نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

الان خیلی ها کار پایانی شون رو هنر قدیم انتخاب می کنن. هنر جدیدم خوبه ولی بنظرم هنوز جای کار داره تا دسته بندی هاش تعریف بشه اما بعضی چیزا رو به هیچ وجه نمی تونه برآورده کنه. مثلا انتظاری که ما از فرش داریم رو هنر جدید نمیتونه درک کنه. من روی فرش تعصب دارم. طراح هاش برام مهمه، تو خونه از طرح‌های معروف دو تا دو تا دارم. دلیلش هم اینه که برام انتخاب بین طرح‌های زیبا سخته. دو فرش طرح شکارگاه، دو فرش طرح فرش دوره صفوی که شروع و آغاز نقاط در آن معلوم نیست و دو فرش که اتفاقا نقطه شروع درش مشخص است و هندسه در آن معنی دارد. همه رو دوست دارم. شاید علاقه من به عنوان یک طراح و مستندساز بیش از دوستداران فرش باشد. چون من حتی یک تکه از فرشی که قدیم مادرم زیرپایمان میگذاشت و ما را در آن بزرگ کرده بود را هم نگه داشته ام. این تکه مربوط به بخش حاشیه می شود. با وجودی که رنگ و روی فرش رفته و فرش ماشینی هست نتوانستم از آن بگذرم. منظور من از فرش البته، هر اندازه قالی نیست. برای من فرشهای بزرگ در ابعاد سه در چهار حداقل مدنظر است.

محال است که طراح و نقاش باشی و بخواهی خلاقیت در هنر داشته باشی و الگوها و طرح های فرش از قبیل طرح های اسلیمی به چشمت نخورده باشد. پایه بسیاری از آموزش های طراحی به همین طرح و نقشه های خلاقانه که در فرش به وفور دیده میشوند برمیگردد. برای همین از همان اول این طرح ها مدنظرم بوده. گاهی طرحی دیده ام و با مداد آن را دوباره برای خودم کشیده ام و گاهی کتاب و مجله برایش خریده و گاهی خود فرش را در حد توانم خریده ام. دلیل مهمش هم خلاقیتی است که در کارهایم به من می دهد.

یک دوستی دارم که تو سفارت خونه افعانستان کار میکند. یه عمه پیر داره که تاجر فرشه، خونه شون برام مثل خونه رویاهاست. هر اتاقی چهار پنج تا فرش زیر پا روهم روهم و آویزونو و هر جا میری فرش میبینی. انصافا هم سلیقه خیلی خوبی دارد. گاهی که فرش دستباف جدیدی داره یه بهانه ای منو صدا میزنه که براش از جزئیات هنری اش بگم.

به این نقشه شاه عباسی یا همون پنج ترنج نگاه کنید:

نقشه قالی

همین رو در ابعاد بزرگتر اگر ببینید قشنگتر میشود. یا طرح بته ساروق، که بلافاصله اصالت ایرانی در آن مطرح می‌شود. بعد از قالی گلیم و روفرشی را دوست دارم. آن هم مسلما نه هر طرحی را. واقعا برایم خلاقیت تصاویر مطرح است. مثلا این طرح رو فرشی را ببینید:

روفرشی

البته، اگر از خود بازار بگردین احتمال اینکه بهترش را پیدا کنید بیشتره. من خودم یک روفرشی خیلی زیبا تهیه کرده ام (از اون هم مثل همیشه دو تا). اتفاقا چون روفرشی ارزان تر درمیاد، راحت تر میشه طرح و نقشه را روی آن پیاده کرد. برای همین این را هم پیشنهاد میدم. اگر این وبلاگ هم دنبال کرده باشید قبلا یک نیم عکسی از فرش زیر پایم دیده این. این عکس رو دوباره میارم.

هنر ایرانی

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

دیروز صبح بلند شدم و با خودم گفتم این دوستان لینکداینم را بیدارکنم. درخواست عضویت چند نفری را که خیلی وقت بود پاسخ نداده بودم پاسخ دادم و همینطوری با خودم گفتم برای دوستان جدید عضو شده یک پخش زنده از اشعار مولانا بگذارم در این روزهای کرونایی.

شربت زعفرانی را که همسر داده بود دستم را همینطور میخوردم و لینکداین را برای این قابلیتش بالا و پایین میکردم. دست آخر وقتی دیدم کار سخت است رفتم سراغ همین آپارات خودمان. چشمتان روز بد نبیند در اولین گام که احساس کردم کمی گشنه شده ام رفتم سراغ یخچال کیک تولد نوه را بخورم. نمیدانم چطور دستم خورد به سطل ماست و یک سطل ماست روی زمین چپ کردم. به همسر گفتم چه کارش کنم ؟ همسر هم گفت تو برو که به جز دردسر چیزی نداری .

به اتاق که برگشتم هنوز هیچ کاری نکرده بودم. دیگر پای کار ایستادم تا تمام بشود . نمیدانم پخش زنده آپارات را امتحان کرده اید یا نه. خیلی کار سختی بود. دانه دانه مراحل کار را پیش بردم تا به مرحله تست آزمایشی رسیدم . در مرحله تست هم یک نرم افزاری گفت نصب کنم و آن هم گفت تا چند نصب دیگر نرم افزارهای مختلف ویندوزی نداشته باشی کار را نمی توانی پیش ببری. خلاصه اینکه به جایی رسیدم که نرم افزار گفت کارت گرافیکت قابلیت های لازم و مورد نظر ما را ندارد. دیگر بعدازظهر شده بود و همانطور که همسر گفته بود دیدم به جز دردسر آن روز چیزی نداشتم. بقدری زمان برای نصب این نرم افزارها گذاشته بودم که حتی فکر کردم تا آن زمان ده ها ویروس که چه عرض کنم و بلکه صدها آدم در کامپیوترم رفت و آمد داشتند متوجه نمیشدم. در نتیجه شروع کردم به اجرای آنتی ویروس های مختلفی که بر سیستم نصب کرده بودم. آن ها هم هیچ پیدا نکردند و دیگر شب شده بود. من هم مثل مرغ مرده ای قصد خوابیدن داشتم.

برگشتم روی لینکداین . چهار حالت داشت که چند تایش رایگان و بعضی ها پولی بود .  فقط یک درخواست دادم که آن هم گفت سرمان شلوغ است و تا چند هفته دیگر ممکن است جوابتان را ندهیم . اینم از پخش زنده ما.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

مجموعه سکه

چند وقت پیش داشتم با مادرم درباره خدابیامرز ننجون صحبت می‌کردم که مجموعه عکس‌های قدیمی اش را آورده بود و در ازای بازدید از آنها از نوه هاش 5 تا تک تومنی پول خواست. ما نوه ها هم همون موقع در سفر بودیم و باوجودی که نادار نبودیم همان موقع 5 تومنی نداشتیم بدیم. ننجون خدابیامرز همون موقعش هم توقع کمی داشت.

ارزش پول ایران بارها بالا و پایین شده، ولی اغلب رو به کم شدن بوده. یک زمانی که اصلا پول ایران زمان شاه بقدری بی ارزش شده بود که من یادمه بعد از انقلاب اسلامی سکه شاهی در اندازه های مختلف بود که رو زمین ریخته بود. ویژگی سکه های شاهی هم یک سردیس بود که یک طرف سکه بود و طرف دیگرش شیر و خورشید. من از همون موقعها سکه جمع میکردم، ولی از سکه های شاهی فقط یک سکه طلایی رنگ برام مونده که اونطرفش که باید معلوم میشد چند ریالیه، تقریبا نامشخصه. یعنی یک جورایی پاک شده. ویژگی سکه های بعد از انقلاب بهتر شدن و واضح شدن طرح روی سکه هست. البته، این اواخر سال های 56 و اینا طرح سکه کاملا مشخص بود، ولی من سکه هایی دارم که محو شده اند و چیزی به جز شیر و خورشید پشت سکه خیلی روش معلوم نیست.

حالا اگر سکه های بعد از انقلاب با ارزش میموندن اینها دیگه عتیقه نبودن، ولی دیگه عتیقه شده اند. سکه های مختلفی دارم از 5 ریالی گرفته تا 5 تومنی. یک عکس هم از یک تعدادشون گرفته ام که براتون میگذارم اینجا:

سکه های قدیم ایران

این سکه ای که خیلی جزئی ازش تو عکس افتاده پول شاهیه. انقدر برام ارزش داشته که تو عکس هم ناقص افتاده. اینم از سکه. قبلا هم که یک دو تا کلکسیون از کارتهای قدیمی و ماشین های قدیم گذاشتم براتون، تا دیگه فکر کنم ببینم دیگه چه مجموعه ای دارم براتون بگذارم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

رود کارون

چقدر زمان زود میگذرد. یه مدتی رفتیم دنبال مستندسازی برای دو نفر که کارشان گردشگری بیابان بود. هماهنگی با این دو نفر، هرچند که به نوعی فامیل هم محسوب میشدند اصلا کار ساده ای نبود. یک جایی، مخصوصا یک ماه اول حتی کارمان به التماس هم کشید. اصلا یک جا هم گفتم کاش از اول این کار را قبول نمیکردم.

اولین برخورد فامیل، وقتی پیشنهاد فیلمبرداری از کارشان را دادم انکار پیشنهاد بود. باوجودیکه چند بار به صورتهای مختلف قبلا از آنها دعوت هم کرده بودم. دیگر یک جا رودربایستی و یک جا پیدا کردنشان در محیط غیرخانه کمک کرد کار را شروع کنیم. وسطهای راه هم یک ماه نشده یکی از آن دو نفر داشت کار راه رها میکرد. اصلا انگار آمده بودم بین دو نفر را خراب کنم. تا این حد طلبکار شده بودند. هر ناشی گری و کمبودی یک امتیاز منفی برای گروه فیلمبرداری محسوب میشد.

خوشبختانه دیروز کار تمام شد. به خوبی و خوشی. دست اتفاق دو نفر را با هم هماهنگ کرد و من هم توانستم کار را تمام کنم. حالا این کار آخرم است تا اینکه ببینم عمری باقی باشد.

از خانه بگویم که رفته ام انباری عکس گرفته ام اینطوری:

قایق

این قایق مثل خودم هم قدیمیه. یادگاریه از جوانی هام که نزدیک رودخانه کارون زندگی میکردیم. جنسش از فایبرگلاسه و خودم همراه برادرم جوانتر که بودیم درستش کردیم. میخواستیم بعدها با قایق بزرگتری دل به دریا بزنیم. رودخانه کارون را هم که میدانید مخصوصا قدیمترها کشتی هم ازش رد میشده. خیلی رود پر آبی است. بقدری هم طویل و دراز است که جاهای بکری ممکن است آنجا پیدا کنیم که کلی علف و سبزه زار در کنارش سبز شده و دست نخورده مانده باشد. البته جانب احتیاط هم لازم است. این آب هم سرد است، هم خروشان. قدیم ترها که میگفتند کوسه و نهنگ هم دارد. بارها مادرم از پاهای قطع شده همشهری ها در همین رود تعریف میکرد.

رود فریبنده ای هم هست. پسرعموی پدرم همینطوری چند وقت پیش فریب رود خروشان را خورد و دیگر زنده از آب بیرون نیامد. شاید هم وقتی از آب گرفتیمش زنده بود ولی کسی جرئت نمیکرد نزدیکش شود. همه فامیل بالای سرش جمع شده بودیم و پیکر بی جانش را نگاه میکردیم. خودش و یکی دیگر از بچه های فامیل. آن یکی زنده ماند. میگفت موقعی که داشت پسرعمو را میدید گویی یک نفر دیگر هم در جای عمیق تر آب داشت شنا میکرد و همان باعث شد پسرعمو به همان طرف برود. عزرائیل بود و یا واقعا آدم قوی معلوم نبود. پسرعمو را به آن سمت میکشد و اتفاقا هم همان سمت عمیق تر و آبش هم سردتر. روز تفریح فامیلی به عزا تبدیل میشود و خدا رحمتش کند.

مرگ و زندگی دست خداست. هر وقت بخواهد زنده میکند و هر وقت بخواهد میمیراند. خدا رحمتش کند. پسر جوان زیبا. دخترهای فامیل براش گریه میکردند. خیلی جوان و ناکام فوت کرد. بیست و چند ساله. جریان آب آنطرف او را به سمت خودش کشاند و چند متری آنطرفتر نزدیک پل از آب گرفتندش.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

امام حسین (ع)

بچه که بودم، 5-6 سالم که بود، پدرم دستمو میگرفت و میبردم روضه های امام حسین. خیلی کم مسجد میرفتیم ، و اگر میرفتیم ممکن بود آخر شب باشد. دوست داشت بیشتر ببردم تو جمعیت های فضای باز دسته های عزاداری امام حسین ، سید الشهدا. هر بار هم از یک جایی. یک بار مستقیم تا میدون ، یک بار از کوچه پس کوچه های تو در توی بازار . منم دوست داشتم. میرفتیم میدون ، پر از مردهای در فواصل منظم ایستاده با لباس سیاه بود. همه منظم ، هرکسی یک نقشی داشت. این فاصله ها را بدون اینکه بیماری مثل کرونا ایجاد کرده باشد، داشتند. فاصله هایی که برای یک بچه مثل من خیلی زیاد به نظر می رسید. زنجیر میزدند . از کوچه های بازار که میرفتیم ، مثلا این قابلمه روحی ها رو میدیدی بیرون آویزون کرده اند. بعضی مغازه ها فرفره هاشون را بیرون گذاشته بودند، بعضی ها هم جاروهاشان. بابام دستمو میگرفت و من فقط کافی بود سرمو بالا بگیرم فقط به مغازه کوچک خیابان های باریکی نگاه کنم که امکان ورود ماشین به آن ها نبود.

سال ها بعد از اون هم خودم میان دسته های عزاداری رفته ام. یک بار، سال 89 یک باره بین دسته قرار گرفتم. سنج میزدند و طبل . با نواختن آن حس حماسی و عزا به آدم دست میداد . تجربه خیلی جالبی بود.

گاهی ، بعضی دوستان خارج رفته ام میپرسند کتاب خوبی درباره امام حسین (ع) دارم. یک کتاب دارم که هدیه است. نوشته شیخ محمدتقی شوشتریه به اسم روضه های علامه شیخ شوشتری. این کتاب از این جهت خوبه که در اون سعی شده همه وقایع مرتبط با امام حسین از شیرخوارگی تا شهادت را، تمام روایات ممکن که بیان شده، جمع آوری کند. مثلا همین ماجرای سرنیزه شدن سر امام حسین. اینکه چه بر سر او ، اطرافیان و خاندانش درست در همان لحظه آمد. این سرنیز شدن سر مطهر ایشان ، کلی روایت دارد که محمدتقی شیخ شوشتری آن را در جاهای مختلف کتاب ، و البته در یک جا به صورت دسته بندی مطرح کرده است. مثلا یک جا ، تحت عنوان سجده امام حسین آورده که ایشان در کربلا بسیار سجده میکردند، و طولانی ترین سجده ایشان قبل از سرنیزه شدن سرمبارک بود. ایشان این پیشانی سر را از روی خاک بر نداشت تا سر نیزه رفت. یک جای دیگر دقیقا فصلی دارد به اسم سرگذشت سر مبارک امام حسین علیه السلام.  سعی شده در این بخش انواع روایات گفته شود. درباره تک تک افراد خاص کربلا مثل امام سجاد علیه السلام که یک فصل به او اختصاص دارد، حضرت زینب سلام الله علیها، حضرت علی اکبر و حضرت علی اصغر. هر کدام یک فصل به این ها اختصاص دارد.

در مورد حرمت ماه محرم در این کتاب نوشته شده که قبل از اسلام نیز این ماه جدال، و قتال حرام بود. همگی با خیال راحت دست درگیری برمیداشتند ، ولی در همین کتاب از امام رضا (ع) نقل شده است که فرمودند: «ماه محرم ماهی بود که کافران در این ماه جنگ کردن را حرام می‌دانستند و منافقان این امت در این ماه خون ما را حلال دانستند و هتک حرمت ما کردند و زنان و فرزندان ما را اسیر کردند و آتش در خیمه های ما زدند و اموال و اسباب ما را غارت کردند و حرمت حضرت رسول (ص) را درباره ما رعایت ننمودند».

مطلب درباره امام حسین علیه السلام در این کتاب زیاد نوشته شده است، و حدود 216 صفحه است. کتابی درباره امام حسین جامع تر از این کتاب ندیده ام. اسامی مرتبط با جنایت کاران وقایع مختلف در روزهای محرم هم در این کتاب آمده است. که آن ها که در سپاه همراه شمر به مقابله با امام حسین (ع) و یارانش رفته بودند. مثلا نوشته است که عمر سعد جنگ را آغاز کرد. درباره شجاعت امام و اصحاب امام حسین نوشته شده، خطبه امام حسین، و چگونگی برپایی جنگ. مظلومیت امام حسین ، و تشنگی. صفحه 110کتاب روایت کرده که وقتی دست به شمشیر بر  آن همه قشون حمله می کرد مانند گله گوسفندی که گرگ بر آنها حمله کند ، اینطور از جلوش هزیمت می شدند. قرار بود هیچ نشانی از آن حضرت نماند. اسامی سارقین کربلا در این کتاب آمده است. مثلا اینکه اخنس بن مرثد امامه امام را ربود، و یا انگشتر مبارکش را بجدل بن سلیم همراه انگشت مبارکش قطع نمود.

نوشته شده است که نبرد مظلوم کربلا در عالم هستی بی قیاس است. وقتی که آن حضرت بر زمین افتاد، آن اشقیا به حکم عمر سعد، بعضی به نیزه بعضی به سنگ، بعضی به شمشیر بر سرآن حضرت هجوم آوردد و آن حضرت در غش بود. چون به هوش آمد خواست برخیزد و آنها را دفع کند نتوانست شروع کرد به گریستن و فریادش بلند شد:

«وا جداه! وامحمداه! وا اباقاسماه! و ابتاه! واعلیاه! ااقتل عطشانا و جدی محمد المصطفی ااقتل عطشنا و ابی علی المرتضی»؟!

تکلیف فطره سید در بعد از این بخش آمده است: فطره غیرسید را به سید نمی شود داد، ولی فطره سید را به غیرسید و سید هردو می توان داد.

مطلب زیاد هست. شیخ شوشتری، کتاب های مهم زیادی هم نوشته که قبلا یک بار در همین وبلاگ به آنها اشاره کرده ام.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آفتابگردان مستندساز

یک عالمه فایل و سی دی داده اند دستم میگویند از روی اینها مستند درست کن. آخر این هم شد مستند؟ همین کار را می کنند که آدم مجبور می شود برود با باغچه بازی کند. چهار تا بذر گل آفتابگردان گذاشته ایم تو حیاط وقتم را با آن پر میکنم. کار سفارشی که باشد همین است دیگر. آدم دلگیر می شود.

من دوست دارم بروم سفر، آدم ها را از نزدیک ببینم، و با آنها کار کنم. حالا اینها فیلم بردار را برده اند آنطرف. همان جا هم کار تموم شده گذاشته اند و دست آخر کارها را داده اند دست من. منم مونده ام با فایلها و سی دی ها.

خانوم بچه ها هم فکر میکنند من کاره ای هستم. هرکسی میبینند فکر میکنند از دوستانم است. امروز این هواپیمای ماهان، ایران-بیروت را که خبرنگاری هم آنجا بوده را دیده اند، میگن این دوست توست؟ فامیلش را می پرسند و می گویند این را می شناسی؟

من این علاقه خانواده به محیط کارم را خودم درست کردم. یک موقع داداش می آمد می گفت بیا ارتش. منم از آن آدما که جوجه عطسه کند غم میگیرتم. گفتم همونهایی که باید الان تو ارتش و نیروی انتظامی اند و الا اگر امثال من را می بردند که الان مملکت روی هوا بود! این علاقه که گفتم مال یک وقتی بود. دوستان مشهدی اتحادیه گفتن بیایید شماها که باسابقه ترید تو این جشنواره که گذاشتیم شرکت کنید. ما هم سادگی کردیم و کمی هم جو برمون داشت رفتیم جشنواره. میدونستم از این جشنواره الکیاست ولی روی حساب دوستی شد دیگر. بعدشم که اینا اسم ما را نوشتند تو سایت، یعنی الان بالغ بر ده ساله اسم منو هر جور تو اینترنت میزنند با اون جشنواره الکی میاد، دخترمم میبیند ذوق میکند!

رفقا هم مثل خودم اصلا انگار تو نسل ما این جا افتاده که هی بیاییم تعریف کنیم، هر کسی هم هرچقدر میتواند خودش را بالا جلوه میدهد. یکی از همین ها که با من تو اون جشنواره الکی بود یک سریال درست کرده سال 80 شبکه یک پخش کرد. از اون وقت تیکه کلامش این است که اصغر اینجوری به من گفت من اینجوری به اصغر گفتم، آن وقت منظورش اصغر فرهادیه که آخرین بار که بهش تلفن زده 15 سال پیش بود.

نسل ما قدیمیا دیگر نباید اینطور باشد. حالا مگر اصغر هم چی کار کرده

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

هنر ایرانی

رفتیم ساختمان تئاتر شهر. از 20 کیلومتری جایش مشخص هست. آخر، زمان ما کسی که در صدا و سیما بود، تئاتر، سینما و هر چه مثل بقیه آدما با کلاسه، نهایتش یک پاترول داشت.

الآن، اهالی صداو سیما، سینما، تئاتر و هنر ، کلا از 50 کیلومتری مشخص هستن. مردهاشون دستمال گردن های سرخ ، و کلاه های کج، جوون ترهاشون گوشواره و حلقه و این تیپ‌ها.

زنهاشان هم ، انواع پارچه های منحصر به فرد ، چهارخونه کج، راست، گل گلی و اینا.

بالاخره ، رفته ام داخل. می بینم یک میز گذاشته اند. چند تا از این جوان های خیریه ای هم آمده اند با صندوقشان. به هر کسی رد می شود کاغذ و پوستر می دهند تا در طرحشان شرکت کند.

منم رد شدم. دیدم یکی از دوره ما آنجا بود. تقریبا هم سن خودم بود. پشت میز همه پوشه ها را زیر و رو کرد. بعد شروع کرد به گپ زدن با آن جوان. دختر جوان هر قدر توضیح میداد پیرمرد مخالفت میکرد و سرش را تکان می داد. گیر داده بود به دختر که چرا این کار رو میکنی ؟

آخر حرف های دختر گفت: من جوان که بودم به سن شما ، یک مدت تو کار شما رفتم. تجربه ام را میگم. وقتتان را تلف میکنین. الآن خود من ، اگر تو کار بانک که خودمون هستیم بیشتر سرمایه گذاری میکردم این وضعم نبود. مثل بقیه هم سن هام الآن آپارتمان سومم را میدادم برای کرایه. نه اینکه یک آپارتمان دارم و اونم خودم نشسته ام

دختر را دیدم. قشنگ ماسید. پوشه هایش را داد و گفت: به هر حال شما که سابقه اش را دارین بیشتر رویش فکر کنید .

معمولا همین طور است. حرف غلط جواب ندارد. یعنی انقدر حرف پیرمرد غلط بود که دختر جوان  هیچ نتوانست بگوید. شانس آوردم یکی از شاگردان دوره های قدیمم راه افتاده بود در سالن و صدا میکرد استاد استاد. منم مدت هاست این کلمه را نشنیده ام. فکر کردم با من نیست. خوشحال شدم از دیدنش. احوالش را که پرسیدم . گفت اینا هم یک اتاق گرفته اند بیایند تبلیغ کنند. از بودن تو جمع همدوره ای های خودم وازگشتم. رفتم اتاق اینا.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

کار خیر

فروشگاه لباس کودک

نمیدانم دیروز پریروز این برنامه سیما را دیدید که خانواده کارآفرین ها را دعوت میکند؟ البته ، الآن اغلب برنامه های تلویزیونی در همین سطح ها هستند. منظور من آن قسمت برنامه بود که یک خانواده زن، شوهر و پسر بزرگ دعوت بود. پسر اصلا حوصله اش سر رفته بود. برخلاف ماها که ساعت ها وقت میگذاریم تا برنامه بسازیم . پسر این خانواده به نظر میرسید بقدری وقتش برایش ارزش دارد که زبان بدنش نشان میداد ساعت هایی که درآمد میلیاردی داشته است را کنار گذاشته تا به کار خیر پر کردن این برنامه برای ما بپردازد.

مدتی است که برنامه ها پر میکنند در سال 96 دچار ورشکستگی شده اند و به نحوی معجزه آسا از آن نجات یافته اند. نمونه این هم ، همین زن و شوهر بودند. مرد میگفت با دوستان بنک دارش لباس های کودکی را که چاپ میزدند به فروش میرساندند. در حالی که ماها این طرف هی درگیر ورشکستگی بودیم این خانواده بعد از اینکه تا سال 96 به مغازه و چند واحد خانه رسیدند این نگرانی را داشتند که زنان سرپرست خانواده ای را که تا آن زمان جمع کرده بودند در این سال از دست بدهند.

در اینجا مرد خانواده اشک در چشمانش جمع شد و گفت نمیتوانستم از این زن ها بگذرم؛ زنان سرپرستی که چشمشان به حقوق ماهیانه بود. زن هم همین را می گفت : برای همین دو واحد آپارتمانمان را فروختیم تا این ها شغلشان را از دست ندهند.

شما دیگر باقیش را بلد هستید. این ماجرای خیریه و کار خیر هیچ حد و اندازه ای ندارد. به اسم اینکه قصد کمک و حقوق دادن به زن های بیچاره را دارند ، یک دستگاه برش 1000 تایی لباس کودک را می خرند. قسمتی از لباس ها را می دوزند و با کمک خیریه ها و جاهای دیگر این زن ها را که پیدا کرده اند به کار میگیرند. به هر کدام پونصد بخش پارچه بریده مستطیلی را می دهند تا بدوزند. بدین ترتیب با حقوقی مثلا روزی 12 هزار تومان از چند کارگر مفت قدر 1000 لباس دوخت آماده میکنند. کار لباس کودک هم هست و البته بسیار گران ! سال 96 آن مرد نمی توانست آن زن های کارگر را از دست بدهد. ممکن بود آن زنها بروند و برای کس دیگری کار کنند. مرد و زن تصمیم گرفتند حالا یکی دو واحد از آپارتمان خود را بفروشند تا برای منفعت خودشان کار کرده باشند.

بنابراین مهم آن قیچی بود که باید میداشتند. دوخت را به تعداد زیادی از زن ها در کارگاه کوچک خود می دهند و باقی را به صورت خوداشتغالی میدهند به زنانی که مثل برده با حقوق مفت در خیریه ها باید برایشان کار کنند. اسم این کار هم، کار خیر و کارآفرینی است.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

رمضان کرونایی

رمضان

آقا نجفی قوچانی در کتاب زندگی نامه اش (سیاحت شرق) حدود 100 سال پیش میگه که تو جنگ جهانی یک قحطی به عراق اعمال میشه. اون موقع نجفی قوچانی نجف بوده. این قحطی اثر خاصی روی مردم زمان این طلبه نمی گذاره. دلیلش وجود تاجری بوده که می آید و بین مردم خرما پخش می کند. کلا از آدم های آن زمان فقط دو نفر به دلیل قحطی می میرند که یکی از اونها مرده شویی بوده که از کربلا به نجف می آید تا تعداد مرده های بیشتری شسته و درآمد بیشتری بدست بیاورد. در واقع ، به نوعی طمع می کند.

قضیه دوران کرونایی ما هم به همین منوال و البته کمی سخت تر. فرقش با دوران قحطی که تعریف میکنن اینه که یه وقت می بینی خیلی ها نمیدونستن چیزی به اسم کرونا اومده و از خونه بیرون رفتندو بعد با خودشون گفتن چه اشتباهی کردن رفتن بیرون.

محمدی با یک ماسک گنده روی صورتش دم افطار اومده جلوی ساختمان تا کیبوردی را که امانت داده بودم برایم برگرداند . شروع کرد به گفتن اینکه می خواد یک ساختمان بسازد . انگار من معمارم . 120 متر شده ، می خوام از دو طرف دیوار ، هر کدام فاصله داشته باشد . به نظرت 4 تا اتاق 12 متری با یک 18 متری با تراس کوچک بذارم خوبه ؟

دلش خوش بود که یعنی من سابقه دارم . راستش را به او گفتم که هر چه مهندس شما بگوید. برداشت و گفت پسر خودم هم مهندسه. گفتم خب هر چه آقا مصطفی بگوید .

شروع کرد به گفتن اینکه دخترم هم مهندسه ، اون یک طرح دیگه داره، این جدولای کنار را هیچ دست نگذاشتم. یک چند ماده قانونی هم گفت و من را حکم کرد که بگویم دخترش بهتر می گوید یا پسرش .

تا بعد از افطار من را نگه داشت . من هر قدر سعی می کردم بفهمم بالاخره خودش چه می خواهد که مشکلش را حل کنم ، چیزی دستگیرم نمی شد. هی به لب و دهان من نگاه می کرد که انگار ممکن است کرونایی اش کنم . خودش دم در آمده است و می خواهم بگویم بگذار بروم خانه افطار بخورم. نمیگذاشت. خودم هم رو در بایستی داشتم. خودش هم روزه بود. هوا هم هر قدر شب تر می شد ، سردتر می شد. تا قرار گذاشتم فردا بروم جای ساختمانش و نقش ناظر را ایفا کنم ، ول نکرد.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

مستندساز بی نام

کهکشان

برنامه ای امروز از شبکه مستند پخش شد که داغ دلمو تازه کرد. یه برنامه بود به اسم «این کوچه بن بست نیست». نشون میداد طرف برای پر کردن چند دقیقه برنامه که ما فکر میکردیم ماست مال بوده و از دوستانش برای پر کردن برنامه استفاده کرده، بیش از یک سال و حدود بیست ماه، درگیر ضبط برنامه بوده. وقتی هم، اسم یکی از شخصیت ها رو آورد که عوامل تولید شبکه ها در اختیارش بگذارند، پیداش نمیکنند و گیرش نمیاورند، تا اینکه اتفاقی در برنامه پر مخاطب خندوانه، آن شخصیت پیدا می شود! در برنامه خندوانه، آن شخصیت از اتریش دعوت میشود، و بدین ترتیب تکه ای از برنامه این کوچه بن بست نیست، با برنامه خندوانه پر می شود.

این روایت کسی است که برنامه ضبط شده و قبلا سفارش داده شده و پر کرده است و بعدا با زحمت فراوان به نتیجه رسیده است.

نکته این داستان این است که وقتی این بنده خدا درخواست داد برایش جور نشد و پیدا نشد، ولی برای رامبد جوان جور شدو پیدا شدو پرمخاطب ضبط شدو تموم شد. اگر هم مستندساز، این برنامه رامبد رو اتفاقی نمیدید، برای بازپخش اون تیکه از برنامه خندوانه هم نمیتونست ازش استفاده کند. اصلا هم که کلا نباید توقع میداشت که اتفاقی کسی بیاد و بگه این کاراکتر که تو دنبالش میگشتی، حالا ما یک سوال ازش میپرسیم و تو هم بیا و یک سوال بپرس. نه، خدا فقط در این حد کارش را راه انداخت که اتفاقی از طریق تلویزیون، برنامه پخش شده را ببیند!

من از همون برنامه «مسافران» رامبد جوان هم که الآن داره بازپخشش پخش میشه هربار تعجب میکنم. یک برنامه درست کرده ان، که حالا میگم چطوری. اونوقت فقط آخرش را این شبکه نسیم میگذاره که حتما همه ببینن کارگردانش رامبد جوان (!) بوده، و تهیه کننده اش فلانی. و هیچ بازیگر دیگری هم مهم نیست! آن هم، شبکه نسیمی که اصلا فیلم کامل پخش نمیکنه، معمولا، و فقط یک تیکه ای از یک جایی، و بعد هم اونم بدون اسم و نشونی از هیچ کس دیگه ای، میگذارد.

از همون سال اولی که این برنامه پخش شد، من تشابه خاصی بین نویسندگی این اثر با نویسندگی اثری خاموش پیدا کردم که یک زمانی در سال های 89-90 به صورت ناشر مولف از طریق نویسنده ای در جامعه ای دانشگاهی چاپ شده بود. هربار، شک میکنم که نویسنده / نویسندگان آثار رامبد جوان، چطوری به این ایده های بکر خودشان دست پیدا میکنند! اگر توانستین کتاب «استاد» هدی داستانی را پیدا کنید، تا شما هم تشابه اثر را ببینید.

به نظر من، این رامبد جوان و دایره اطراف آن ها، اگر گفته نشود، دزد هستن، لااقل می شود گفت که شبه دزد هستن. خیلی زشت، کارهای دیگران رو می چاپن و به نام خودشان در تیراژ بالا استفاده میکنن.

 

بعدا اضافه کرد: اینجا خصولتی تعریف می شود. اسما شرکت برای یک نفره، که داره به صورت خصوصی کار می کند، خودش. ولی چه جوری داره کار میکنه؟ با امکانات، تجهیزات، زمان، ساختمون، دیتا و تحقیقاتی که دولتی کرده. این دولتی هم عمویش هست در مخابرات.

نمونه اش می شود، مثلا شرکت "افزایش کاربرد پرتو" که خصوصیه. ولی جاش کجاست؟ در سازمان انرژی اتمی ایران. یک چیزی مثل خصولتی.

  • رستم اتابکی پور