن نقطه متعلق به یک پرچم، مثلا پرچم کشور روسیه معرفی میکردند.

در کتاب دون آرام که رمانی روسی است و جنبه های مختلف خصوصا تاریخی دارد، به این ها اشاره میکند. در این کتاب که جریان انقلاب روسیه را هم پوشش میدهد دو دسته سفید و قرمز را درگیر نشان میدهد. قرمزها کمونیست هستند. جریان درگیری این دو دسته هم زیرزیری بوده است. مثلا قرمز کمونیست که حاکم میشه حواسش به سفید هست. قرمز به سفید میگوید که فکر میکنی من میگذارم جایم را تو بگیری؟! که بعدا من رو بکشی؟!

نتیجه درگیری این چنینی در کشور روسیه مرگ همه زیرزیری میشود.

جریان مشابهی در ایران اتفاق افتاد، با این تفاوت که کسانی که خود را کمونیست و مجاهدین خلق معرفی کردند خیلی زود به عنوان منافقین شناخته شدند. پس از آن هم، در جریان فتنه 88، این اتفاق نیافتاد که قرمزهای کمونیست و مجاهدین خلق جای سفیدها را بگیرند. این نقطه تفوق ایرانی ها تاکنون بوده است. اما، این طور نبوده است که جریان انقلاب ما خصوصا پس از فتنه 88 عقبگرد و یا درگیری نداشته باشد. پس از آن، شاهد شکاف بیشتر طبقاتی بوده ایم. تورم لجام گسیخته که اغلب توسط مسئولین رده بالا و وزرا انکار میشود، روز به روز فشار خود را بر عموم طبقات جامعه بیشتر میکند. مستندسازان روزهای خلوت بیشتری را سپری کردند و مثال آن مرضیه هاشمی و نادر طالب زاده بوده است. اگر از آن ها در طول مستندسازی شان بپرسی میگن که در طول و روند تحقیقات خود چند سال بدون مراجعه کننده بوده اند. از یک طرف لازم است خودت را حفظ کنی، و از یک طرف مستندسازی با درآمد پایین ادامه یابد. روزیکه مرضیه هاشمی برای دیدن خانواده آمریکایی خود به آمریکا میرود، او را FBI در بدو ورود و در فرودگاه دستگیر میکند و پس از آن شبکه ای که این شخص در آن مجری بوده و درآمد ریالی حقوقش بوده فقط و فقط در شبکه خودش (PRESSTV) تبلیغ میکند. تبلیغ اینکه این مجری را آزاد کنید. نهایتش این تبلیغ به چند شبکه دیگر میرسد و بعد هم مسئولین خیلی سطح بالا فوقش حرفی زده باشن که کاری بکنید!

این وسط فکرش را بکنید که مرضیه هاشمی راضی نبوده حلال را با حرام قاطی بخورد و گوشت خوک را حرام میدانسته. در زندان با شرایطی که برایش فراهم کرده اند حالش خوب نیست!

حالا چه کسی کارش را راه می اندازد؟ همین نادر طالب زاده که دیروز، آخرین جمعه ماه رمضان خبر درگذشت شهادت گونه اش را میشنویم. نادر طالب زاده با ارتباطات خود موجبات اطلاع رسانی زندانی شدن بی دلیل مرضیه هاشمی را فراهم میکند و بلافاصله مرضیه هاشمی آزاد میشود!

حال، خود نادر طالب زاده چه میشود؟ چند وقت بعد، زمانیکه میخواسته عراق برود، چمدانش را از میان دهها چمدان برداشته و بعد از مدتی به او پس میدهند. لباس هایش را با مواد شیمیایی سرطان زا آلوده میکنند و این کم کم درگیر اتفاق خاموش حمله تروریستی بیولوژیکی و شاید بشه گفت شیمیایی میشود. فردا تشییع جنازه اش است.

نادر طالب زاده در سن 69 سالگی رفت. اگر این زمان نمیرفت شاید کمی دیرتر میرفت. چرا انقدر زود باید مستندسازان مستقل از صحنه خارج شوند؟

شاید به خاطر جریانی است که در حال تغییر نگرش نسل نو در جامعه است. عکس زیر را ببینید:

صفحه استراتژیک کتاب مطالعات اجتماعی هشتم متوسطه

این عکس گویای خیلی مسائل در کشوره. عکس شهرک علمی و تحقیقاتی اصفهان وسط کابل افغانستان و مسجد اباصوفیه استانبول ترکیه خط خطی شده. این کار شاگرد کلاس هشتم دوره متوسطه است. آیا خود بچه این کار رو کرده و یا ناشی از القای نویسنده کتاب بوده؟

این خط خطی ناشی از القای نویسنده (گان) کتاب بوده. سمت راست عکس حرف از این زده میشه که ایران باید از صادرات تک محصولی نفت خارج بشه. این صفحه از کتاب درگیری جنگی، منطقه ای و صنعتی ایران را در کنار استانبول ترکیه سمت اروپا مقایسه میکند. و طوری این مقایسه را انجام داده که انگار مشکل این شهرک علمی-تحقیقاتی اصفهان بوده که بدبختی بار آورده. در سرتاسر کتاب هم آدم هایی رو به عنوان موفق معرفی کرده که ویژگی مشترکشون این بوده که همه در یک برحه ای از ایران رفته ان، سختی کشیده ان و پس از یک مدرکی که بهشون داده شده برگشته ان و الآن کلی آدم موفقی هستن! چون پست های بلندبالا گرفته ان.

خط خطی دانش آموز جایزه نویسنده کتابه. هیچ نیازی هم مثلا نبوده که یکی مثل من مستندساز باشه که مدتی بدون مراجعه کننده باشم، مدتی بی پولی بکشم، این ور برم و اون ور برم و سختی بکشم. حالا من بی نام و نشانم و اصلا اگر کاری هم بکنم خیلی شاید اثر پروانه ای قوی نداشته باشه، ولی یکی مثل نادر طالب زاده که شناخته شده است، شاید یک زنگ بزنه و براحتی کاری که وزیر خارجه ما انجام نمیداده رو انجام بده. نادر طالب زاده از پایه گذاران شبکه افق صدا و سیما و در لیست سیاه آمریکا و تحریم بوده است.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

انیمه ژاپنی هست به اسم ناکجا آباد موعود (قول داده شده) (به انگلیسی: The Promised Neverland (Japanese: 約束のネバーランド, Hepburn: Yakusoku no Nebārando) ). سریال انیمه ماجراجویی و درام است که بر اساس یک مانگا درست شده. این انیمه را من طبق معمول چند بار دیده ام و اتفاقا جزو انیمه های پرطرفدار است. ماجرا مثلا در زمان دور و درازی مثل 2045 و در آینده رخ می دهد. ولی فکر میکنی همین الآن است که جریان دارد. اول داستان نشان میدهد که با بالاترین تکنولوژی روز بچه هایی در باغی و یا مزرعه ای درسی که خوانده اند را تحویل میدهند. امتحان است و با آن سه نفر از بهترینها مشخص و تنبل ترین بچه هم مشخص میشود.

بچه ها از روزیکه به دنیا می آمده اند این جریان مشخص را به یاد داشته اند که برخی که اتفاقا وضع درسی بهتری نداشته اند باغ را ترک میکنند به مقصد جایی ویژه! برخی دوست دارند که بدانند بیرون از باغ چه خبر است و برخی هم که دوست دارند مثل مامان آنجا شوند و فضای آنجا را دوست دارند، آنجا میمانند. شخصیت کنی ابتدای داستان سوالات را خوب جواب نمیدهد و در دستش عروسکی است. او دوست دارد مثل شخصیت مامان (سرپرست آن بچه ها) مادری مهربان شود. بعد از امتحان برای رفتن آماده اش میکنند تا از باغ برود و شایم مادر شود. هنگام تاریکی شب میبرندش و با اینکه دوست داشت در جمع دوستانش باشد تنها میبرندش و اتفاقا عروسک محبوبش جا میماند. دو تا از بهترین بچه ها برای رساندن عروسک به کنی کمی قوانین را نقض میکنند و آن چیزی را که نباید میدیدند میبینند! آنها کنی را در حالیکه یک شاخه گل رز در سینه اش فرو شده است میبینند؛ به نوعی عشقی فرو رفته در سینه آن دختر معصوم. کاملا واضح است که او کنی است و بعد هم میبینندش که برای خورده شدن در ظرفی غوطه ورش میکنند. در این ماجرا آنها دست مامان مهربانشان را هم در کاسه کسانی میبینند که کنی را کشته اند. میبینند که او با موجوداتی شیطانی همدست است که قصد خوردنشان را دارند.

بعد از این ماجرا دختر و پسری که وضع کنی را میبینند با خودشان فکر میکنند که چه اتفاقی می افتد. آنها به هم که میرسند از هم میپرسند پس برای چی ما درس میخوانیم؟! پسره فکر میکند و میگه هان! برای اینکه مغز ما بزرگتر شود و از بقیه جاهای بدنمون خوشمزه تر است؛ ما کالای با کیفیت تر اینها هستیم!

از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

معلوم میشود که جریان ساختاری است. یک مامان مهربان قد کوتاه ژاپنی دارند که در این جریان دخیل است و یک مامان قد بلند سبزه و هیکل که او هم دوست دارد مامان شود، ولی باید در ساختار خوب روی بهتر شدن درس بچه ها کار کند تا تندتند نمراتشان بهتر شود!

شخصیت مامان این داستان خیلی چشمم را گرفته است. اصلا شاید انیمه ناکجا آباد موعود رو همه بقیه هم به این خاطر میبینند! شاید به دلیل همین مامان داستان است که این انیمه جزو هفت انیمه محبوب ایرانی ها شده است. همه آن را دوست دارند و ایرانی ها آن را خوب درک کرده اند!

مامان در ناکجا آباد موعود

در داستان همه مامان ها کلا واقعا دوست داشتن مادر شوند. برای اینکه مقام مادری را به دست بیاورند خیلی کوشش کردن تا شیطانها به آنها اجازه مادر شدن بدهند. خودشان جزو بهترینهای زمان خود بودند. در مزرعه، مادر داستان واقعا این بچه ها رو دوست داشته. او عشق مادریش را نثار بچه ها میکند و بعد هم میدهد بخورندشون. با اینکه خورده شدن بچه ها رو دوست نداشته ولی چون عشق مادریش را میخواسته نثار کند ترجیح میدهد جریان را حفظ کند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

یک روز در رستوران

جوجه کباب رستورانی

دیروز رفته بودیم با همسر و بچه ها رستوران. دیگه سال داشت تموم میشد. هوا هم خوب بود و هنوز شهر کاملا در اختیار گردشگران قرار نگرفته بود. غذایش هم خوب بود و من مثل همیشه راضی بودم. سالاد فصل سفارش داده بودیم با جوجه کباب. ساعتی که ما رفته بودیم تقریبا وقت نهار خوردن خیلی ها بود. گفتم کمی بیشتر وایسیم تا عیدی کارکنان رستوران رو هم بدم. البته من میگم کارکنان. اونها در اصل کارگرند ولی سمت دارند ؛ آَشپز، کمک آشپز، گارسون (نیروی سالن) و غیره. تنها نقشی که نمیشه آن را کارگر در نظر گرفت مدیریت هست و صندوق دار. هرچند اینها برای انجام بهتر کار ممکن است گاهی کمک یکی از سمت ها شوند، ولی حواسشون هست که در حد امکان آن کار را انجام ندهند تا فاصله حفظ شود. فاصله هم بیشتر مدنظر فاصله طبقاتی است. این فاصله عرف جامعه است و اربابان قدرت سعی میکنند به هر نحو ممکن ولو به انحلال کسب و کارشان که شده آن را حفظ کنند. در جامعه ما، کارگران به کسانی که به آنها کاری میدهند (مدیر یا کارفرما) سمت را اطلاق نمیکنند و در عوض از کلماتی مانند صاحب کار و یا ارباب استفاده میکنند. این اطلاق کلمه هم کاملا به جاست. چراکه صاحبکار اصلا سایر کارکنان خود را همکار در نظر نمیگیرد. او آنها را زیردستان خود و خود را ارباب میداند. در رستوران هم همینطور است. کار سخت هر کدام از کارگران جزو مشاغل سخت محسوب نمی شود! شغل آشپز با اینکه یکسره با دود و دم در ارتباط است و اگر خدای نکرده هواکش آشپزخانه لحظه ای رون نشود ، قلبش سیاه میشود با آن همه خطیر بودن جزو مشاغل سخت محسوب نشده و در عوض خبرنگار رسمی صدا و سیما شغل سختی دارد! البته اگر این آشپز میتوانست مثل خیلی ها مدرک بخرد ، قطعا وارد دستگاه دولتی میشد که شغل بهتری داشته باشد. چه کسی دوست دارد که بر اثر کار زیاد (در حد سه شیفت) و مداوم (ّحتی روزهای تعطیل که اتفاقا حضور مشتری در آن روزها بیشتر است) دیابت و یا آرتروز و سیاتیک بگیرد؟

از آن بدتر حرفه های دیگر رستوران مانند سالن کاری است. این شغل هم با اینکه به چشم نمی آید ، جزو مشاغل سخت محسوب میشود. در عین حال ، از آنجا که مثل شغل آشپز خطیر نیست از حقوق گارسون در ایران به راحتی چشم پوشی میشود. همه کارکنان رستوران مادامی که روزهای پر مشتری را سپری میکنند حق تعطیلی و یا مرخصی ندارند. چراکه بنا به دلایل مختلفی که اخیرا کرونا هم به آن اضافه شده است روزهای کاملا خلوت و بدون مشتری دارند و برای تعدیل حقوق و دستمزد لازم است گاهی تا دو ماه بی وقفه و بدون مرخصی یکسره سرپا باشند و خدمت رسانی کنند. اگر کار دولتی هم نباشد و چرخه پولی شامل خیریه ، خاندان و غیره هم در آن درست تعریف نشده باشد ، هر آن نیز ممکن است توسط خلائق دیگر طعمه شوند و از چرخه اقتصادی خارج شوند

حالا با تمام این حرفها اگر بخواهند فاصله طبقاتی را در این شرایط حفظ کنند چه می شود؟ آیا شرایط امروز جامعه اجازه میدهد کار آنها ادامه پیدا کند؟ بعید میدانم.

همون جا تو همین فکرها بودم که به سرم زد نهار آن روز خدمه رستوران را هم من حساب کنم. بلند شدم و رفتم جای صندوق دار و با این حساب که یک پرس جوجه که خودمان هم خورده بودیم چند نفری بخورند آنها را مهمان کردم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

گربه کنار پنجره

سرما خیلی زیاد شده، ولی هیچ برف نمیاد، بارون هم نمیاد، فقط گر و گر ماشین تو خیابون میاد، دوستان عزیزی که برف دوست دارین و نمیدونید چیکار کنین که برف بیاد خیلی ساده ست ماشین هاتون رو بذارید خونه درنیارید ببینین چطور برف میاد!

نشسته ام کنار و به کسی هم توجه نمیکنم. ولی دارم گوش می کنم این همکارا چی می گن، فقط نمی خوام نظر بدم، چون تا نظر میدم میگن این حزب اللهی ها فلان دارن...، الان چند وقته، میز کنار پنجره و سوز سرماش گاهی مو به تنم راست میکنه گاهی هم حرفهای این همکارا، جدا انگار تو مرغدون گذاشتنم!

مرغ ها هم شپش مخصوص خودشونو دارن، عروس هلندی هم شپش مخصوص خودشو، نمی دونم انگار فکرام به صورت تلپاتی بهشون رسید، گوشام راست شد شنیدم یکیشون داره میگه اگر سرت شوره داره باس بدونی که این مرحله اول شپشه! منم دو طرف موهام که رفته تو معلوم میشه که شوره دارم. سرمو بردم تو کامپیوتر که یعنی نشنیدم. اونوقت ساعت 2 تو گروه پست گذاشته که اونایی که شوره دارن همون شپشه بدونین! جواب دادم درماتیت سبور همون شوره سره که خیلیم شایعه و اغلب با شپش اشتباه می گیرن در حالیکه هیچ ربطی هم به هم ندارن.

برای این که علمی حرف زده باشم سرچ کردم می بینم یه دختره میگه 35 سالم شده خاستگار میاد ننشسته ندیده هیچی هنوز نگفته ردم میکنه. میگه درماتیت سبوره تو صورتم پوست پوست میشه. با خودم گفتم خدا به دادمون برسه وقتی همکارا طرز فکرشون انقدر ظاهر نگر شده معلوم میشه که چرا 13 میلیون تجرد قطعی واسه دهه شصتی ها داریم. خب پدر و مادراشون الان همکار مان دیگه

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

شعر جوانی

شعر جوانی

این روزها باب شده میگن اصلا برای چی دولت و ملت دنبال طرحهای زودبازده هستن؟ حالا نمیدانم این کیست که خودش را نه دولت می داند و نه مردم. ولی حرفش این است. رسانه هم در دستش است و می گوید دولت باید درآمدش از محل مالیات و آن هم ظرف مدت 10-15 سال باشد. از رسانه ما حرف میزند، ولی حرف هایش مثل رادیو فردا و بی بی سی است.

در واقع بخشی از این حرف درست است. زمانی که پای حرف خیر در میان باشد و در طول تاریخ هم داشته‌ایم این حرف درست نیست. موضوع ازدواج حداقل سه و نیم میلیون جوان دهه شصتی است که به عنوان نسل مفقودالاثر شناخته می شوند. حتی برخی از این دهه شصتی ها هم با اینکه ازدواج کرده اند در شرایط مناسبی برای پرداخت خرج و مخارجشان نیستند. ده-پانزده سال دیگر برای اینها دیر است. موضوع این است که امروز نباید تهیدست باشیم. امروز روزی است که به قول حضرت علی عیب توانگر هنر است و کار خوب تهیدست بد دیده میشود.

امروز روزی است که جهشی در تولید باید اتفاق می افتاد. اگر ده-پانزده سال پیش برای امروز برنامه ریزی کرده بودیم که بی برنامه هم نبودیم، امروز باید جواب کارهایمان را میگرفتیم. فرض این است که آن برنامه ریزی صورت گرفته بوده است. کم و کاستش را امروز شاید با تلاش بیشتر در اضطراب و نگرانی باید جبران کنیم. هر چه کاشته ایم را امروز باید درو کنیم و حتی اگر می شود بیشتر بکاریم. نوع تبلیغ محصولاتمان را امروزی تر کنیم و باز هم تولید کنیم تا چرخه اقتصاد بچرخد. سفارش بگیریم و خدماتمان را اگر به روز نیست به روز کنیم. این کارها لازم است انجام شوند و حتی برای امروز دیر است. به این کارها می گویند کار برای افراد بیکار. همه هم وظیفه دارند. بیکاران طرح زودبازده برای خود تعریف کنند تا به آنجا برسند که بگویند مومن برای مومن برکت است و برای کافر حجت. بعدش را خدا دیگر میداند که چه کند.

در این میان من هم که سن و سالی ازم گذشته با وجودی که باید بیشتر مراقب خودم باشم امروز مثل جوان ها مجبورم به تب و تاب بیوفتم. البته که سخت است. حداقلش ورزیدگی یک ورزشکار را لازم بود میداشتم. الآن نگاه میکنی میخواهی با صد و پنجاه کیلو وزن مثل این جوانها باید بالا و پایین بروی. آنها جوان تر هستند اراده میکنند الآن پایین بروند آب تنی کنند، ولی تو به پایشان نمی رسی.

یک روز ماهم جوان بودیم. پیر اگر باشم چه غم عشقم جوان است ای پری. عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست. من که یک امروز مهمان توام فردا چرا. نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم. دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا. شهریاره و یک دنیا ادبیات.

دوز اول واکسن کرونا را زده ام ولی هنوز دوز دوم را نزده ام. دیگر حالا ببینیم چه میشود.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

همه آنچه که ما از دریچه دوربین سازمان صدا و سیما میبینیم، آن چیزی نیست که واقعیته. اتفاقا، مهم هم هست که بدانیم در این سازمان در اصل چه اتفاقی می افتد و در اصل چی هست که به ما چه نشان می دهند.

شاید بارها تصور کسانی که نسبت به محصولی تعصب داشته اند را دیده باشین که فرق آنچه که تصور میکرده اند با آنچه که در واقعیت بوده است را بسیار زیاد دیده اند. مثلا کسی از یک سس ویژه بسیار لذت میبرده، فکر هم میکرده که طی فرآیندهای گل و بلبلی این سس تهیه میشده و وقتی کارخانه را میبیند متوجه میشود که تصور دیگری نسبت به تهیه آن داشته است. درباره سازمان صداو سیمای ما هم همین طور است. وقتی رئیس این سازمان را رهبری عوض میکند، کلی مطلب تولید میشود. کلی عکس و ویدئو از کسی به اسم رئیس این سازمان گرفته می شود و این تصور به ما القا میشود که اتفاق مهمی افتاده است.

از دید ما شاید هر بار محوطه سازمان را نشان میدهند. از دید دوربین، آنچه که میبینیم خیابان ولیعصر است که بسیار پردرخت و پر از زیبایی است. اما آنچه که کارمندان این سازمان بزرگ میبینند همان است که ما میبینیم؟

به نظر این طور نمیاد. کافی است یک جستجو "عکس داخل ساختمان سازمان صدا و سیما" بزنید تا سایت foodmedia این سازمان جزو بالاترین رده های گالری این سازمان بیاید. البته که غذا مهم ترین چیزها برای انسانه. تصور ما معمولا از این ساختمان اینه که بخش بندی شده و هر بخشی در یک ساختمان کوچکی نهایتا یک غذایی آن هم جلوی دوربین تهیه میکند. اما در واقعیت و آنچه که کارمندان آن با آن مواجهند مجموعه ساختمان هایی است بی آب و علف که یک رسدوران هایی هم دارد.

عکس داخل ساختمان صدا و سیما

ما شهروندان معمولا نان های خود را از مغازه های ویژه ای به اسم نانوایی میخریم. اما در این سازمان، کارمندان نانشان را به صورت صنعتی و از بوفه ای که نان صنعتی با فرهای بزرگ تولید میکند میخرند. اتفاقا از جمله بخش های دیدنی این سازمان هم همین بخش است. برعکس هم، آنچه که جلوی دوربین نشان میدهند این است که نانشان را مخصوصا در دوره کرونا خودشان تهیه میکرده اند.

حال که اسم نان صنعتی و فر صنعتی را آوردم، شاید تا حدی دستتان آمده باشد که از کجا صحبت میکنم. من از یک مجتمع تجاری حرف میزنم. از جمله الحاقات این مجتمع تجاری مجموعه ساختمان هایی نهایتا به بزرگی چند مدرسه است. کارکنان این سازمان هم برای رفتن از این مدرسه به آن مدرسه از ماشین های شاسی بلندی استفاده میکنند که از دید ما همان وانت های بزرگ هستند.

چند وقت پیش دوربین این سازمان یک جایی در کاشان را نشان داد که گلاب را به روش سنتی میگرفتند. یعنی دیگ بزرگ داشتند و با چند کیسه گونی گیاه دارویی گلاب را به صورت آموزش جلوی دوربین گرفتند. صاحب مغازه گفت معمولا در این جا را وقتی گردشگران می آیند باز میکنیم. کار اصلی ما این جا نیست و این بخش نمایشی کار است.

سازمان صدا و سیما هم همینطوره. بخشی برای نمایش دارد و بخش اصلی آن در واقع در پشت صحنه در کارخانه انجام میشود.

حال سوال این است که آیا این الگو درست است یا خیر؟

این الگو برای پیشرفت چندان مناسب این کشور نیست. چراکه از دید این سازمان بخواهیم نگاه کنیم تمام نانوایی سنگکی های کل کشور باید حذف شوند و جای آن ها را یکی از مجموعه فرهای بزرگ صنعتی آنها بگیرد. کارمندان آنجا هم بقدری از این نان صنعتی های ویژه خوشحال هستند که نتیجه آن را بارها در حذف نانوایی های خود دیده ایم. از دید سازمان صدا و سیما، یک نانوایی سنگکی برای کل کشور و آن هم برای نمایش جلوی دوربین کافی است. روزهای شنبه نان میپزند و همه آن را میبینند. بدین ترتیب الگوی بهینگی کاملا مشهود است.

از دید ما وجود این سازمان بسیار مضر است. چرا که نمایشی واقعی از ایران نیست. اصلا، اشتباه است که وقتی رئیس این سازمان را عوض میکنند انقدر دوربین روی آن شخص بچرخد. یک مجتمع تجاری مثل بقیه مجتمع ها در ایران که حال چند دوربین در دست دارد، چرا باید برای کشور انقدر مهم شده باشد؟

امروز، این سازمان برعکس برای کشور الگو شده است. چیزی به اسم مجتمع را ساخته اند. ما نگاه میکنیم دیگر وجود سینماها در بین سایر مغازه ها در خیابان هایمان چیزی اضافی شده است. در شهرستان ها، ساختمان های قدیمی این سازمان جای خود را با چیزهای دیگر عوض کرده و در عوض همه را در جایی به اسم مجموعه پردیس های تئاتری و غیره تجمیع میکنند و اتفاقا شهرداری تبلیغ این را هم میکند!

ما از نبود هماهنگی و عدم حضور دانشگاه در میان مردم شکوه داشتیم. هنوز این شکوه تمام نشده شاهد مهاجرت مجتمع هایی به اسم سازمان صدا و سیما هستیم که از میان مردم رفته و به جاهایی مثل فضا کوچ میکنند! این جدایی چرا باید تا این حد باشد و هر روز نیز گسترده تر می شود؟

چرا ما باید هر روز شاهد این باشیم که فلان وزیر که امروز انتخاب شد فلان کارمند جلوی دوربین صدا و سیما بوده است؟ در حالی که این سازمان، نمایشی واقعی از جریانات کشور ما نیست. اصلا، در میان مردم نیست که بخشی از جریانات این کشور باشد. قبلا کارکنانش در جایی به اسم شهرک ها زندگی میکرده اند و هر روز نیز شاهد افزایش فاصله آن ها با مردم هستیم. به راحتی شعار میدهند و هربار به هم میرسند میگویند شعار نباید بدهیم.

چرا باید به این سازمان که بیشتر شبیه یک مجتمع تجاری است از بیت المال بودجه تعلق گیرد؟ خودش که تامین کننده مخارجش است، این بودچه صرف چه کارهایی میشود؟ این سازمان در کسری بودجه کشوری چه جایگاهی دارد؟

برای بیشتر روشن شدن قضیه اجازه بدین من مقایسه ای بین تلویزیون ایران و تلویزیون ژاپن داشته باشم. اولین نکته اینه که تقریبا این ها با هم قابل قیاس نیستند. دلیلش هم این است که اداره تلویزیون ژاپن توسط مجموعه ای از شرکت ها صورت میگیره. مثلا tv Tokyo که انقدر مشهور هست تاکیدش بر این است که شرکت هست. در ایران اینطور نیست. ممکن است پروژه ای که انجام میشود، مثل گاندو فعلی حقوق سازمان را بگیرد و اسپانسر به جز آن داشته باشد، اما اداره انجام پروژه ها توسط شرکت ها صورت نمیگیره.

دومین تفاوت مهم اداره ژاپن با ایران در اینه که تامین امنیت این کشور با آمریکاست. این به معنای دخالت مستقیم آمریکا در این کشوره. از نیروهای نظامی گرفته تا تامین امنیت سایت و سازمان هاش.

اول اینکه فرض کنیم سایت telewebion.com سایت تلویزیون ایرانه. از اون طرف سایت NHK World هم سایت تلویزیون ژاپنه. خروجی صفحات آنها اینطوره:

تصویر سایت تلویزیون ژاپن NHK

با دیدن سایت بالا آدم احساس نزدیکی بیشتری به محتوا میکنه. خیلی کم هم نقاشی هستند. تصاویر مربوط به دهه شصت هستند؟ خیر، اینها رو الآن سال 2021 هست از سایت NHK ژاپن گرفتم. به هر حال، آدم دوست داره تو این سایت بمونه. من نگاه کردم صفحه ویژه ای هم برای مدرسه داره.

تصویر سایت تلویزیون ایران

سایت بالا مربوط به تلویزیون ایرانه. تلوبیون که صفحه سیاهش همون اول مخاطب گریزه. طراح این سایت چقدر بی سلیقه بوده، آدم دلش میخواد هر چه سریع تر صفحه رو ببنده و بره.

اما، این همه ماجرا نیست. حالا با همه این تفاوت ها من یک مقایسه با جستجو میزنم: "رستوران تلویزیون ایران" به زبان فارسی و همین جمله به زبان ژاپنی: "日本のテレビレストラン" ( Nihon no terebi )

رستوران تلویزیون ایران

بلافاصله نگاه کنید که ششمین سایت تبلیغ سایت مک دونالده که اتفاقا با دیدن تصویر عکس پنجمی نگاه مکنیم اتفاقی هم نیست. چندان تصاویر ایرانی به نظر نمیرسند!

جستجوی رستوران تلویزیون ژاپن

اگر در شش عکس بالا یک عکس تکرار شده دلیلش تبلیغات ژاپنی هاست.

من سوالم اینه که آیا خروجی گوگل برای جستجوی رستوران تلویزیون ایران در شان اوست؟ آیا دخالت موتور جستجوی گوگل منجر به این خروجی شده؟

من خیلی اینطور فکر نمیکنم. واقعا، ما بسیار آمریکایی تر از ژاپنی ها هستیم. مخصوصا رسانه های ما. هرچند وقت یک بار بازیگران تلویزیون ما یک سفر به وطنشون آمریکا دارن! خودمون هم دیده ایم، فیلم ها و نمایش ها، چیزی نیستند که ایرانی ها رو نشون بدن، حتی پخش زنده شون.

قضیه وقتی جالب تر میشه که به رستوران های آمریکا هم در زمینه تلویزیونشون نگاه میکنیم مثل ما انقدر آمریکایی نیستن که ما هستیم:

رستوران تلویزیون آمریکا

حالا دوربین یا هرچی، یک جایی دنبال درختی پشت پنجره گشته و پیدا کرده.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

هنوز که هنوزه کیفیت زمین های کشاورزی اطراف شهرمان به کیفیت زمین هایی که الآن جای آنها برج ساخته ایم نمیرسد.

فرهنگ ایرانی از دیرباز با طبیعت پیونده خورده است. زمانی ، حدود 50-100 سال پیش آقاجان های ما که آن زمان جوانی بودند آنچه که به عنوان هدیه مثلا تحویل سال نو می دادند کارت پستال هایی از باغ هایی بود که در آن یا زندگی میکردند و یا دوست داشتند زندگی کنند. خیابان ونک امروزی جایی بود مثل دریاچه ای کنار انبوه درختان، با ابرهای سفید فراوان و آسمان آبی. جایی که هرلحظه ممکن بود باران ببارد. چیزی مثل حاشیه جنگل های شمال امروزی. کارت پستال آن را هدیه میدادند. ایرانیان قدیم بقدری آنجا را زیبا میدیدند که حتی نمی خواستند اثری از رد دوچرخه روی آن بماند. پای پیاده رفتن در آن مسیر که خاکی هم بود بسیار جذاب تر مینمود. خیابان شمران هم همین طور بود. کوهستانی که در زیر آن انبوه درختان بود. آنجا هم طوری بود که هر لحظه ممکن بود باران ببارد.

در شهر مشهد، کارت پستال خیابان بهار کنونی را میدادند. در شیراز کارت پستال آرامگاه و باغ حافظ. البته، باغ حافظ شهرت جهانی دارد.

از آن طرف، خیابانهایی داشتیم به اسم چرچیل برای سفارت انگلیس و خیابانی برای سفارت فرانسه. چرچیل بخشی از خیابان نوفل لوشاتوی کنونی است. چرچیل کسی بود که نقش موثری در کودتای 28 مرداد 1332 ایران داشت. آن زمان ، تبلیغ آنتی بیوتیک هایی را برای کودکان ما میکردند که بسیار خوب به نظر میرسیدند. افتخارشان هم نزدیکی به خیابان چرچیل بود.

امروز ، اما تبلیغ پرچم ایران را میکنند در حالی که یا الله وسط آن با B بیت کوین جابجا شده است ، و یا کل آن با ویروس کرونا مالیده شده است. همه روزه هم کلی تبلیغ پلیس هفت تیر به دست آمریکایی را می کنند. مک دونالد آمریکایی هم که همیشه دستی در فیلم سازی دارد و هم غذاهای گوشتی با بستنی تبلیغ میکند.

انتظار فرج ما را با انتظار برای رسیدن یک پلیس هفت تیر به دست آمریکایی جابجا میکنند. زمانی که ما کارت پستال های باغ هایمان را به یکدیگر تقدیم میکردیم آرزو داشتیم در چیزی به اسم انتظار فرج به باغی برسیم که در آن خانه ای داریم. باغی مثل باغ های نوفل لوشاتوی کنونی فرانسه. آنچه خود داشتیم زبیگانه تمنا میکردیم. کارت پستال های ونک و شمیران را دست به دست میکردیم ، ولی از مونیخ آلمان آن ها را ارسال میکردیم!

مونیخ، شهری بی آب و علف که شهرداری آن برج ها را بدون درخت دوست داشت تصور کند:

مونیخ آلمان

امروز ، نگاه میکنم دهکده نوفل لوشاتو از بیش از 40 سال پیش تاکنون دست نخورده مانده! زیبا، باران خورده و تاریخی. حتی جایی تاریخی برای حضور امام خمینی در آن حفظ کرده اند. امروز به جای آن آنتی بیوتیک قدیم هم واکسن آسترازنکا می دهند که نام آن ریشه در نام گیاهی دارویی مثل کاسنی دارد! کاسنی گلی آبی با برگهایی سبز نقره فام!

دهکده نوفل لوشتاتو، با فاصله فقط 35 کیلومتر تا پاریس:

دهکده نوفل لوشاتو

آن انتظار فرج دیروز ، امروز جای خود را به انتظار رفع آلودگی هوا و نابودی برج هایی داده است که روی زمین های باغی و کشت و کار ساخته شده اند. البته، همچنان این آرزو را از مونیخ داریم. اغلب سرورهای رایگان ما آنجا هستند و پول را هم از آلمان بدست می آوریم!

تصویر خیابان ولی عصر سال 1339 اینطوری بوده:

خیابان ولی عصر تهران

خیابان ولی عصر تهران یادآور خیابان ملک آباد مشهد که زمانی انبوهی از چنارهای چندین ساله سه طرف آن را محصور کرده بود. در میان آن بهترین درختان توت جای گرفته بود و اگر میشد خانواده ها زیر آنها جمع میشدند. البته، که الآن با آمدن مترو، دیگر اثری از آن درختان نیست و آن باغ نیست!

هتل قصر طلایی مشهد ، زمانی زمین کشاورزی کشت زعفران بود. کسی این را جایی نمی نویسد. صاحب آن زمین در مجموعه باغ های خیابان امام رضای کنونی روزی تصمیم گرفت به جای آن هتل بزند. پس از آن بقدری انسان موفقی روی زمین معرفی شد که هربار به عنوان کارآفرین نمونه شناخته می شود! هتلی 20 طبقه با اتاق هایی لاکچری، رستوران و اتاق هایی قاجاری!

اصناف مشهد هر بار میگویند کی از همه بهتره؟ هتل قصر طلایی!

آموزش عالی و آموزش پرورش ایران هر بار میگوید کی از همه برتره؟ هتل قصر طلایی!

هتل قصر طلایی مشهد یک دانشگاه علمی کاربردی هم دارد!

خیابان بهار کنونی مشهد به دلیل زمین های اجاره ای آستان قدس تا زمانی نه چندان دور همچنان دست نخورده ماند تا به دست شهرداری مشهد رسید. امروز ، ساخت و تاز در آن میتازد. این در حالی است که بهترین زمین های با کیفیت زیر آسفالت با قنات هایی چند صدساله مدفون هستند. قنات های اطراف حرم بسیار بودند. حرم محصور در میان کلی باغ بود. باغ هایی پر از درختان انجیر ، توت ، گیلاس و آلبالو . در میان آن ها درختان گلی مثل ابریشم هندی بود. هنوز هم در خانه هایی که برج نشده میشود این ها را پیدا کرد . زمانی که شهرداری کوچه باغ عنبر را برای تخریب بیشتر دست میگذاشت قدیمی ها دنبال کوزه ها و ظرف های سفالینه آب انبار آنجا بودند که به دست شهرداری های زمان شاه به سرعت روی آن ها را انبوهی خاک ریخته شد تا آسفالت کنند .

این ها همه زمین باغی و کشاورزی بودند!

خیابان امام رضا مشهد قدیم:

خیابان امام رضا

خانه های ویلایی یکی پس از دیگری جای خود را به مجتمع مسکونی و تجاری میدهند! از اسم کالی که در خیابان رازی مشهد و نزدیک بیمارستان است، و زمانی میتوانست پر آب و خروشان باشد به لطف شهرداری باریکه ای از بوستان مانده است!

عکس چهار باغ

زمینی که طبق قانون به مدرسه در تراکم داده میشود، به راحتی تبدیل به خانه ای چند طبقه میشود. کسی هم مسلما پاسخگو نیست! مشهد زمانی به عنوان باغ شهر شناخته میشد!

در حالی که زمین های کشاورزی اطراف مشهد با چاه هایی به عمق 200 متر و خرج پمپ و موتور فراوان، به عنوان زمین کشاورزی شناخته میشود، زمین های خیابان امام رضا و بهار مشهد با عمق 20 متر به آب میرسند!

دنیای وارونه که میگویند این است. آرزوی ایرانی برای رفتن جای چهار درخت او را به زمین هایی کشانده است که برای رساندن کیفیتی در حد این باغات هربار لازم است چیزی حدود 7 کامیون کودرسانی کند. بعد هم میگویند زمین های کشاورزی ایرانی از فقر پتاسیم رنج میبرند!

ما از فقر خیلی چیزها رنج میبریم! باغ اصلی را برج کرده ایم و از آسمان برای زمینی انتظار باران داریم که تا رساندن آن به کیفیت زمین های باغی چند صد ساله تخریب شده کنونی راهی بس دراز دارد.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

با رسیدن طالبان مردم کابل در حال ترک افغانستان با هجوم به فرودگاه ها هستند.

چیزی مثل تحصن در صحرای محشر شده بود. وقتی طالبان ارگ شهر را گرفت، مردم برای اینکه کار درست حسابی کرده باشند، حتی بدون گذرنامه و ویزا به فرودگاه کابل هجوم بردند تا بلکه از آن مخمصه فرار کرده باشند. یک عده هنگام پرواز سقوط کردند و آمریکایی ها هم با وقاحت همیشگی خود، به مردم تیراندازی کردند.

سوال این است که چرا این مردم افغان از سرزمین آبا و اجدادی خود اینچنین می گریزند؟ جز اینکه تا کنون که خیری ندیده بودند و حالا هم قرار نیست وضع برایشان بهتر شود؟

اگر این هجوم مردم به فرودگاه را نمیدیدیم، چه بسا با خود فکر میکردیم که به راحتی به دست گرفتن سرنوشتشان توسط طالبان را پذیرفته اند.

شاید، اگر من با تجربه بین آن‌ها بودم از فرصت استفاده میکردم و همه را همراستای خودم میکردم که یک کار بکنیم، و آن هم این بود که همه باهم یکصدا شوند که شورای انتقالی حکومت شکل بدهند. شاید میرفتم از هر کدام از کسانی که آنجا بودند یک امضا روی هر چیز ممکنی میگرفتم. این امضا را میدادم مثلا به مرجعیت اسلامی تا او تصمیم بگیرد.

طالبان گفت که پیروزی دور از انتظار داشته است. البته که این پیروزی دوامی هم نخواهد داشت، چون انتظارش هم نمیرفت که به این شکل باشد.

کسی که حکومت میکند، باید اراده مردم را در امورش دخیل ببیند. مرجعیت اگر در این کشور تضعیف شده، و علمای اسلامی آن، آنطور که باید از مردم طرفداری نمیکنند، ولی باز از هیچ بهتر است. از طالبانی که مرجعیت و ولایت فقیه را قبول ندارد، از طالبان وهابی قطعا بهتر است.

امروز با خود فکر کنیم که طالبان دیگر آن طالبان سابق نیست، بسیار ساده لوحانه اندیشیده ایم. اصل و ریشه تشکیل یک مرجع بسیار اهمیت دارد. کسی به اسم طالبان بیاید، پول سعودی به پای آن ریخته باشد، انگلیس طرح آن را داده باشد، مدارس پاکستان در اختیار آن قرار گرفته باشد و مدیریت آمریکایی در اجرای امور آن دخیل باشد. این چه خواهد شد؟ به جز حکومت با ظلم بر یک ملت؟

فردا روز، نه تنها مردم افغان و بلکه سرتاسر کشورهای منطقه آن‌ها را نکوهش میکنند که اجازه دادند چنین شرایطی حاکم شود. مهم نیست که سایه ظلم خارجی برسرشان بوده است. مگر بر سر ما نبوده؟

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا.

یک روز زودتر، و یک روز دیرتر چه اهمیتی دارد که نسل یک ملت منقرض شود؟

من اگر جای مردم در فرودگاه بودم ادامه میدادم و نمیگذاشتم کمتر از حکومت موافق ظلم ستیز در کشورم حاکم شود.

بخش ناراحت کننده ماجرا این سرزنش هاست. الآن طرف صحبتم با مردم کشورهایی است که میگویند نگاه کنید این اسلام ناقص آنها بود، و یا اثر وضعی گناهشان بود که به چنین شرایطی رسیدند. حال، بیایین آن ها را سرزنش کنیم؟ نه، مثلا بیایین کار مسلمانان روهینگیایی را با قتل عام سرجمع یکسره کنیم؟! گناه آنها چه بود؟ چرا در جایی به اسم میانمار باید با قتل عام یکجای مردم مسلمانان را سرزنش کنند؟

آنکه خودش را مسلمان طالب قلمداد میکند، مگر چه کرده که سایر مسلمانان چنین باید نکوهش شوند و چنین از صفحه روزگار بخواهند حذف شوند؟ روزی مسلمان طالب با پرچم سفید حاکم میشود و روزی مسلمان داعش با پرچم سیاه، و هر دو عجیب یک لااله الا الله بر پرچم دارند. فرقی نمیکند، آنچه که باعث شده ظلمی بر مردمی صورت بگیرد، حکومت همین به ظاهر مسلمانان هست که اتفاقا تعدادشان هم کم نیست. نگاه میکنی، این دیگر مسلمان از یک وطن نیست. موضوع داعش و موضوع طالب دیگر موضوع هموطن بودن نیست.

نگاه میکنی این دیگر همان انگلیسی آموخته است، که به چه زیبایی با چند زبان پشتون، عربی و فارسی مسلط حرف میزند. فقیر هم نیست. فقط وقتی وقتش شد، انسان های ضعیف را مثل نظامی آمریکایی میکشد.

باز، موضوع میشود اینکه چرا در این مدت فقیر ماندند؟ چرا ضعیف هستند؟ حرف خوبی اسماعیل خاان زد. اسماعیل خان، معروف به پیر هرات که تا همین چند روز پیش با طالبان درگیر بود، وقتی با او مصاحبه میکردند، گفت: مردم دیگر کشورها با ما صادق نبودند.

جمله بسیار زیبایی است. صداقت، چیزی است که به عنوان یک اصل اخلاقی اکنون باید در زیر خاکسترها پیدایش کرد. خب، البته حکومت جهانی، حکومت طاغوت است. اگر، آمریکا را سردمدار این حکومت بدانیم، به عنوان بخشی از فرهنگش حتما روی دروغ گویی کار میکند. روزی به اسم دروغ اول آوریل دارند.

اراده مردم اهمیت دارد. طالبان، قطعا دوست این مردم نخواهد بود، حتی اگر به زبان اقرار کند که کارهای گذشته را نمیکند که در حال انجام آنهاست.

البته، ظلم هم پایدار نمیماند. ظالم همیشه محکوم به شکست بوده است. یک روز، و شاید چند روز از 365 روز یک انسان آزاد را این ظالم بخواهد تحت تاثیر خود قرار دهد. همیشه اینطور نمیماند. معنویات بر انسان بیشتر اثر میکند. اینکه آب خوب، زمین خوب و هوای خوب نباشد، مهم نیست. مهم این است که انسان ظلم را نپذیرد. اینکه جماعتی آگاه، از ظلم ستیزی حمایت نکنند مهم نیست. هر کسی را در گور خودش میبرند. مهم این است که انسان خودش اراده تغییر داشته باشد. مهم این است که مردم افغانستان بخواهند شورای انتقال حکومت تشکیل دهند. به پذیرش مرجعیت، ولو ضعیف شده برگردند، و دست از پذیرش استکبار و ظلم آنها بردارند.

البته، این کار ساده ای نیست، ولی نشدنی هم نیست.

  • رستم اتابکی پور