نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاهنامه مشهد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یادم می آید حسم این بود که ماشین از روی پل آبی رد نشد، سر خورد و من با شجاعت مسیر را طی کردم. طی این مسیر برای منکه میخواستم راننده محله باشم مهم بود. روی پل روشن از نور مهتاب سر خوردم و پل از جلو چشمم رد شد. میخوام بگم که عصر و دوره عوض شده.
بچه ها همه میدانند که آزمون ها و کلاس ها محل تجمع در رده سنی آنهاست، ولی سن که بالاتر میرود و دوره دانشگاه هم تمام می شود، اگر محیط کاری مثل اداره را کسی نداشته باشد و اتفاقا در محله ای مثل محل ما هم زندگی کند، مهم است که با فضای مجازی ارتباطات را بیشتر حفظ کند.
یعنی فقط داشتن یک یخچال واقع در جایی مثل سوپرمارکت که بهش بگن کافه یا قهوه برای جوانهای محل کفایت نمیکند و لازمه که ارتباطات شغلی در جایی که با مراکز تولیدی و آموزشی فاصله دارد، جور دیگری حفظ شود.
جوانی خودمان در محله شاهنامه مشهد این مساله را ما چندین بار حل کرده بودیم. اول اینکه من خودم در خدمت جوانها هستم. دوم اینکه کافه بزرگ داشتیم و داریم که جوانهایی که به هر دلیل مدرسه و یا دانشگاه نمیروند از امکانات تجمع عمومی، آنها را بهره مند میکند. بعد یک کارگاه کامپیوتر به این کافه اضافه شد. طبقه پایین کافه داشتیم و طبقه بالا کارگاه کامپیوتر بود. این کارگاه هم مثل کارگاههای مدارس فرزانگان در فضایی وسیع داشت که برای هر ویدئو و یا موسیقی که جوانها میخواستند، آماده بود.

کارگاه کامپیوتر کافه پارچینا
کارگاه با شبکه به سایر کامپیوترهای شبکه های موجود متصل بود. در جاهای دیگه و سایر سایت ها، قطعات موسیقی و یا انیمیشنی را درست میکردند و تحویل جوانهای مستعد محل میدادند. پشت همین سیستم ها کارها تکمیل میشد و با سلیقه جوانهای محل یک تولید انیمیشنی و یا موسیقی داشتیم. اینکه میگم مال ده سال پیشه. در این میان، مسابقه هم بین جوانها ترتیب داده میشد، و بهترین ها برای کارها انتخاب میشدند.

اصلا این روزها حتی دانشجوها ترجیح می‌دهند بخش زیادی از روز خودشون را در کافه‌ها بگذرانند و در حالی که می‌توانند درسهای خودشان را پیش ببرند، بدون نگرانی راجع به محدودیت زمان یا تذکر حراست، با همکلاسی‌ها و دوستان خود گفت وگو می‌کنند. دانشگاه و حتی مدرسه خیلی وقت بود که به مکانی برای درس و جزوه تبدیل شده بود.

به کافه‌های مرکز شهر که سر بزنید، احتمال خیلی زیاد چشمتان به چند مشتری با شکل و شمایل دانشجو و یا دانش آموز می‌خورد که روی میزشان کتاب و دفتر هست. قطعا اینها احساس راحتی بیشتری میکنند نسبت به حضور در دانشگاه و مدرسه که معلم، مربی و ناظم بالا سرشون نشسته.

مسیر رفت و آمد به کافه هم میتونه راحت‌تر از کتابخانه دانشگاه باشد و وقت کمتری هم در ترافیک هَدر می‌رود. محیط کافه برای غذا و نوشیدنی تزئین شده و قرار نیست کسی پادگان مانند زمانش رو برای کارهایی که دوست دارد اختصاص دهد.

گچبری سقف کافه پارچینا

کافه ای خوبه که شلوغ هم نباشد، و بتونیم فضای شخصی خودمون را در آن بسازیم، اما در کتابخانه جز در موارد نادر برای خواندن روزنامه گوشه ای به دور از چشم کتابدار مهمان هستیم. احساس نمی‌کنیم فضای کتابخانه برای ما ساخته شده است.

اخیرا وقتم را زیاد در کافه های شاهنامه مشهد میگذرانم. جوانها را میبینم که خیلی کمتر از آن وقتهای ما می آیند آنجا. می آیند سریع یک چیزی میخورند. حتی روزهای بارانی پاییزی هم در بیشتر ماندنشان اثری ندارد. دو نفری با هم حرف میزنند و میروند. ما جمع های چند نفری داشتیم. تو جشن ها رفته بودم و صاحب کافه از این نورهای رنگی به درخت آویزان کرده بود. از این درخت های بزرگ توت که تو شاهنامه زیاده. این درخت توتی که که میگم شاید 150 سال عمرش باشه. کسی که درخت 150 ساله ندیده نمیفهمد چی میگم، ولی برای من فقط دیدن همین خیلی انرژی بخشه. ضمن اینکه خلوتی کافه رو به شلوغی آن ترجیح میدهم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

نبرد رستم و اسفندیار

گاهی هوا شرجی میشود، و گاهی ابرهای رقیقی از آسمان شب عبور می‌کنند. من این شب ها امیدوارانه در خیابان شاهنامه مشهد قدم میزنم.

به نیمه شهریورماه رسیده ایم و با خنک شدن هوا و کوتاه شدن روزها معلوم است که فصل عوض میشود. پاییز فصل خاطره انگیزیه. من تو همین حال و هوا روزهایی که مادرم کنار حوض رب درست میکرد، جزو اولین کارهام ساختن طرحی درباره شاهنامه بود. معلم هایمان هر سال بچه ها را جمع میکردند و به آرامگاه فردوسی می آوردند. آنها یک سال، حتی مسابقه هم گذاشتند. همون سالهایی که عکس انیشتین را زیاد میدیدیم و مسابقه طراحی میکرد، معلم های ما هم مسابقه میگذاشتند.

اونموقع دلم نمیخواست که برای شرکت دادن بازی راز شاهنامه در مسابقات دیر برسیم. سال قبلش نتایج مسابقه را دادند و ما هفدهم شدیم. تجربه مسابقه سال قبلش ما را امیدوارتر کرده بود. طرح بازی را هنوز دارم.

در این بازی ماجراجویی، شما می‌توانستید:

در نقش قهرمانان افسانه‌ای شاهنامه مانند رستم و سهراب بازی کنید. در نبردهای حماسی با استفاده از سلاح‌های مختلف شرکت کنید. معماهای پیچیده را مثل انیشتین حل کرده و گنجینه‌های پنهان را پیدا کنید.
دقت کرده بودیم که در محیط بازی، از محیط‌های متنوع بازی مانند بازارهای شلوغ مشهد و کوه‌های بینالود و هزار مسجد استفاده کنیم.
سعی کرده بودیم در بازیمون فرهنگ غنی ایرانی را نشان بدهیم. حتی دیزی سنگی، و غذاهای سنتی مشهد در قهوه خانه را هم گذاشته بودیم.

این بازی برگرفته از شاهنامه حکیم ابولقاسم فردوسی بود.  برای سن کودکان ساده ترش کرده ایم.

 

واسه شاهنامه دوستان بگم که عنوان مطلب را از شاهنامه فردوسی برداشته ام.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

باغ رستوران طرقبه شاندیز مشهد

نزدیک یلدا دعوت شده بودیم باغ یکی از دوستان. چون جایش نزدیک خونه پدربزرگ روستا بود گفتم یک سری بزنم. اونجا یکی از جوونهای فامیل که تازه کار پشت میز نشینی تو بانک بهش داده بودن اومد سمتم. دیگه استاد استاد و چقدر دلتنگت بودیم را شروع کرد. اینطوریه که دیگه جوون ها پیرمردها رو میشناسن، ولی بزرگ ها جوان ها رو نمیشناسن، چون وقتی بچه بودند قیافه شان خیلی فرق میکرد. گفت بیاین بریم جای همسر که منتظرمه.

اون طرف رفتیم که شلوغتر و پر دار و درخت بود. ورودی مهمانسرا هم همون طرف. گفتم یک کم بگردم. پسر جوان هم گفت بیاین راهنمایی تون کنم. اون سمت یک ساختمان بزرگ با شیشه های دراز بود که فضای داخلی رستوان را تشکیل میداد، ولی میز و صندلی ها و میزهای سرویس غذا را آورده بودند جلوی درختان نارون که چتر بزرگی بالای غذاها شده بود. پسر جوان با همسرش مشغول شده بودند. جمع میتوانست خانوادگی باشد. حالت سلف سرویس بود. هرکسی با اینکه کاسه نخود جلویش گذاشته بودند، میتوانست برود و بیشتر بردارد. البته دو دستگی کرده بودند: دسته مشتری ها و دسته کسانی که بمناسبت افتتاحیه غذای رایگان می خوردند.

من و پسر جوان باهم رفتیم داخل که ببینم غذای دیگر چیه. تو آشپزخانه آبگوشتها را از نخودها جدا کرده بودند. آبگوشتها مال مشتریها بود که پول داده بودند و نخودهایش رایگان بود. برگشتیم من دیدم از غذایم کم شده است. به ظرف خالی نگاه کردم. هنوز واکنشی نشان نداده بودم که خانم جوانی آمد خیلی محترمانه گفت که من از غذاتون برداشتم. فکر کردم کسی دیگر بالای میز نیست. میرم از غذاتون می آرم. بهش گفتم نیاز نیست، ولی گفت نه من میرم.

دیدم رفت. ظرف خودش رو یک دقیقه گذاشت سر میز که برود. من هم دیدم دیر اومد رفتم با پسر جوان مشغول صحبت شدیم. سرم را برگرداندم دیدم یک گروه زن و پیرزن با دختر جوانشان آمدن راست رفتند سر میز دختر مودب. ظرف غذایش را برداشتند و خیلی عادی با غذاهای خودشان داشتند دور میشدند. اتفاقا دیدم که از در رستوران دختر مودب داره برمیگردد. راست رفت سمت این گروه زنان. متوجه شد که غذایش را برداشتند. گفت که آن غذای من هست و بهم بدین. گروه زنان گفتن که نه غذایی نبوده و هرچی دستمونه مال خودمونه. از سمت هم خود پیرزن و هم فرزند و هم نوه آنها انکار و از سمت دختر جوان مودب اصرار.

دختر خواست غذایش رو از کیسه پیرزنه که دهانه اش باز بود بردارد که پیرزن عقب رفت و غذا ریخت. نظرم در مورد ادب دختر عوض شد. همه احساس کردیم به پیرزن بی احترامی شد. نوه پیرزن به نظرش آمد که الآن وقت اقدام است. جوان های امروز اینطورین. زود میبینن. قبل از اینکه بفهمن چی شده تصمیم میگیرن. بعد هم بلافاصله بدون اینکه فکر کنن اقدام میکنن.

بدون اینکه فکر کند که حق با کیست به سمت دختر جوان حمله ور شد و دست دختر را گرفت و جلوی همه با بی احترامی بردش دفتر مدیریت که نگهبانها هم آنجا بودند. من دیدم اینطوری شد رفتم دفتر مدیریت که بگم آنجا چی شد. حراست و نگهبانی پر از زن بود. یک جورایی مثل پلیس محلی در شصت سال پیش خود ایران که کشف حجاب بود، یا یک جورایی شبیه پلیس محلی هندوستان. بیشتر شبیه هند بود؛ لباس فرمشان کت و دامن قرمز با بلیز سفید زیرش بود. انگار کسی که اینها را انتخاب کرده بود، معیار اصلیش اندازه بزرگی سینه بود. دیدم خبری از قانون رسمی اینجا نیست. بیخود نبود که نوه پیرزن دختر جوان را کشید آنجا. تیپش شبیه همین بی قانونهای حراست بود. من دیدم اوضاع به نفع قانون و حق نیست. جمعیت را این زنهایی تشکیل داده بودند که میخواستند حرف خودشان را به کرسی بکشانند و این دختر جوان هم که میخواستم کمکش کنم قاعدتا اینجا حقی نداشت.

از باغ رفتم بیرون. گفتم برم خانه پدربزرگ را ببینم. بهتر از فضای هرج و مرج رستوران داره. خانه بابابزرگ دیوارهایش سفالی بود. درش باز بود. یکی دو تا از پنجره ها بدون قاب مانده بودند. بین یک عالمه خانه شبیه خودش. یک طاقچه ای بود که بابابزرگ روی آن مینشست و اذان میگفت. من رفتم داخل، نزدیک یکی از دیوارهایی که ازش میشد پنجره دور هال را دید کیفم را گذاشتم و تو ساختمان خالی نشستم. بوی خاک رس خوبی می آمد. چون غذا نخورده بودم گرسنه بودم. جای درختان میوه دار را میدونستم. از پنجره نگاه کردم درختان بزرگتر شده بودند. میدونستم آن درختی که جلویم است یک گردوی پوست کاغذیه. آن که عقب تر هست یک فندق است که میوه نداره. جای انجیر را میدانستم که هنوز نگاش نکردم.

  • رستم اتابکی پور