نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۴۵ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باغ رستوران طرقبه شاندیز مشهد

نزدیک یلدا دعوت شده بودیم باغ یکی از دوستان. چون جایش نزدیک خونه پدربزرگ روستا بود گفتم یک سری بزنم. اونجا یکی از جوونهای فامیل که تازه کار پشت میز نشینی تو بانک بهش داده بودن اومد سمتم. دیگه استاد استاد و چقدر دلتنگت بودیم را شروع کرد. اینطوریه که دیگه جوون ها پیرمردها رو میشناسن، ولی بزرگ ها جوان ها رو نمیشناسن، چون وقتی بچه بودند قیافه شان خیلی فرق میکرد. گفت بیاین بریم جای همسر که منتظرمه.

اون طرف رفتیم که شلوغتر و پر دار و درخت بود. ورودی مهمانسرا هم همون طرف. گفتم یک کم بگردم. پسر جوان هم گفت بیاین راهنمایی تون کنم. اون سمت یک ساختمان بزرگ با شیشه های دراز بود که فضای داخلی رستوان را تشکیل میداد، ولی میز و صندلی ها و میزهای سرویس غذا را آورده بودند جلوی درختان نارون که چتر بزرگی بالای غذاها شده بود. پسر جوان با همسرش مشغول شده بودند. جمع میتوانست خانوادگی باشد. حالت سلف سرویس بود. هرکسی با اینکه کاسه نخود جلویش گذاشته بودند، میتوانست برود و بیشتر بردارد. البته دو دستگی کرده بودند: دسته مشتری ها و دسته کسانی که بمناسبت افتتاحیه غذای رایگان می خوردند.

من و پسر جوان باهم رفتیم داخل که ببینم غذای دیگر چیه. تو آشپزخانه آبگوشتها را از نخودها جدا کرده بودند. آبگوشتها مال مشتریها بود که پول داده بودند و نخودهایش رایگان بود. برگشتیم من دیدم از غذایم کم شده است. به ظرف خالی نگاه کردم. هنوز واکنشی نشان نداده بودم که خانم جوانی آمد خیلی محترمانه گفت که من از غذاتون برداشتم. فکر کردم کسی دیگر بالای میز نیست. میرم از غذاتون می آرم. بهش گفتم نیاز نیست، ولی گفت نه من میرم.

دیدم رفت. ظرف خودش رو یک دقیقه گذاشت سر میز که برود. من هم دیدم دیر اومد رفتم با پسر جوان مشغول صحبت شدیم. سرم را برگرداندم دیدم یک گروه زن و پیرزن با دختر جوانشان آمدن راست رفتند سر میز دختر مودب. ظرف غذایش را برداشتند و خیلی عادی با غذاهای خودشان داشتند دور میشدند. اتفاقا دیدم که از در رستوران دختر مودب داره برمیگردد. راست رفت سمت این گروه زنان. متوجه شد که غذایش را برداشتند. گفت که آن غذای من هست و بهم بدین. گروه زنان گفتن که نه غذایی نبوده و هرچی دستمونه مال خودمونه. از سمت هم خود پیرزن و هم فرزند و هم نوه آنها انکار و از سمت دختر جوان مودب اصرار.

دختر خواست غذایش رو از کیسه پیرزنه که دهانه اش باز بود بردارد که پیرزن عقب رفت و غذا ریخت. نظرم در مورد ادب دختر عوض شد. همه احساس کردیم به پیرزن بی احترامی شد. نوه پیرزن به نظرش آمد که الآن وقت اقدام است. جوان های امروز اینطورین. زود میبینن. قبل از اینکه بفهمن چی شده تصمیم میگیرن. بعد هم بلافاصله بدون اینکه فکر کنن اقدام میکنن.

بدون اینکه فکر کند که حق با کیست به سمت دختر جوان حمله ور شد و دست دختر را گرفت و جلوی همه با بی احترامی بردش دفتر مدیریت که نگهبانها هم آنجا بودند. من دیدم اینطوری شد رفتم دفتر مدیریت که بگم آنجا چی شد. حراست و نگهبانی پر از زن بود. یک جورایی مثل پلیس محلی در شصت سال پیش خود ایران که کشف حجاب بود، یا یک جورایی شبیه پلیس محلی هندوستان. بیشتر شبیه هند بود؛ لباس فرمشان کت و دامن قرمز با بلیز سفید زیرش بود. انگار کسی که اینها را انتخاب کرده بود، معیار اصلیش اندازه بزرگی سینه بود. دیدم خبری از قانون رسمی اینجا نیست. بیخود نبود که نوه پیرزن دختر جوان را کشید آنجا. تیپش شبیه همین بی قانونهای حراست بود. من دیدم اوضاع به نفع قانون و حق نیست. جمعیت را این زنهایی تشکیل داده بودند که میخواستند حرف خودشان را به کرسی بکشانند و این دختر جوان هم که میخواستم کمکش کنم قاعدتا اینجا حقی نداشت.

از باغ رفتم بیرون. گفتم برم خانه پدربزرگ را ببینم. بهتر از فضای هرج و مرج رستوران داره. خانه بابابزرگ دیوارهایش سفالی بود. درش باز بود. یکی دو تا از پنجره ها بدون قاب مانده بودند. بین یک عالمه خانه شبیه خودش. یک طاقچه ای بود که بابابزرگ روی آن مینشست و اذان میگفت. من رفتم داخل، نزدیک یکی از دیوارهایی که ازش میشد پنجره دور هال را دید کیفم را گذاشتم و تو ساختمان خالی نشستم. بوی خاک رس خوبی می آمد. چون غذا نخورده بودم گرسنه بودم. جای درختان میوه دار را میدونستم. از پنجره نگاه کردم درختان بزرگتر شده بودند. میدونستم آن درختی که جلویم است یک گردوی پوست کاغذیه. آن که عقب تر هست یک فندق است که میوه نداره. جای انجیر را میدانستم که هنوز نگاش نکردم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

ساعت عقربه ای

سوار مترو خط یک که میشم تغییرات نسل ها، مثل تغییرات اقلیم ایران خیلی سریع اتفاق می افته؛ قشنگ نگاه میکنی دهه هشتادی ها به دهه هفتادی ها پیوستن و حالا باید بگی دهه نودی ها و حتی هزار و چهارصدی ها.

نگاه میکنی کلی سنت بالا رفته و دیگه کسی نیست نازت رو بکشه؛ پیرها فوت کرده اند و میانسال ها پیر شده ان؛ کسی رقیب کسی در سن تو نیست و فقط نظاره گری. کاش البته، این تغییرات در مسیر بهبودی بود، اما این طور نیست؛ باران کم شده، برف نمی آید و دخترها عروسکی آماده هرگونه لواشکی هستند.

کتاب یک بچه دهه نودی رو که باز میکنی، فرقش رو با کتاب یک بچه دهه هشتادی میبینی. تو کتاب بچه دهه هشتادی سر میز نون سنگک هست و شیشه مربا با در پلاستیکی سبز رنگ رو همینطوری کنار بقیه سفره گذاشته ان، اما کتاب بچه دهه نودی نون تست سر میزش هست و یک جورایی زرق و برقش بیشتره. کاش اون نون تست سریع پخت آماده، میتونست جای نون سنگک رو بگیره، اما اینطور نیست.

مادر بچه رو میبینی با هزار زحمت سالاد الویه روسی برای بچه اش با سیب زمینی درست میکنه. می آیی سیب زمینی پخته رو فشار میدی چسبندگیش بالا هست، و این بچه انگار سرطان داره. میخوره و نزدیکه که خفه بشه. قشنگ مرگ رو با خوردن این سالاد نوظهور در چند نسل اخیر ایرانی حس میکنه. مادر دلسوز بچه به جای سس مایونز هم ماست ریخته تا این بچه بتونه بخوره.

بچه دیستروفی عضلانی داره و در برنامه غذاییش نباید غذاهای گلوتن دار بگذارند. این برنامه طیف وسیعی از غذاها رو شامل میشه، اما آیا باید هر روز بهش کیک کارخانه ای بدهد؟ اون هم با کلی افزودنی؟

پیراشکی تنوع طلبی کارخانه ای رو باز میکنی. عطر مصنوعی و کارخانه ایش همه فضا رو پر میکنه. این رو مادر بچه بعد از هر روز کیک خوردن صبحانه اش میده بچه بخوره

مادرش در توجیه این رفتار و سبک زندگیش میگه: بچه های مردم کلی شکلات و قند و شیرینی میخورن، بعد این حتی پاستیل نمیخوره. به من بگو این چی میتونه بخوره؟

بچه های مردم هم اگر اینطوری بخورن، امروز اگر براشون مشکل پیش نیاد، دوره سالمندی و میانسالی سختی رو طی میکنن، و شاید اصلا نرسن که طی کنن. این بچه زودتر باید بمیره، چون نسل جدید سبک زندگی جدیدی رو میپسنده. البته، مرگ و زندگی دست خداست.

سبک زندگی ما ایرانی ها چه اشکالی داشت؟ زندگی آرام و خوبی داشتیم. حتی اگر این نسل ما اصلا بچه دار نمیشد، ولی زنها در آن هنوز امید به ازدواجشان تا چهل سالگی بالا بود. فوقش برای جلب توجه بین سایر زن ها یک کیف سفید بزرگ دستشون میگرفتن. میگفتی این در بین خانواده و جامعه است.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آلوی مستند ساز اینهنگ

یک دایی دارم که خیلی کم اجتماعیه. اون توی خونه اش هنوز با پنکه زندگی میکند و معتقد است که باغچه و گلها هوای خانه را تلطیف میکند. با وجود اینکه خیلی پیر است صدای خیلی خوبی دارد. صدایش اصلا خش ندارد. او با وجود اینکه رژیم کلمه و برنامه غذایی خوانندگان معروف را هم نداشته است صدایش انقدر خوب است. گوشی موبایل هم ندارد. قبلا یک بار در موردش اشاره کردم. خلاصه دلتنگش شدم و رفتم به دیدنش. او تمام جوانی هایش را اصفهان بوده است. اصفهان عملا یک شهر پر از گالریهای هنری مجانی است. داییم به من گفت: کاری از نزدیک دیدی؟ گفتم ابرو باد بلدم. وسایلش بود حتی می توانستم اجرا کنم.

دایی رفت از اتاق کاملا مرتبش رنگ و دانه های لعاب را آورد. آماده شان کرده بود. گفت میخواستم بعدازظهری با این کتان سفید روسری طرح دار درست کنم. او وقت گذاشت و با همدیگر درست کردیم. حالا گذاشتم که خشک شود. برگشتم اتاق دیدم از این میوه خشک ها برای پذیرایی روی میز گذاشته است. دیگر تعریف نمیکنم ازش. گفت: اینها رو شرکتی برایمان می آورند. شرکت های مشهد تو اون راسته نزدیک شهرک صنعتی، اونهایی که تو زمینه کشاورزی و زیست کار میکنند میوه خشک های متنوع زیادی را دارند درست میکنند. میتوانستیم کیلویی هم بخریم، اما من بسته ایش را گرفتم.

حالا من با اون منطقه شهرک صنعتی مشهد آشنا هستم. همان بچه های اینهنگ نزدیک میدان هفت خان، تو کار گیاهان دارویی و فناوریش بودند. پارک علم و فناوری که همان جا هست، چند بار رفته ام و یک چند تا شرکتش هم دیده ام. واقعا وسعت داره و تنوع قیمت. اگر آشنا داشته باشی احتمالا جنس خوب و با کیفیت و درعین حال با قیمت منصفانه ممکنه تویش پیدا کنی.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

هواپیمای جنگی در جنگل

بعد از پست راهنمای تولید و ثروت میخوام به انتخابات بپردازم. بچه هامون یک زمانی مدیریتشون ساده بود. یک فیلم سینمایی میخواستن خودشون میرفتن سینما. ما هم بین خودمون یک فریبرز عرب نیا پیدا کرده بودیم اون رو گذاشته بودیم قهرمان فیلمهای جنگی و چریکی مون. الآن که راننده تاکسی شده کانادا. هنوز جلوه های ویژه مثل امروز نبود و یک گودزیلا و سینمای وحشت کاری نداشت تا هیجان بچه ها جور بشه.

حالا یک کم قضیه فرق میکنه. اون بچه ها بزرگ شده ان و خوب هاشون به اون دستاوردها که مدنظر ماها بوده نرسیده ان. موندیم جامعه مدنی اسلامی بوده که ایراد داشته و یا اینکه بچه باید دوباره تغییر رشته میداده و از اول یک رشته دیگه میخونده. دختر فرستادیم رشته کامپیوتر، خوب، حرف گوش کن، نمره بالا و معدل بیست، اون وقت شغلش مرتبط با رشته اش نیست. این درحالیه که هر روز هم شرکت باد میکنیم و تبلیغ هوش مصنوعی میکنیم. یک چند ناجی ویژه هم گذاشتیم تو دست و بالش. بعد اون وقت هرچند وقت قیمت طلا و سکه پرواز میکنه. نه ما تونستیم این رو شوهر بدیم و نه خودش تونست.

قدیم خوب بود. یک جنگ تحمیلی هشت ساله بود و یک سری خط تحریم ها که شوروی سابق هم در آنها موثر بود. یک وقت میدیدی ده بسته تحریمی برامون گذاشته ان و مثلا گورباچوف یکی از بسته های تحریمی علیه ایران بود. نتیجه هم خب همه میدونیم دیگه. یک باری ورق برگشت و یک کشور گنده ملحد که دین رو میگفت قبول نداره منحل شد. داشتن تحریم میکردن و همین تحریم هاشون نتیجه عکس روشون داد. خودشون از داخل نتونستن جمعش کنن. یک اتفاقی افتاده بود تو کشورشون که همه چیز قاچاق شده بود، حتی فرهنگ دوره هلاکوخانهای ایران رو هم داشتن قاچاقی وارد میکردن. اینکه میگن ظلم پایدار نمیمونه همینه.

اسلام که ایران جامعه مدنیش رو بر پایه آن گذاشته میگه با هرگونه ظلم مخالفه. مثلا اگر ما بنای ظلم داشته باشیم و الآن این سوئد و دانمارک رو بر مبنای اون تحریم کنیم (اینها راه انداخته ان به قرآن سوزی و هتک حرمت جامعه مدنی اسلامی و بنا داریم ببینیم چی کار میتونیم علیهشون بکنیم تنبیهی باشه)، این از نظر اسلام مردوده و نمیکنیم. اتفاقا همین هست که تا حالا بعد از کلی تحریم و جنگ و تنبیه کشورهای ملحد و غیره سربلند بیرون آمده ایم.

حالا موقع انتخاباته. بچه هامون که جوون شده ان واقعا مونده ان چی کار باید بکنن. هنوز نگاهشون میکنیم دارن یا برای کنکور دوباره میخونن یا رفته ان حتی دوباره دارن دبیرستان میگذرونن. ماها هم بالاخره از بین خودمون یکی هست باز پیدا کنیم. یک فریبرز عرب نیایی، چیزی هست. مردم به کی رای میدن؟ به قیافه خوشگل؟ خب یک خوشگل مودار بین خودمون پیدا میکنیم؛ قیافه مردمی باشه. عمامه و این نشان های شیخی نداشته باشه و هنوز هم موهاش سیاه مونده باشه و نصف سرش هم کچل نباشه. فعلا یک چند گزینه خوب انتخاباتی داریم، ولی موندیم بعدش چی میشه؟

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

خط دو مترو شریعتی مشهد

دیدم نوشتن آموزش راهبری قطار برقی تو مترو. فکر کنم بد نباشه، برم یاد بگیرم شاید بعدا کارآموز مترو بشم و بعد هم بتونم مشغول شوم. فقط نمیدونم محدودیت سنی داره یا نه.

دوستای من یک شرکتی گذاشته ان. تویش امضای من رو هم جعل کرده ان یعنی من هم تویش هستم و خودم خبر ندارم. بعد میخوان زمین هایی که تعاونی بهشون داده رو مفت مفت بدن بره. میخوام از حق امضام استفاده کنم تا جلوشون رو بگیرم ولی انقدر سرم شلوغه نمیرسم برم دنبالش. من از یک زمانی به بعد فهمیدم شلوغی سر یک نوع از به هم ریختگیه که از فضای فیزیکی به من منتقل میشه. مثلا همین سر و وضع نابسامان خونه. اون زمان بچه ها کوچیک بودن. میرفتم خرید عیدشون رو یک باری میکردم. شد یک عالمه لباس جدید و قشنگ. قبلی ها رو هم میریختیم بیرون. نمیدونم دقیقا از کی یار تصمیم گرفت تا دیگه لباسها رو نریزه بیرون. مینشینه پشت چرخ خیاطی تیکه پارچه درست میکنه. دستگیره کارتونی درست میکنه. دیدنیه. همون پخش و پلایی که به وجود می آید ، حتی خود صدای چرخ خیاطی باعث میشه بگم سرم شلوغ شده.

صبح اول دخترم را از اینجا برمیدارم میبرم جای مترو. بعد میرم نوه ام رو برمیدارم میبرم مدرسه. بعد پسرم رو از محل کار میبرم خونه شون. این هم بخشی از مشغولیات منه. سرم شلوغ شده. برای این کارها باید صبح زود بیدار بشم.

گوشیم همون رمز قبلیش هست ولی باز نمیشه. مجبور شدم برم نمایندگی. با نوه ام رفتم. تنها که باهمدیگه میریم بیرون همه ش تو اطراف پای من میچرخه. یعنی به اندازه یک دست از پایم جدا نمیشه. مونده ام چطوری انقدر خجالتی شد.

نمایندگی هم مال گوشی من بود هم مال سامسونگ. یک تلویزیون 4 تیکه بدون قاب آویزون کرده بودن که هی تبلیغ ساعت هوشمند رو میکرد. حالا من چون تغییرات تکنولوژی رو دیدم مطمئنم ما بعدا به کامپیوترهای دسکتاپ و حتی لپ تاپ میخندیم. همین الآن اینها دارن نقش فلاپی رو میگیرن.

گوشی کاملا جای لپ تاپ رو گرفته. ساعت هوشمند هم جای گوشی رو میگیره. هزینه تغییرات تکنولوژی تو سراسر دنیا رو کی میده؟ ما

انقدر گرون میخریم که یارانه تخصیص یافته تمام شهروندای اروپایی رو ما میدیم تا اونها ارزون بخرن و رفاهشون کامل بشه و رشد اقتصادیشون بیشتر بشه. رئیس بانک جهانی یک کله کچل لاغره که شبیه مسئول آرشیو ما تو محل کارمه. مسئول آرشیو به خاطر اینکه دم به دقیقه باید بره جلوی صندوقهای قفل دار امنیتیمون رمز بزنه بره داخل. دوباره بیاد و از همه بیشتر در حال رفت و آمده و خیلی لاغره. من اگر بودم بالاترین حقوق ساختمون رو میدادم این. در سطح جهان هم همین کار رو کرده ان. بالاترین حقوق را دارن میدن به این رئیس کله کچل بانک جهانی . اما در سطح جهان رئسا به دو دسته رئیس پیدا و رئیس پنهان تقسیم میشن. اخیرا اون رئیس پنهان تصمیم گرفته ما رشد خوبی نداشته باشیم.

قانون پیشگویی رو یک بار براتون گفتم. پیشگویی ارتباط نزدیکی با خواست و اراده پیشگو داره. پیشگو تمام تلاشش رو میکنه تا اون چیزی که گفته درست در بیاد. مثلا برای بانک جهانی با ابزار قدرتمندی که در اختیارشه کاری نداره که پیشگویی های صحیحی بکنه. میگه مثلا امسال رشد اقتصاد ایران سه درصد هست، سال بعد میشه دو درصد و دو سال دیگه میشه یک درصد. دلیل هم میگه که این به دلیل زیرساختهای اصلاح نشده است. بعد نگاه میکنی هنوز کسی این پیشگویی رو نخونده که تامین کنندگان دارو دیگر دارو تولید نمیکنند. هرچی تولید کرده ان رو تاریخ سه سال آینده رویش میزنن و تا سه سال آینده همین رو میخوان بفروشن. قطره چکونی و با قیمت تصاعدی جنس رو میدن بالا. ابزارهای لازم هم خیلی لازم نیست تغییر کنند. یک دستکاری تاریخ انقضا مشکلشون رو حل میکنه.

بعد میان می گن رشد اقتصادی ما امسال یک درصد کم شد. سال بعد میان میگن رشد اقتصادی 3 در صد کم شد. یا قیمت دارو 10 برابر شد. این جملاتی که با فعل مجهول شد میان باید تو ذهن ترجمه کنیم. که مثلا رئیس داروسازی قیمت دارو را 10 برابر کرد. با اینکارش تونست نقش خودش رو در فرموده جناب رئیس پنهان بانک جهانی به خوبی ایفا کند و پیشگویی بانک جهانی هم درست درخواهد آمد.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آنقدر که گرما بی سابقه است آلودگی هوا بی سابقه نیست. از هوا آتش می‌بارد و آلودگی هم که ای از تهران بدتر نیست. آلودگی هوای تهران را که میبینی در پارک و بوستان میسنجند، می گویی اگر آنجا آلوده است میخواهی به شهرستانها بپردازند؟!

یک گنجشک و یک کبوتر از تلفات چند روز اخیر این گرما و آلودگی در خانه ما بود. نوه هایم این چند روزه فقط برا کلاس ورزشی هست که بیرون می روند وگرنه جایی دیگه نمی روند. عید غدیر بود و تقریبا آخرین تعطیلی مفرح ما قبل از تاسوعا عاشورا. قرار بود بعدازظهر با نوه ها بریم پارک.

جای پارک یک بستنی فروشی هست که برای خریدن بستنی هایش صف میگیرند. ما بعدازظهر که رسیدیم شماره دادند و نوبتمان را که خواندند نوه ام رفت فالوده بستنی ها را تحویل گرفت. در این مدت نوه دختریم حسابی مشغول بود. یک کلمه ژاپنی یاد گرفته بود و تکرار میکرد: «آیشترو (Aishiteru)، آیشترو»

یک کم که گذشت آن یکی نوه هم فالوده بستنی ها را آورد. در حین خوردن باز هم نوه ام تکرار کرد «آیشترو ، آیشترو»!

گفتم چیه هی یک کلمه را تکرار میکنی؟!

گفت دوست دارم.

به نظرم آمد که میگوید به دل مینشیند و پر معنی است. گفتم معذرت میخواهم، اما حالا میشود معنی آن را هم بگویی؟

مادرش گفت به ژاپنی میشود «عاشقتم»

مادرش خندید و گفت: نسل سوخته که میگویند به ما می گویند. شما الآن چند نوه دارید، ولی ما هیچ!

دیدم می خواهد شروع کند درباره شوهر کردن دخترش بگوید. گفتم حالا زود پاشید که بریم. این حرف ها چه معنی دارد؟

زودی جمع کردیم. معلوم نبود آخرش این یک کلام حرف نوه میخواست به کجا ختم شود.

بلند کردیم و فارغ از مشکلات نوه و نتیجه برگشتیم به خانه.

آن روز اتفاقا برنامه تلویزیونی همین جمله عشقم عاشقتم را تکرار میکرد. گفتم من امروز هرچه کلمه عشق و عاشق به زبانهای مختلف است را دارم جذب میکنم!

البته سالهاست که برنامه های تلویزیونی یک عشق و عاشقی دارند. نگاه کردم مردک چند بار گفت عشقم عاشقتم و هر بار زنی که آن را میشنوید چشم و ابرو نازک میکرد. یک بار که مرد گفت عشقم عاشقتم، زن قیافه اش در هم رفت و گفت من خدمتکارم و ما نمیتوانیم ازدواج کنیم. بار دیگر مرد گفت عشقم، عاشقتم و باز زن گفت که پدر و مادرت نمیگذارند.

در تمام این مدت قیافه مرد ناشناس به نظر میرسید و گل هایی از فضای بسته ای که خلا و تاریکی بود در حین گفتن این جملات بلکه در صورتش در گردش بودند. حتی گاهی چهره دختر تحت تاثیر این گل ها و آن خلا ، آنها را منعکس میکرد.

بار سوم مرد گفت عشقم عاشقتم! این بار چشمان زن گشاد شد و لحظه ای حتی داشت باور میکرد. او گفت پس این بچه که من از تو در شکم دارم را میخواهم نگه دارم! تا این را گفت مرد از گفتن عشقم عاشقتم باز ایستاد. گل های در گردش چهره ناپیدایش ثابت شدند و لحظه ای زمان متوقف شد. گویی حرکت زمان معکوس شد. چهره مرد با اینکه قاتل نبود در نقش قاتلی پیدا شد و گفت پس با هرکس که پول داشته باشد میخوابی؟!

غربی ها و خصوصا آمریکایی ها که با کشور شرقی ژاپن رابطه و پیمانهای بسیار داردند در گفتن عشقم عاشقتم به زبان کشورهای شرقی مثلا ژاپن دقت میکنند. آن ها میدانند که اگر تا دیروز در کشور خود به راحتی عبارت I Love You را استفاده میکردند، آن را در زبان ژاپنی نباید همینطوری صاف صاف استفاده کنند. آنها در کشورهای شرقی در بیان این عبارات دقت میکنند. نوه من هم در جریان تغییرات اخیر فرهنگ کشورمان به سمت غربی تر شدن ناآگاهانه یکسره کلمه Aishteru را استفاده میکرد. ما قبلا فکر میکردیم بچه ده ساله خیلی با ازدواج فاصله دارد ، ولی مادرش می گوید او اکنون سن ازدواجش در حال گذر است. مایم که می گوییم نه ، زوده میگوید همین حرف های شماها دخترهای دهه شصتی را ترشیده کرد. میبینیم این روزها مردها با فاصله بیست سال و بیشتر فرهنگ و منطق سهروردی را در ابراز عشق و علاقه زیر پا گذاشته و دنبال دختر 17-18 ساله میگردند تا بلکه به او بگویند I Love You و از این راه از بیان معنی عشق واقعی سرباز زده و در عوض به عیش و بهره و مال و منال خوبی برسند. در جریان غربی تر و عقب افتاده تر شدن هم که لازم است کمی بیشتر مشروب خور شوند تا بلکه حرام را راحت تر پایین بدهند و نوش جان کنند! البته، در این صورت نیاز جنسی کمتر شده و رو به بازی های طولانی مدت الکلی می آورند. این عکس هم گذاشتم که کمی حرفم را نشان میدهد.

عشقم عاشقتم برای چهار سال

یکی از همکارانم هر روز با کلاه سایبان دار، می آید خودش را بین ما جا میکند و شروع میکند که من با پارتی های مختلفی که دارم با یک اشاره و یک تلفن می توانم تمام مال پدر زنم را بالا بکشم. او همسن ماست و پیرمردی است برای خودش . افتاده است دنبال اینکه با شاهد جمع کردن مال پدر زنه را بردارد برای خودش! بعد از آنطرف هم یک روضه میگذارد و میگوید با همان اشاره همه مشکلات خیابانمان را می تواند حل کند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

دختران سیندرلا

دیروز سفری با قطار داشتم. غالب، زندگی جریان داشت. با این وجود، چند نفری حواس پرت میشد بینشان پیدا کرد و تعدادی هم با احساس ناامنی همراهم بودند. مثلا دوستی آمده بود و هنوز حال و احوال نکرده گفت ماشین و موتورم را از بین بردند. شنیدن حوادث متعدد و حتی جان سالم به در بردن مردم سوار قطارها و هواپیماهای این روزها که یکسره در حال نقص فنی هستند و از این نقص جان سالم به در میبرند، نیز در این احساس ناامنی بی تاثیر نیست!

به منزل که رسیدم بچه ها جمع بودند. پسرم با دو دخترش آمده بودند و در شب شهادت امام جواد داشتند لایو اینستاگرام برای دوره مخالفت خانواده ها با ازدواج میدیدند. همسرم گفت این ها بیخوده، جوون ها می آیند و معیارهایشان با نوه های من نمیخوره، وگرنه که ماها که همه راضی هستیم! من اصلا به این نوه هایم گفتم چیه این اینترنت را ولش نمیکنین؟! ما هر وقت به اینترنت وصل میشیم اطلاعات خصوصی مان را به دست خودمون دست دیگران میدهیم!

گوششان بدهکار نبود و بهترین کاری که میتوانستند بکنند دیدن دسته جمعی لایو اینستا بود. البته، پدرشان هم طرف من را گرفت و گفت بابا با هر عضویتی که در این شبکه های اجتماعی دارین یک پولی به اینها میدهید. حیف این ما نیست که مفت مفت پول ها را روانه این شبکه های اجتماعی میکنیم؟!

نوه هایم مخصوصا با این داستان های سیندرلا بزرگ شده ان. از وقتی یادم هست دلشان می خواست روز تولد برایشان لباس مدل سیندرلا بخرند و آنها هم برای یک شب ادای سیندرلا را در بیاورند.

نویسنده های داستان هم تا جایی که یادم است مختلفند، و هر از گاهی از یک کشور سر در می آورند؛ یک بار نویسنده یونانی در قرن هفده می شود، یک بار انگلیسی و فاشیست آلمانی و زمانی هم چینی و ژاپنی! در قرن های مختلف این داستان را برای پایان رویایی شوهر کردن دخترها و صاحب فرزند شدنشان تکرار میکنند و ما هم شاهدیم!

البته، نسل من و با تربیتی که پسرم را کرده ام، بیشتر دینی و مذهبی بزرگ شده ایم. کتاب حلیة المتقین را خوانده ایم و آن هم برای هر انتخابی در زندگی یک راهی را نشان داده است. انصافا حرف های خوبی هم میزند. حرف از تاثیر درخت سدر و گیاهان سبز در زندگی میزند و از دلایل فقر میگوید که مثلا دکوراسیون حمام خانه ات نباید طوری باشد که بگویی سوئیت خانه ما حمام دستشویی با هم دارد، وگرنه فقیر میشوی! یک مقداری زندگی را سخت هم میکند. مثلا اصلا نباید در خانه تارعنکبوت پیدا شود که چون با این هم فقیر میشوی! حالا تصورش را بکنید در شرایط امروز نوه هایم که با من زندگی نمیکنند و پدر و مادرشان زندگی مستقلی از من تشکیل داده اند، ولی اگر کمی شرایط سخت تر میشد و اینها مجبور بودند کنار من زندگی کنند چه اتفاقی می افتاد؟ براحتی در خانه من تارعنکبوت پیدا میشد و به راحتی دکوراسیون حمام خانه ام آنها را زیر سوال میبرد!

همینطوریش نوه های من از سن ازدواجشان میگذرد، و من نمی دانم که به آنها چه بگویم، اگر روزی بیاید و همسر آنها از این مذهبی ها نباشد که مثل ما یکسره کتاب حلیة المتقین را خوانده باشد؟ اهل خودارضایی بوده باشد و هر وقت هم خواست زن نگیرد سراغ نوشیدنی های الکلی برود؟!

با دوستانم که این را مطرح میکنم، میگویند نه اصلا چه دلیلی دارد که فردی که خواستگار ندارد ازدواج کند؟ تلاش این نوه ها برای چیست؟! نزدیک این روزهای مذهبی که میشویم، این خودداری ها بیشتر می شود. مثلا همین شب شهادت امام جواد، حرف این پیش کشیده میشود که امام جواد مثل امام حسن توسط همسر شهید شد. در این شرایط، آیا تلاش برای ازدواج و فرزنددار شدن، مفید است؟ و یا برعکس شاید باید از شهید شدن این امامان عبرت بگیریم و دست از تلاش برای تغییر شرایط زندگی برداریم؟! آن هم در این شرایط که موج افکار منفی ما را بیشتر به داشتن سگ مینیاتوری در خانه تشویق می کند تا داشتن فرزند، همسر و نوه ای که هر آن ممکن است جدایی عاطفی بینشان دائمی شود.

نزدیک روزهای خیلی مذهبی تر محرم و صفر میشویم. این نزدیک شدنه را از موج افکار منفی اطرافیان به راحتی حس میکنیم. چند روز پیش، زنی وسط خیابان یکسره لفظ حرام زاده را تکرار میکرد. ما نیم ساعت اول به او بی توجه بودیم، ولی دیدیم این خیلی برای تکرار این کلمه از خودش مایه میگذارد. من گفتم اتفاقا شب شهادت امامی است! نزدیک تاریخ های خاص مذهبی که میشویم برخی از این مردم به قصد قربت الی الله از ملت این طور برائت میطلبن! بعد از یک ساعت من همینطور از حیاط رد میشدم دیدم این زن حالا دارد حرف از مردم آذربایجان و مردم خراسان میزند! برای رسیدن به این استدلال، او این قدر کلمه حرام زاده را استفاده کرده بود؟!

دیشب شب شهادت امام جواد هم همینطور بود. مادر این دخترها چقدر به آنها غر زد که چرا هر جا میروند آنها هم دنبالشان می آیند؟! خب چه کنند این بنده خداها؟! مادر نمیتواند مساله ازدواج بچه و فرزند را حل کند، سعی در تبدیل مساله به مساله دیگری میکند. اتفاقا شب شهادت امام، این شدت میگیرد و چه بسا درگیری از درگیری لفظی به تنش فیزیکی منجر شود!

حال، در این شرایط راهکار آن دخترها چیست؟ اینکه میخواستند سیندرلا شوند اشکال داشته است و یا اینکه پدر مادرشان با مشکلاتی مواجه بوده اند و با شرایط جامعه نتوانسته اند و یا خیلی باهوش نبوده ان که بخواهند پیش روند و ازدواج خوبی برای آن ها رقم زنند. پس عادی بودن و فرزند نخواستن آن فرزندان راه حل هست؟! جامعه منفی امروز در این جور موارد خوب نظر میدهد که بروند و بگردند، تفریح کنند و اگر تفریح نخواستند دنبال کاری و نشان دادن وابستگی به جایی مثل مثلا هلال احمر و صلیب سرخ باشند!

آن روز خبر میخواندم هنوز جواب آزمون استخدامی آموزش و پرورش نیامده، که اعلام کرده اند، شرط استخدام تاهل و تعداد فرزند است. باز یکی دیگر جواب داده بود، پس دلیل اینکه نتایج را اعلام نمیکنند این است که منتظر اعلام نرخ باروری شهرستان ها هستند! صلیب سرخ و هلال احمر هم همینطور است، و اصولا بسیاری کارهای حتی داوطلبانه در جامعه ما نیازمند داشتن استانداردهای بسیاری هستند.

زندگی برخی جوان ها امروز، طوری سخت شده است که نمیشود راه حل کلی به همه جوانها داد. بخواهی بگویی شوهر داشتن و همسر داشتن پس از اینکه سن ازدواج گذشت راه حل نیست! می آیند میپرسند راه حل دیگری داری؟! باز این بار نمیدانی که چه جواب بدهی! چه اینکه نگاه میکنی دور و حلقه تصمیمگیری در جامعه درست کرده اند. اولی به دومی وابسته است، و دومی پیشنیاز اولی است! همین است که هست!

به هر حال، آدم باید برای رسیدن به حداقل هایی مثل خانه و زندگی مستقل و فرزند داشتن تلاش کند، ضمن اینکه حرمت ها حفظ شود. اغلب این هتک حرمت ها هم از سمت خارجی هاست. وقتی خانه در دارد، چه نیاز است که از دیوار وارد خانه شویم؟! آن فاشیست و غیر ایرانی است که از دیوار و بی اجازه وارد خانه ما می شود. گاهی ماها فکر میکنیم در طول اینها هستیم که نگاه میکنیم اگر نخواهیم در این طول باشیم، شاید دشمن فرضی را خودمان میگیریم و تلاش برای نابودی این دشمن فرضی را بهترین راه حل میدانیم. مسلما این هم درست نیست. باید بنشینیم و فکر کنیم تا بهترین راه حل را بتوانیم هوشمندانه دهیم. نه اینکه خود جریانی برای تسری افسردگی و موج افکار منفی در جامعه باشیم. چیزیکه متاسفانه امروز بیشتر در جامعه حاکم شده و طبق معمول هم پیشتاز آن نیروهای بیگانه خواه نا خواه در جامعه هستند!

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

پرنده در برف

دیدن افق دوردست از فضای بیرون از خانه همیشه از آرزوهایم بوده است. چند سالی است که با همسایه مان که دفتر شرکتشان را از ما کرایه کرده اند دم خور شده ایم. بعضی وقت ها میبینم با دوربین به حیاط میروند. یک دوست عکاس دارند که او را می آورند. او هم با یک کیف آبی دوربین که همیشه حتما دور کمرش می بندد، با کلی قرار مدار می آید تا عکس بگیرد. چیزهای مختلفی در باغچه کاشته اند. انواع نهال میکارند ، منتقل میکنند. اولین بار که با آنها آشنا شدم گفتم شما دقیقا چی کار میکنید؟ یک توضیحاتی دادن که مربوط به برنامه نویسی بود فکر کنم. آخرش گفت که من مدیر پارچینا هستم میشناسی؟!

یعنی دامنه حوزه فعالیتشون همه چیز را در بر میگیرد. مثلا همین پارچینا، خودشون میگن شاخه فرهنگی؛ شعرهای مولاناست قشنگن . از آن طرف روی مدیریت آب کار میکنند. یک وقتی بهشون پیشنهاد دادم (فقط برای اینکه بدونم چی کار میکنن) که کار مستندسازی را بدهند به من . گفتند همه کارهایمان با دوربین و کامپیوتر است.

مشکل بچه های جدید همینه؛ وقتی میشوند مدیر یک چیزی مثلا همین مدیر ای نهنگ، دیگه میخوان همه کارها را خودشان تنهایی بکنند. مجبورند از تبلیغات و بازاریابی گرفته تا مدیریت خط تولید و نگهداری شرکت و بررسی مسائل مالی خودشون بکنن. البته یک مقداری هم حق دارند خب. اینها بعدا که درآمدشان خوب شود باید چهار نفر استخدام کنند برای این کارها. الآن البته روحیه کار گروهی ایرانی ها بهتر شده، قدیم همین قدر هم نبود! زرنگ ترین بچه اونی بود که ساعت های بیشتری سرکلاس میخوابید. این ها رو میبینم با شور و اشتیاق جوونی شون وقتشون رو واسه این کارها میگذارند. یاد خودم می افتم. من اون زمان معلم بودم اول. از طریق جهاد معلم شده بودم. پولمان هم ناچیز بود و خیلی وقت ها هم نمیگرفتیم؛ داوطلب بودیم. من هم همه اش گیر میدادم که کارهای یدی بکنم. راه های دور میرفتیم، دو روز میرفتیم تا برسیم به مقصد. بعد میرفتیم کارخانه های بی صاحب خراب شده رو راه بندازیم. مثلا یک کوره آجر پزی بود که رفتیم. یک عالمه کارگر داشت. اما از کار افتاده بود. یعنی کوره را هم نمیتوانستند راه بیاندازند. کارگرها تو کمپهای عجیب گلی-سفالی کنار هم زندگی میکردند. همه شان. هر خانواده ای یک اتاقک داشت. من اون زمان جزو اولین کارهای مستندم همین بود ؛ از آنجا فیلم گرفتم. الآن بعضی چیزها را که فکر میکنم در حافظه ام نمونده ، ولی اگر جایی نوشته باشم پیدا میکنم و تعجب میکنم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

انیمه ژاپنی هست به اسم ناکجا آباد موعود (قول داده شده) (به انگلیسی: The Promised Neverland (Japanese: 約束のネバーランド, Hepburn: Yakusoku no Nebārando) ). سریال انیمه ماجراجویی و درام است که بر اساس یک مانگا درست شده. این انیمه را من طبق معمول چند بار دیده ام و اتفاقا جزو انیمه های پرطرفدار است. ماجرا مثلا در زمان دور و درازی مثل 2045 و در آینده رخ می دهد. ولی فکر میکنی همین الآن است که جریان دارد. اول داستان نشان میدهد که با بالاترین تکنولوژی روز بچه هایی در باغی و یا مزرعه ای درسی که خوانده اند را تحویل میدهند. امتحان است و با آن سه نفر از بهترینها مشخص و تنبل ترین بچه هم مشخص میشود.

بچه ها از روزیکه به دنیا می آمده اند این جریان مشخص را به یاد داشته اند که برخی که اتفاقا وضع درسی بهتری نداشته اند باغ را ترک میکنند به مقصد جایی ویژه! برخی دوست دارند که بدانند بیرون از باغ چه خبر است و برخی هم که دوست دارند مثل مامان آنجا شوند و فضای آنجا را دوست دارند، آنجا میمانند. شخصیت کنی ابتدای داستان سوالات را خوب جواب نمیدهد و در دستش عروسکی است. او دوست دارد مثل شخصیت مامان (سرپرست آن بچه ها) مادری مهربان شود. بعد از امتحان برای رفتن آماده اش میکنند تا از باغ برود و شایم مادر شود. هنگام تاریکی شب میبرندش و با اینکه دوست داشت در جمع دوستانش باشد تنها میبرندش و اتفاقا عروسک محبوبش جا میماند. دو تا از بهترین بچه ها برای رساندن عروسک به کنی کمی قوانین را نقض میکنند و آن چیزی را که نباید میدیدند میبینند! آنها کنی را در حالیکه یک شاخه گل رز در سینه اش فرو شده است میبینند؛ به نوعی عشقی فرو رفته در سینه آن دختر معصوم. کاملا واضح است که او کنی است و بعد هم میبینندش که برای خورده شدن در ظرفی غوطه ورش میکنند. در این ماجرا آنها دست مامان مهربانشان را هم در کاسه کسانی میبینند که کنی را کشته اند. میبینند که او با موجوداتی شیطانی همدست است که قصد خوردنشان را دارند.

بعد از این ماجرا دختر و پسری که وضع کنی را میبینند با خودشان فکر میکنند که چه اتفاقی می افتد. آنها به هم که میرسند از هم میپرسند پس برای چی ما درس میخوانیم؟! پسره فکر میکند و میگه هان! برای اینکه مغز ما بزرگتر شود و از بقیه جاهای بدنمون خوشمزه تر است؛ ما کالای با کیفیت تر اینها هستیم!

از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

معلوم میشود که جریان ساختاری است. یک مامان مهربان قد کوتاه ژاپنی دارند که در این جریان دخیل است و یک مامان قد بلند سبزه و هیکل که او هم دوست دارد مامان شود، ولی باید در ساختار خوب روی بهتر شدن درس بچه ها کار کند تا تندتند نمراتشان بهتر شود!

شخصیت مامان این داستان خیلی چشمم را گرفته است. اصلا شاید انیمه ناکجا آباد موعود رو همه بقیه هم به این خاطر میبینند! شاید به دلیل همین مامان داستان است که این انیمه جزو هفت انیمه محبوب ایرانی ها شده است. همه آن را دوست دارند و ایرانی ها آن را خوب درک کرده اند!

مامان در ناکجا آباد موعود

در داستان همه مامان ها کلا واقعا دوست داشتن مادر شوند. برای اینکه مقام مادری را به دست بیاورند خیلی کوشش کردن تا شیطانها به آنها اجازه مادر شدن بدهند. خودشان جزو بهترینهای زمان خود بودند. در مزرعه، مادر داستان واقعا این بچه ها رو دوست داشته. او عشق مادریش را نثار بچه ها میکند و بعد هم میدهد بخورندشون. با اینکه خورده شدن بچه ها رو دوست نداشته ولی چون عشق مادریش را میخواسته نثار کند ترجیح میدهد جریان را حفظ کند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

یک روز در رستوران

جوجه کباب رستورانی

دیروز رفته بودیم با همسر و بچه ها رستوران. دیگه سال داشت تموم میشد. هوا هم خوب بود و هنوز شهر کاملا در اختیار گردشگران قرار نگرفته بود. غذایش هم خوب بود و من مثل همیشه راضی بودم. سالاد فصل سفارش داده بودیم با جوجه کباب. ساعتی که ما رفته بودیم تقریبا وقت نهار خوردن خیلی ها بود. گفتم کمی بیشتر وایسیم تا عیدی کارکنان رستوران رو هم بدم. البته من میگم کارکنان. اونها در اصل کارگرند ولی سمت دارند ؛ آَشپز، کمک آشپز، گارسون (نیروی سالن) و غیره. تنها نقشی که نمیشه آن را کارگر در نظر گرفت مدیریت هست و صندوق دار. هرچند اینها برای انجام بهتر کار ممکن است گاهی کمک یکی از سمت ها شوند، ولی حواسشون هست که در حد امکان آن کار را انجام ندهند تا فاصله حفظ شود. فاصله هم بیشتر مدنظر فاصله طبقاتی است. این فاصله عرف جامعه است و اربابان قدرت سعی میکنند به هر نحو ممکن ولو به انحلال کسب و کارشان که شده آن را حفظ کنند. در جامعه ما، کارگران به کسانی که به آنها کاری میدهند (مدیر یا کارفرما) سمت را اطلاق نمیکنند و در عوض از کلماتی مانند صاحب کار و یا ارباب استفاده میکنند. این اطلاق کلمه هم کاملا به جاست. چراکه صاحبکار اصلا سایر کارکنان خود را همکار در نظر نمیگیرد. او آنها را زیردستان خود و خود را ارباب میداند. در رستوران هم همینطور است. کار سخت هر کدام از کارگران جزو مشاغل سخت محسوب نمی شود! شغل آشپز با اینکه یکسره با دود و دم در ارتباط است و اگر خدای نکرده هواکش آشپزخانه لحظه ای رون نشود ، قلبش سیاه میشود با آن همه خطیر بودن جزو مشاغل سخت محسوب نشده و در عوض خبرنگار رسمی صدا و سیما شغل سختی دارد! البته اگر این آشپز میتوانست مثل خیلی ها مدرک بخرد ، قطعا وارد دستگاه دولتی میشد که شغل بهتری داشته باشد. چه کسی دوست دارد که بر اثر کار زیاد (در حد سه شیفت) و مداوم (ّحتی روزهای تعطیل که اتفاقا حضور مشتری در آن روزها بیشتر است) دیابت و یا آرتروز و سیاتیک بگیرد؟

از آن بدتر حرفه های دیگر رستوران مانند سالن کاری است. این شغل هم با اینکه به چشم نمی آید ، جزو مشاغل سخت محسوب میشود. در عین حال ، از آنجا که مثل شغل آشپز خطیر نیست از حقوق گارسون در ایران به راحتی چشم پوشی میشود. همه کارکنان رستوران مادامی که روزهای پر مشتری را سپری میکنند حق تعطیلی و یا مرخصی ندارند. چراکه بنا به دلایل مختلفی که اخیرا کرونا هم به آن اضافه شده است روزهای کاملا خلوت و بدون مشتری دارند و برای تعدیل حقوق و دستمزد لازم است گاهی تا دو ماه بی وقفه و بدون مرخصی یکسره سرپا باشند و خدمت رسانی کنند. اگر کار دولتی هم نباشد و چرخه پولی شامل خیریه ، خاندان و غیره هم در آن درست تعریف نشده باشد ، هر آن نیز ممکن است توسط خلائق دیگر طعمه شوند و از چرخه اقتصادی خارج شوند

حالا با تمام این حرفها اگر بخواهند فاصله طبقاتی را در این شرایط حفظ کنند چه می شود؟ آیا شرایط امروز جامعه اجازه میدهد کار آنها ادامه پیدا کند؟ بعید میدانم.

همون جا تو همین فکرها بودم که به سرم زد نهار آن روز خدمه رستوران را هم من حساب کنم. بلند شدم و رفتم جای صندوق دار و با این حساب که یک پرس جوجه که خودمان هم خورده بودیم چند نفری بخورند آنها را مهمان کردم.

  • رستم اتابکی پور