نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اینهنگ» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تابستان 402 گرمترین فصل سال رقم خورد و امسال ما باران و برف چندانی هنگام پاییز و زمستان نداشتیم. بارانی که فصل بهار هم اومد اغلب باعث فرسایش خاک شد. سیل شد و گفتن که استحصال هم نشد. من هی میگفتم عقب بندازیم و این میشد دلیل که نریم اونجا رو بسازیم. همسایه ها اومدن و شروع کردن به ساخت و ما این آخریه با فشار دوستان بالاخره راضی شدیم که بسازیم.

چند وقتی بود که میخواستیم شعبه مرکزی مجموعه زمین ورزشی و کافه پارچینا رو شاهنامه 14 مشهد بزنیم. من از چندین جهت مخالف این کار بودم. یک اینکه اگر تو نقشه مشهد نگاه کنید شاهنامه 14 یک خیابان عریض و طویله که درسته که نزدیک پارک جنگلی سوران و یا استادیوم ورزشی ثامن الائمه هست، ولی دچار یک پیشروی از سمت شهرک صنعتی توس شده. یعنی یک شهرک صنعتی توس داریم که انتظار داریم با پارک علم و فناوری مشهد از سمت بزرگراه خاتم خاتمه پیدا کنه، ولی اینطور نیست و کارخانه ها تا خود شاهنامه 14 آمده اند.

این شهرک صنعتی توس و شهرک صنعتی عسگریه (روستای عسکریه) هوای منطقه رو آلوده میکنند. یعنی حتی اگر شده با سرویسهایی که مجاز به تردد در شهر نیستند، مزیتشون کم شده. محدودیت تردد اینجا شناخته نمیشه. دیگه به خاطر اینکه اغلب ماده اولیه رو در مقیاس وسیع بسته بندی میکنند، و بوی پلاستیک سوخته میدهند، در مقایسه با باری که به منطقه تحمیل میکنند دینی به بازسازی محل و مردمش احساس نمیکنند. بعد اصلا، به عنوان مثال همین زمین های زراعی عسگریه که غیر مجاز تغییر کاربری داده شده اند، یک مشکل دیگه ماست. این وسط به قدری از سمت اینها تو خود بزرگراه دود و خاک به پاست که کسی باور نمیکنه همین حوالی پارکی جنگلی سوران داریم که اتفاقا دریاچه هم داره. یعنی هرکسی رد میشه فکر میکنه داره از وسط بیابانی وسط دشت لوت تردد مسیر میکنه!

مترو هم نداره. یعنی قشنگ ما یک بیست-سی دقیقه ای با وسیله شخصی باید طی کنیم تا برسیم بلوار شاهنامه. از اونجا یک اتوبوسی هست که قدر یک مسافرت یک و نیم ساعته باید سوار بشی بیای تا متروی میدان آزادی که سالهاست دانشگاه فردوسی اونجاست.

به همین دلایل که گفتم، با اینکه خیلی سال هم هست که ما تصمیم داشتیم زمین ورزشی بزنیم،  چون هزینه های مرکز شهر زیاد بود و نمیشد کاری اونجا پیش برد، من حاضر نمیشدم بلند کنیم بیایم اینجا.

حالا دوستان که میخواستن فقط یک اتاق سوله مانند بزنند تا بعدا پیشرفت کنیم من چند طرح دادم که یکیش رو تاحدی بالاخره اجرا کردند. عکس طرح رو براتون میذارم.

اجرا شد و اونطور که من میخواستم نشد، ولی راضیم. شما میونه تون با درخت ها چطوره؟ کلا آپارتمان نشین هستین؟ و یا بالاخره یک گلدانی، درختی چیزی اطرافتون پیدا میشه؟

تا اونجا که من یادمه ما معمولا در خانه هایی زندگی میکردیم که یک درخت انجیر و انگور توشون بوده. شاید این نوعی از سبک معماری خانه های ویلایی مشهد باشه که اغلب وسط شهر و جاهای تاریخی بیشتر به چشم میخوره. من از قدیم با این دو درخت بزرگ شده ام. یک سه چهار خانه ای جابجا کردیم و در هر یک درختان انگور و انجیر بوده. هر بار هم که اسباب کشی میکردیم وجود این درخت ها بوده که باعث میشده خاطرات خانه قبلی حفظ بشند. رنگ سبز برگها که کلا تمرکز می آورده و عطر و بوی خاصی هم که این ها به فضا میدهند منحصر به فرده.

نقل مکان کردیم به شاهنامه 14. یک چند سالی هست که طرحش آمده که این خیابان طویل و عریض بخشی از شهر بشه و طرح در این حد که سمت سه راه فردوسی تقاطع بشه قراره اجرا بشه. یک زمین چند هکتاری هم شروع این خیابان هست که دست نخورده مانده. یعنی همون بنده خدایی که پارک جنگلی وکیل آباد جای باغ وحش وکیل آباد رو وقف کرده، این زمین رو هم وقف کرده. حالا وکیل آباد ساخته شده و سالهاست هر زائری که حرم امام رضا میاد یک سر هم اونجا میره.

هرکس دیگه بود میگفت من به اجاره نشینی وسط شهر راضی میشم و از این ملک بعد از زمین رها شده ابتدای شاهنامه 14 میون چندین کارخانه دل میکند. ما با همین یک درخت انگور و انجیر راضی شدیم که بمونیم. خاطراتمون هم حفظ میشد و چندان احساس غریبی نمیکردیم. این شد که در جایی که اغلب فقط برای تفریح به اینجا سر میزنند ساکن و ماندگار شدیم. به قول فردوسی ماندگار شدیم تا معلوم بشه که این بهشتست یا بوستان.

کافه پارچینا

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

ساعت ملی ایران

طلاکاری قدیمی

تو صنف ما اینجوریه که طرف زنگ میزنه و با رئیس اداره کل صحبت میکنه و سلام علیکم سلام علیکم میکنه، تا گوشی رو قطع میکنه فوش های آبداره که روی سر و روی زیردستانش میباره. همه هم تا میتونن باید از یکدیگر انتقاد کنن، و هر کس بیشتر انتقاد کند جدیدا روشنفکر تره. جدیدا اینطوری شده که اگر بگی رفیقم رفته کانادا، مقام تو بالاتر میره. دیروز به یکی دیگر از همینها خوردم. باورم نمیشه، حتی جوون ها هم همینطورن. بچه اش کلاس چهارمه، هر روز یک ساعت دیر می آید و میگوید لعنت به این دولت که ترافیک درس میکنه. انگار ما از فضا می آییم سرکار. وقتی رئیس بخش شد، اومد یک جلسه ای گذاشت که ما دیدیم تو اروپا چنین است و چنان است و چقدر راحت انتقاد میکنن، چقدر انتقادپذیرن، چقدر از این صحبتهایی که پشت رئیس میشه استقبال میشه. چقدر راحته و کلی باعث پیشرفتشون شده. به این فرآیند میگن میز باز. گفت منم میخوام یک میز باز بگذارم.

این جوان خوش قول، در کمتر از یک هفته تونست میز باز بگذاره. سه چهار خانم نشستن با کامپیوترهایشان تا داغ دل کارمندان را بشنوند و هر کارمند تو سری خورده بدبخت آمد گفت. یکی گفت رئیسم رشوه میگیره، یکی دیگه گفت بی عدالتی میکنه. همینطور الی آخر.

همانطور که پیرمردهای پشت میز پیشبینی میکردن، هر کارمندی که حرف زده بود اخراج شد. اونایی که پارتی کلفت داشتن تنزل مقام پیدا کردند. آن زنهای کارمند هم رفتند و میز باز جمع شد.

یک گروه زنان هستند که مسئولیت این جور کارها را دارند. یکی از آنها به من زنگ زد. او گفت شما برنده شدین؛ طرحتون تو اونجا که دادین برنده شده. برای دریافت جایزه تون ثبت نام کنید که تو ثبت نامش 200 تومن باید پول بدین. منم فدراسیون های مختلف ثبت نام میکردم که در هر ثبت نام یک 50 تومانی باید پول میدادم. این عادی شده بود و منم پول ثبت نام رو دادم. خوشحالم بودم که به کسی نگفتم. هفته بعد از روی آن آدرس پستی که ثبت نام کرده بودم یک ساعت تقلبی برایم آمد.

بعضی وقتها چیزی که برای خودت مهم نمیشه برای اطرافیان ممکنه خیلی مهم بشه. مثلا همین ساعت کلاهبرداری که چند وقت پیش بعد از ثبت نامم اومد.

سن من بالا رفته و بالطبع اطرافیان هم که اغلب همسن هستند کمتر دغدغه بزرگ کردن فرزند دارند. این شد که این ساعت تقلبی شد موضوع بحث کل فامیل. البته مهمترین جلسات خانوادگی بود و پدر بنده در شکلگیری آنها نقش اساسی داشت. در نتیجه آن خواهر بزرگ برای من یک ساعت تقلبی بهتر آورد و برادر بزرگ هم پیشنهاد خرید ساعت ملی را داد. چراکه ساعت تقلبی من اتفاقا چینی هم از آب درآمده بود. ساعت خواهر هم چینی بود، ولی از این یکی شاید بهتر و ارزانتر به نظر میرسید. ساعت دوم که برادر پیشنهاد داد خودم بخرم، به عنوان ساعت ملی قبلا دیده بودمش. ساعتی بود عقربه ای که اخیرا به توافق رسیده اند آن را به عنوان ساعت ملی اعلام کنند. رسم قانونگذاری های جدیده که باعث شده دومین ساعت ملی، دیجیتال نباشه و بلکه مکانیکی باشد. این انتخاب هم در پی اعلام چینی ها برای عرضه ساعت مچی عقربه ای جدیدشون هست که در ریخته گریش از طلای آبشده 999 استفاده شده و تحت عنوان ساعت شهر ممنوعه به عنوان ساعت ملی عرضه شده.

حالا اینکه رقابت بود هرچی بود، داییم که جریان را شنید دید که من ناخواسته وسط ملیتها گیر افتاده ام. او گفت هرطور شده یک ساعت ملی دست ساز درست میکنه. دایی الآن خیلی پیره. قبل از اینکه خیلی پیر و شکسته بشه بهش اصرار میکردم که بیا و به این پسر من طلاکاری رو یاد بده، ولی میگفت خسته شدم و بازار الآن همش با دستگاه طلا رو میسازن. دیدم خوشحال شده و علاقه پیدا کرده که کار کنه. گفتم یک سر برم خونه شون. تا اصفهان رفتم. البته کار دیگری هم داشتم. بعدازظهر تو خونه یک ساعت با بندهای پلاستیکی و صفحه فومی که برگرفته باشه از طرح ساعت آفتابی شیخ بهایی درست کردیم. خیلی سریع در کارگاه طرح اولیه را ریختیم و یک نمونه اولیه هم ارائه کردیم. کلی باعث خنده شد، ولی من خیلی جدی پذیرفتمش. حالا هم راضیم که تا مدتی دیگه شاید نمونه تجاریش عرضه بشه.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

باغ رستوران طرقبه شاندیز مشهد

نزدیک یلدا دعوت شده بودیم باغ یکی از دوستان. چون جایش نزدیک خونه پدربزرگ روستا بود گفتم یک سری بزنم. اونجا یکی از جوونهای فامیل که تازه کار پشت میز نشینی تو بانک بهش داده بودن اومد سمتم. دیگه استاد استاد و چقدر دلتنگت بودیم را شروع کرد. اینطوریه که دیگه جوون ها پیرمردها رو میشناسن، ولی بزرگ ها جوان ها رو نمیشناسن، چون وقتی بچه بودند قیافه شان خیلی فرق میکرد. گفت بیاین بریم جای همسر که منتظرمه.

اون طرف رفتیم که شلوغتر و پر دار و درخت بود. ورودی مهمانسرا هم همون طرف. گفتم یک کم بگردم. پسر جوان هم گفت بیاین راهنمایی تون کنم. اون سمت یک ساختمان بزرگ با شیشه های دراز بود که فضای داخلی رستوان را تشکیل میداد، ولی میز و صندلی ها و میزهای سرویس غذا را آورده بودند جلوی درختان نارون که چتر بزرگی بالای غذاها شده بود. پسر جوان با همسرش مشغول شده بودند. جمع میتوانست خانوادگی باشد. حالت سلف سرویس بود. هرکسی با اینکه کاسه نخود جلویش گذاشته بودند، میتوانست برود و بیشتر بردارد. البته دو دستگی کرده بودند: دسته مشتری ها و دسته کسانی که بمناسبت افتتاحیه غذای رایگان می خوردند.

من و پسر جوان باهم رفتیم داخل که ببینم غذای دیگر چیه. تو آشپزخانه آبگوشتها را از نخودها جدا کرده بودند. آبگوشتها مال مشتریها بود که پول داده بودند و نخودهایش رایگان بود. برگشتیم من دیدم از غذایم کم شده است. به ظرف خالی نگاه کردم. هنوز واکنشی نشان نداده بودم که خانم جوانی آمد خیلی محترمانه گفت که من از غذاتون برداشتم. فکر کردم کسی دیگر بالای میز نیست. میرم از غذاتون می آرم. بهش گفتم نیاز نیست، ولی گفت نه من میرم.

دیدم رفت. ظرف خودش رو یک دقیقه گذاشت سر میز که برود. من هم دیدم دیر اومد رفتم با پسر جوان مشغول صحبت شدیم. سرم را برگرداندم دیدم یک گروه زن و پیرزن با دختر جوانشان آمدن راست رفتند سر میز دختر مودب. ظرف غذایش را برداشتند و خیلی عادی با غذاهای خودشان داشتند دور میشدند. اتفاقا دیدم که از در رستوران دختر مودب داره برمیگردد. راست رفت سمت این گروه زنان. متوجه شد که غذایش را برداشتند. گفت که آن غذای من هست و بهم بدین. گروه زنان گفتن که نه غذایی نبوده و هرچی دستمونه مال خودمونه. از سمت هم خود پیرزن و هم فرزند و هم نوه آنها انکار و از سمت دختر جوان مودب اصرار.

دختر خواست غذایش رو از کیسه پیرزنه که دهانه اش باز بود بردارد که پیرزن عقب رفت و غذا ریخت. نظرم در مورد ادب دختر عوض شد. همه احساس کردیم به پیرزن بی احترامی شد. نوه پیرزن به نظرش آمد که الآن وقت اقدام است. جوان های امروز اینطورین. زود میبینن. قبل از اینکه بفهمن چی شده تصمیم میگیرن. بعد هم بلافاصله بدون اینکه فکر کنن اقدام میکنن.

بدون اینکه فکر کند که حق با کیست به سمت دختر جوان حمله ور شد و دست دختر را گرفت و جلوی همه با بی احترامی بردش دفتر مدیریت که نگهبانها هم آنجا بودند. من دیدم اینطوری شد رفتم دفتر مدیریت که بگم آنجا چی شد. حراست و نگهبانی پر از زن بود. یک جورایی مثل پلیس محلی در شصت سال پیش خود ایران که کشف حجاب بود، یا یک جورایی شبیه پلیس محلی هندوستان. بیشتر شبیه هند بود؛ لباس فرمشان کت و دامن قرمز با بلیز سفید زیرش بود. انگار کسی که اینها را انتخاب کرده بود، معیار اصلیش اندازه بزرگی سینه بود. دیدم خبری از قانون رسمی اینجا نیست. بیخود نبود که نوه پیرزن دختر جوان را کشید آنجا. تیپش شبیه همین بی قانونهای حراست بود. من دیدم اوضاع به نفع قانون و حق نیست. جمعیت را این زنهایی تشکیل داده بودند که میخواستند حرف خودشان را به کرسی بکشانند و این دختر جوان هم که میخواستم کمکش کنم قاعدتا اینجا حقی نداشت.

از باغ رفتم بیرون. گفتم برم خانه پدربزرگ را ببینم. بهتر از فضای هرج و مرج رستوران داره. خانه بابابزرگ دیوارهایش سفالی بود. درش باز بود. یکی دو تا از پنجره ها بدون قاب مانده بودند. بین یک عالمه خانه شبیه خودش. یک طاقچه ای بود که بابابزرگ روی آن مینشست و اذان میگفت. من رفتم داخل، نزدیک یکی از دیوارهایی که ازش میشد پنجره دور هال را دید کیفم را گذاشتم و تو ساختمان خالی نشستم. بوی خاک رس خوبی می آمد. چون غذا نخورده بودم گرسنه بودم. جای درختان میوه دار را میدونستم. از پنجره نگاه کردم درختان بزرگتر شده بودند. میدونستم آن درختی که جلویم است یک گردوی پوست کاغذیه. آن که عقب تر هست یک فندق است که میوه نداره. جای انجیر را میدانستم که هنوز نگاش نکردم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آلوی مستند ساز اینهنگ

یک دایی دارم که خیلی کم اجتماعیه. اون توی خونه اش هنوز با پنکه زندگی میکند و معتقد است که باغچه و گلها هوای خانه را تلطیف میکند. با وجود اینکه خیلی پیر است صدای خیلی خوبی دارد. صدایش اصلا خش ندارد. او با وجود اینکه رژیم کلمه و برنامه غذایی خوانندگان معروف را هم نداشته است صدایش انقدر خوب است. گوشی موبایل هم ندارد. قبلا یک بار در موردش اشاره کردم. خلاصه دلتنگش شدم و رفتم به دیدنش. او تمام جوانی هایش را اصفهان بوده است. اصفهان عملا یک شهر پر از گالریهای هنری مجانی است. داییم به من گفت: کاری از نزدیک دیدی؟ گفتم ابرو باد بلدم. وسایلش بود حتی می توانستم اجرا کنم.

دایی رفت از اتاق کاملا مرتبش رنگ و دانه های لعاب را آورد. آماده شان کرده بود. گفت میخواستم بعدازظهری با این کتان سفید روسری طرح دار درست کنم. او وقت گذاشت و با همدیگر درست کردیم. حالا گذاشتم که خشک شود. برگشتم اتاق دیدم از این میوه خشک ها برای پذیرایی روی میز گذاشته است. دیگر تعریف نمیکنم ازش. گفت: اینها رو شرکتی برایمان می آورند. شرکت های مشهد تو اون راسته نزدیک شهرک صنعتی، اونهایی که تو زمینه کشاورزی و زیست کار میکنند میوه خشک های متنوع زیادی را دارند درست میکنند. میتوانستیم کیلویی هم بخریم، اما من بسته ایش را گرفتم.

حالا من با اون منطقه شهرک صنعتی مشهد آشنا هستم. همان بچه های اینهنگ نزدیک میدان هفت خان، تو کار گیاهان دارویی و فناوریش بودند. پارک علم و فناوری که همان جا هست، چند بار رفته ام و یک چند تا شرکتش هم دیده ام. واقعا وسعت داره و تنوع قیمت. اگر آشنا داشته باشی احتمالا جنس خوب و با کیفیت و درعین حال با قیمت منصفانه ممکنه تویش پیدا کنی.

  • رستم اتابکی پور