نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۲۸ مطلب با موضوع «تفریحات من» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هواپیمای جنگی در جنگل

بعد از پست راهنمای تولید و ثروت میخوام به انتخابات بپردازم. بچه هامون یک زمانی مدیریتشون ساده بود. یک فیلم سینمایی میخواستن خودشون میرفتن سینما. ما هم بین خودمون یک فریبرز عرب نیا پیدا کرده بودیم اون رو گذاشته بودیم قهرمان فیلمهای جنگی و چریکی مون. الآن که راننده تاکسی شده کانادا. هنوز جلوه های ویژه مثل امروز نبود و یک گودزیلا و سینمای وحشت کاری نداشت تا هیجان بچه ها جور بشه.

حالا یک کم قضیه فرق میکنه. اون بچه ها بزرگ شده ان و خوب هاشون به اون دستاوردها که مدنظر ماها بوده نرسیده ان. موندیم جامعه مدنی اسلامی بوده که ایراد داشته و یا اینکه بچه باید دوباره تغییر رشته میداده و از اول یک رشته دیگه میخونده. دختر فرستادیم رشته کامپیوتر، خوب، حرف گوش کن، نمره بالا و معدل بیست، اون وقت شغلش مرتبط با رشته اش نیست. این درحالیه که هر روز هم شرکت باد میکنیم و تبلیغ هوش مصنوعی میکنیم. یک چند ناجی ویژه هم گذاشتیم تو دست و بالش. بعد اون وقت هرچند وقت قیمت طلا و سکه پرواز میکنه. نه ما تونستیم این رو شوهر بدیم و نه خودش تونست.

قدیم خوب بود. یک جنگ تحمیلی هشت ساله بود و یک سری خط تحریم ها که شوروی سابق هم در آنها موثر بود. یک وقت میدیدی ده بسته تحریمی برامون گذاشته ان و مثلا گورباچوف یکی از بسته های تحریمی علیه ایران بود. نتیجه هم خب همه میدونیم دیگه. یک باری ورق برگشت و یک کشور گنده ملحد که دین رو میگفت قبول نداره منحل شد. داشتن تحریم میکردن و همین تحریم هاشون نتیجه عکس روشون داد. خودشون از داخل نتونستن جمعش کنن. یک اتفاقی افتاده بود تو کشورشون که همه چیز قاچاق شده بود، حتی فرهنگ دوره هلاکوخانهای ایران رو هم داشتن قاچاقی وارد میکردن. اینکه میگن ظلم پایدار نمیمونه همینه.

اسلام که ایران جامعه مدنیش رو بر پایه آن گذاشته میگه با هرگونه ظلم مخالفه. مثلا اگر ما بنای ظلم داشته باشیم و الآن این سوئد و دانمارک رو بر مبنای اون تحریم کنیم (اینها راه انداخته ان به قرآن سوزی و هتک حرمت جامعه مدنی اسلامی و بنا داریم ببینیم چی کار میتونیم علیهشون بکنیم تنبیهی باشه)، این از نظر اسلام مردوده و نمیکنیم. اتفاقا همین هست که تا حالا بعد از کلی تحریم و جنگ و تنبیه کشورهای ملحد و غیره سربلند بیرون آمده ایم.

حالا موقع انتخاباته. بچه هامون که جوون شده ان واقعا مونده ان چی کار باید بکنن. هنوز نگاهشون میکنیم دارن یا برای کنکور دوباره میخونن یا رفته ان حتی دوباره دارن دبیرستان میگذرونن. ماها هم بالاخره از بین خودمون یکی هست باز پیدا کنیم. یک فریبرز عرب نیایی، چیزی هست. مردم به کی رای میدن؟ به قیافه خوشگل؟ خب یک خوشگل مودار بین خودمون پیدا میکنیم؛ قیافه مردمی باشه. عمامه و این نشان های شیخی نداشته باشه و هنوز هم موهاش سیاه مونده باشه و نصف سرش هم کچل نباشه. فعلا یک چند گزینه خوب انتخاباتی داریم، ولی موندیم بعدش چی میشه؟

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

سفره هفت سین

سفره هفت سین و شام نوروز امسال

تن ماهی مکنزی و تپسی اسرائیلی

کدام تن ماهی

مرگ بر آمریکا 22 بهمن

صفهای خرید تن ماهی مکنزی

و تپسی

تخفیف های شگفت انگیز

مردم هلهله کنان مشغول خرید!

رسانه یک سر یکطرفه ضد

ماهی فروش چینی

لج افتاده است و گفته

ننگ بر ماهی های کپور قرمز چینی-ژاپنی

همان رسانه یک طرفه مثل روزنامه خراسان

را میخوانی، آنجا که

از فلسطینیان دفاع میکند

میینی تصویری:

فردی با لباس دلقک.

حال این است یک سوال:

اینجا سیرک آمریکاست یا اسرائیل؟!

گویی همه چیز

از سفره ترامپ شروع میشود.

ترامپ با دختر حور و پری زیبایش

ایستاده و یک باره

سر میزش یک کنسرو لوبیای مکنزی !

فردای آن روز به جز تمام رسانه های تصویری دنیا

از جمله صدا و سیما مستقل ایران (!)

آن را مخابره کرده

در پی آن بازار پر از نقل و نبات ارزان ترامپ است!

البته، تپسی

مانند کوکاکولا و پپسی،

مچکرم مرسی،

هیچ نیازی به تقلید نداره!

زمانی که مکنزی آمد،

چرا جو بایدن و تپسی نیاید!

نوشیدن دلسترهای هی جو،

جو بایدن با تپسی

بسیار لذت بخشه

همه غرق در شور و شادی !

شبکه خبر میگه آی مردم!

شاید این آب روان میرود پای سپیداری  ...

در پس سهراب سپهری،

نگران تنگ ماهی سفره مردم

میگوید که ماهی های قرمز را

در آب های آزاد نریزید!

باشد،

این یک کار رو ما نمیکنیم!

جناب صدا و سیمای عاشق پیشه!

تازمانیکه ببینیم

هرچه بگندد نمکش میزنند،

وای به روزی که بگندد نمک!

ماها ذوق مرگ درگاه

مجوزهای دولت!

خودشان جای خودشون باد میکنن

و میگن الآن سر میرسد مجوزها!

مجوز چی آخر؟!

مجوز پرورش ماهی،

بدون هیچ تسهیلاتی

اونوقت ناچاریم فقط با تن ماهی

تغذیه کنیم و حسابی

گیر دلار و قوطی

کنسرهای مکنزی

و تپسی ترامپ جون

و ناتانیاهو!

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آنقدر که گرما بی سابقه است آلودگی هوا بی سابقه نیست. از هوا آتش می‌بارد و آلودگی هم که ای از تهران بدتر نیست. آلودگی هوای تهران را که میبینی در پارک و بوستان میسنجند، می گویی اگر آنجا آلوده است میخواهی به شهرستانها بپردازند؟!

یک گنجشک و یک کبوتر از تلفات چند روز اخیر این گرما و آلودگی در خانه ما بود. نوه هایم این چند روزه فقط برا کلاس ورزشی هست که بیرون می روند وگرنه جایی دیگه نمی روند. عید غدیر بود و تقریبا آخرین تعطیلی مفرح ما قبل از تاسوعا عاشورا. قرار بود بعدازظهر با نوه ها بریم پارک.

جای پارک یک بستنی فروشی هست که برای خریدن بستنی هایش صف میگیرند. ما بعدازظهر که رسیدیم شماره دادند و نوبتمان را که خواندند نوه ام رفت فالوده بستنی ها را تحویل گرفت. در این مدت نوه دختریم حسابی مشغول بود. یک کلمه ژاپنی یاد گرفته بود و تکرار میکرد: «آیشترو (Aishiteru)، آیشترو»

یک کم که گذشت آن یکی نوه هم فالوده بستنی ها را آورد. در حین خوردن باز هم نوه ام تکرار کرد «آیشترو ، آیشترو»!

گفتم چیه هی یک کلمه را تکرار میکنی؟!

گفت دوست دارم.

به نظرم آمد که میگوید به دل مینشیند و پر معنی است. گفتم معذرت میخواهم، اما حالا میشود معنی آن را هم بگویی؟

مادرش گفت به ژاپنی میشود «عاشقتم»

مادرش خندید و گفت: نسل سوخته که میگویند به ما می گویند. شما الآن چند نوه دارید، ولی ما هیچ!

دیدم می خواهد شروع کند درباره شوهر کردن دخترش بگوید. گفتم حالا زود پاشید که بریم. این حرف ها چه معنی دارد؟

زودی جمع کردیم. معلوم نبود آخرش این یک کلام حرف نوه میخواست به کجا ختم شود.

بلند کردیم و فارغ از مشکلات نوه و نتیجه برگشتیم به خانه.

آن روز اتفاقا برنامه تلویزیونی همین جمله عشقم عاشقتم را تکرار میکرد. گفتم من امروز هرچه کلمه عشق و عاشق به زبانهای مختلف است را دارم جذب میکنم!

البته سالهاست که برنامه های تلویزیونی یک عشق و عاشقی دارند. نگاه کردم مردک چند بار گفت عشقم عاشقتم و هر بار زنی که آن را میشنوید چشم و ابرو نازک میکرد. یک بار که مرد گفت عشقم عاشقتم، زن قیافه اش در هم رفت و گفت من خدمتکارم و ما نمیتوانیم ازدواج کنیم. بار دیگر مرد گفت عشقم، عاشقتم و باز زن گفت که پدر و مادرت نمیگذارند.

در تمام این مدت قیافه مرد ناشناس به نظر میرسید و گل هایی از فضای بسته ای که خلا و تاریکی بود در حین گفتن این جملات بلکه در صورتش در گردش بودند. حتی گاهی چهره دختر تحت تاثیر این گل ها و آن خلا ، آنها را منعکس میکرد.

بار سوم مرد گفت عشقم عاشقتم! این بار چشمان زن گشاد شد و لحظه ای حتی داشت باور میکرد. او گفت پس این بچه که من از تو در شکم دارم را میخواهم نگه دارم! تا این را گفت مرد از گفتن عشقم عاشقتم باز ایستاد. گل های در گردش چهره ناپیدایش ثابت شدند و لحظه ای زمان متوقف شد. گویی حرکت زمان معکوس شد. چهره مرد با اینکه قاتل نبود در نقش قاتلی پیدا شد و گفت پس با هرکس که پول داشته باشد میخوابی؟!

غربی ها و خصوصا آمریکایی ها که با کشور شرقی ژاپن رابطه و پیمانهای بسیار داردند در گفتن عشقم عاشقتم به زبان کشورهای شرقی مثلا ژاپن دقت میکنند. آن ها میدانند که اگر تا دیروز در کشور خود به راحتی عبارت I Love You را استفاده میکردند، آن را در زبان ژاپنی نباید همینطوری صاف صاف استفاده کنند. آنها در کشورهای شرقی در بیان این عبارات دقت میکنند. نوه من هم در جریان تغییرات اخیر فرهنگ کشورمان به سمت غربی تر شدن ناآگاهانه یکسره کلمه Aishteru را استفاده میکرد. ما قبلا فکر میکردیم بچه ده ساله خیلی با ازدواج فاصله دارد ، ولی مادرش می گوید او اکنون سن ازدواجش در حال گذر است. مایم که می گوییم نه ، زوده میگوید همین حرف های شماها دخترهای دهه شصتی را ترشیده کرد. میبینیم این روزها مردها با فاصله بیست سال و بیشتر فرهنگ و منطق سهروردی را در ابراز عشق و علاقه زیر پا گذاشته و دنبال دختر 17-18 ساله میگردند تا بلکه به او بگویند I Love You و از این راه از بیان معنی عشق واقعی سرباز زده و در عوض به عیش و بهره و مال و منال خوبی برسند. در جریان غربی تر و عقب افتاده تر شدن هم که لازم است کمی بیشتر مشروب خور شوند تا بلکه حرام را راحت تر پایین بدهند و نوش جان کنند! البته، در این صورت نیاز جنسی کمتر شده و رو به بازی های طولانی مدت الکلی می آورند. این عکس هم گذاشتم که کمی حرفم را نشان میدهد.

عشقم عاشقتم برای چهار سال

یکی از همکارانم هر روز با کلاه سایبان دار، می آید خودش را بین ما جا میکند و شروع میکند که من با پارتی های مختلفی که دارم با یک اشاره و یک تلفن می توانم تمام مال پدر زنم را بالا بکشم. او همسن ماست و پیرمردی است برای خودش . افتاده است دنبال اینکه با شاهد جمع کردن مال پدر زنه را بردارد برای خودش! بعد از آنطرف هم یک روضه میگذارد و میگوید با همان اشاره همه مشکلات خیابانمان را می تواند حل کند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

پرنده در برف

دیدن افق دوردست از فضای بیرون از خانه همیشه از آرزوهایم بوده است. چند سالی است که با همسایه مان که دفتر شرکتشان را از ما کرایه کرده اند دم خور شده ایم. بعضی وقت ها میبینم با دوربین به حیاط میروند. یک دوست عکاس دارند که او را می آورند. او هم با یک کیف آبی دوربین که همیشه حتما دور کمرش می بندد، با کلی قرار مدار می آید تا عکس بگیرد. چیزهای مختلفی در باغچه کاشته اند. انواع نهال میکارند ، منتقل میکنند. اولین بار که با آنها آشنا شدم گفتم شما دقیقا چی کار میکنید؟ یک توضیحاتی دادن که مربوط به برنامه نویسی بود فکر کنم. آخرش گفت که من مدیر پارچینا هستم میشناسی؟!

یعنی دامنه حوزه فعالیتشون همه چیز را در بر میگیرد. مثلا همین پارچینا، خودشون میگن شاخه فرهنگی؛ شعرهای مولاناست قشنگن . از آن طرف روی مدیریت آب کار میکنند. یک وقتی بهشون پیشنهاد دادم (فقط برای اینکه بدونم چی کار میکنن) که کار مستندسازی را بدهند به من . گفتند همه کارهایمان با دوربین و کامپیوتر است.

مشکل بچه های جدید همینه؛ وقتی میشوند مدیر یک چیزی مثلا همین مدیر ای نهنگ، دیگه میخوان همه کارها را خودشان تنهایی بکنند. مجبورند از تبلیغات و بازاریابی گرفته تا مدیریت خط تولید و نگهداری شرکت و بررسی مسائل مالی خودشون بکنن. البته یک مقداری هم حق دارند خب. اینها بعدا که درآمدشان خوب شود باید چهار نفر استخدام کنند برای این کارها. الآن البته روحیه کار گروهی ایرانی ها بهتر شده، قدیم همین قدر هم نبود! زرنگ ترین بچه اونی بود که ساعت های بیشتری سرکلاس میخوابید. این ها رو میبینم با شور و اشتیاق جوونی شون وقتشون رو واسه این کارها میگذارند. یاد خودم می افتم. من اون زمان معلم بودم اول. از طریق جهاد معلم شده بودم. پولمان هم ناچیز بود و خیلی وقت ها هم نمیگرفتیم؛ داوطلب بودیم. من هم همه اش گیر میدادم که کارهای یدی بکنم. راه های دور میرفتیم، دو روز میرفتیم تا برسیم به مقصد. بعد میرفتیم کارخانه های بی صاحب خراب شده رو راه بندازیم. مثلا یک کوره آجر پزی بود که رفتیم. یک عالمه کارگر داشت. اما از کار افتاده بود. یعنی کوره را هم نمیتوانستند راه بیاندازند. کارگرها تو کمپهای عجیب گلی-سفالی کنار هم زندگی میکردند. همه شان. هر خانواده ای یک اتاقک داشت. من اون زمان جزو اولین کارهای مستندم همین بود ؛ از آنجا فیلم گرفتم. الآن بعضی چیزها را که فکر میکنم در حافظه ام نمونده ، ولی اگر جایی نوشته باشم پیدا میکنم و تعجب میکنم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

انیمه ژاپنی هست به اسم ناکجا آباد موعود (قول داده شده) (به انگلیسی: The Promised Neverland (Japanese: 約束のネバーランド, Hepburn: Yakusoku no Nebārando) ). سریال انیمه ماجراجویی و درام است که بر اساس یک مانگا درست شده. این انیمه را من طبق معمول چند بار دیده ام و اتفاقا جزو انیمه های پرطرفدار است. ماجرا مثلا در زمان دور و درازی مثل 2045 و در آینده رخ می دهد. ولی فکر میکنی همین الآن است که جریان دارد. اول داستان نشان میدهد که با بالاترین تکنولوژی روز بچه هایی در باغی و یا مزرعه ای درسی که خوانده اند را تحویل میدهند. امتحان است و با آن سه نفر از بهترینها مشخص و تنبل ترین بچه هم مشخص میشود.

بچه ها از روزیکه به دنیا می آمده اند این جریان مشخص را به یاد داشته اند که برخی که اتفاقا وضع درسی بهتری نداشته اند باغ را ترک میکنند به مقصد جایی ویژه! برخی دوست دارند که بدانند بیرون از باغ چه خبر است و برخی هم که دوست دارند مثل مامان آنجا شوند و فضای آنجا را دوست دارند، آنجا میمانند. شخصیت کنی ابتدای داستان سوالات را خوب جواب نمیدهد و در دستش عروسکی است. او دوست دارد مثل شخصیت مامان (سرپرست آن بچه ها) مادری مهربان شود. بعد از امتحان برای رفتن آماده اش میکنند تا از باغ برود و شایم مادر شود. هنگام تاریکی شب میبرندش و با اینکه دوست داشت در جمع دوستانش باشد تنها میبرندش و اتفاقا عروسک محبوبش جا میماند. دو تا از بهترین بچه ها برای رساندن عروسک به کنی کمی قوانین را نقض میکنند و آن چیزی را که نباید میدیدند میبینند! آنها کنی را در حالیکه یک شاخه گل رز در سینه اش فرو شده است میبینند؛ به نوعی عشقی فرو رفته در سینه آن دختر معصوم. کاملا واضح است که او کنی است و بعد هم میبینندش که برای خورده شدن در ظرفی غوطه ورش میکنند. در این ماجرا آنها دست مامان مهربانشان را هم در کاسه کسانی میبینند که کنی را کشته اند. میبینند که او با موجوداتی شیطانی همدست است که قصد خوردنشان را دارند.

بعد از این ماجرا دختر و پسری که وضع کنی را میبینند با خودشان فکر میکنند که چه اتفاقی می افتد. آنها به هم که میرسند از هم میپرسند پس برای چی ما درس میخوانیم؟! پسره فکر میکند و میگه هان! برای اینکه مغز ما بزرگتر شود و از بقیه جاهای بدنمون خوشمزه تر است؛ ما کالای با کیفیت تر اینها هستیم!

از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

معلوم میشود که جریان ساختاری است. یک مامان مهربان قد کوتاه ژاپنی دارند که در این جریان دخیل است و یک مامان قد بلند سبزه و هیکل که او هم دوست دارد مامان شود، ولی باید در ساختار خوب روی بهتر شدن درس بچه ها کار کند تا تندتند نمراتشان بهتر شود!

شخصیت مامان این داستان خیلی چشمم را گرفته است. اصلا شاید انیمه ناکجا آباد موعود رو همه بقیه هم به این خاطر میبینند! شاید به دلیل همین مامان داستان است که این انیمه جزو هفت انیمه محبوب ایرانی ها شده است. همه آن را دوست دارند و ایرانی ها آن را خوب درک کرده اند!

مامان در ناکجا آباد موعود

در داستان همه مامان ها کلا واقعا دوست داشتن مادر شوند. برای اینکه مقام مادری را به دست بیاورند خیلی کوشش کردن تا شیطانها به آنها اجازه مادر شدن بدهند. خودشان جزو بهترینهای زمان خود بودند. در مزرعه، مادر داستان واقعا این بچه ها رو دوست داشته. او عشق مادریش را نثار بچه ها میکند و بعد هم میدهد بخورندشون. با اینکه خورده شدن بچه ها رو دوست نداشته ولی چون عشق مادریش را میخواسته نثار کند ترجیح میدهد جریان را حفظ کند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

هنوز که هنوزه کیفیت زمین های کشاورزی اطراف شهرمان به کیفیت زمین هایی که الآن جای آنها برج ساخته ایم نمیرسد.

فرهنگ ایرانی از دیرباز با طبیعت پیونده خورده است. زمانی ، حدود 50-100 سال پیش آقاجان های ما که آن زمان جوانی بودند آنچه که به عنوان هدیه مثلا تحویل سال نو می دادند کارت پستال هایی از باغ هایی بود که در آن یا زندگی میکردند و یا دوست داشتند زندگی کنند. خیابان ونک امروزی جایی بود مثل دریاچه ای کنار انبوه درختان، با ابرهای سفید فراوان و آسمان آبی. جایی که هرلحظه ممکن بود باران ببارد. چیزی مثل حاشیه جنگل های شمال امروزی. کارت پستال آن را هدیه میدادند. ایرانیان قدیم بقدری آنجا را زیبا میدیدند که حتی نمی خواستند اثری از رد دوچرخه روی آن بماند. پای پیاده رفتن در آن مسیر که خاکی هم بود بسیار جذاب تر مینمود. خیابان شمران هم همین طور بود. کوهستانی که در زیر آن انبوه درختان بود. آنجا هم طوری بود که هر لحظه ممکن بود باران ببارد.

در شهر مشهد، کارت پستال خیابان بهار کنونی را میدادند. در شیراز کارت پستال آرامگاه و باغ حافظ. البته، باغ حافظ شهرت جهانی دارد.

از آن طرف، خیابانهایی داشتیم به اسم چرچیل برای سفارت انگلیس و خیابانی برای سفارت فرانسه. چرچیل بخشی از خیابان نوفل لوشاتوی کنونی است. چرچیل کسی بود که نقش موثری در کودتای 28 مرداد 1332 ایران داشت. آن زمان ، تبلیغ آنتی بیوتیک هایی را برای کودکان ما میکردند که بسیار خوب به نظر میرسیدند. افتخارشان هم نزدیکی به خیابان چرچیل بود.

امروز ، اما تبلیغ پرچم ایران را میکنند در حالی که یا الله وسط آن با B بیت کوین جابجا شده است ، و یا کل آن با ویروس کرونا مالیده شده است. همه روزه هم کلی تبلیغ پلیس هفت تیر به دست آمریکایی را می کنند. مک دونالد آمریکایی هم که همیشه دستی در فیلم سازی دارد و هم غذاهای گوشتی با بستنی تبلیغ میکند.

انتظار فرج ما را با انتظار برای رسیدن یک پلیس هفت تیر به دست آمریکایی جابجا میکنند. زمانی که ما کارت پستال های باغ هایمان را به یکدیگر تقدیم میکردیم آرزو داشتیم در چیزی به اسم انتظار فرج به باغی برسیم که در آن خانه ای داریم. باغی مثل باغ های نوفل لوشاتوی کنونی فرانسه. آنچه خود داشتیم زبیگانه تمنا میکردیم. کارت پستال های ونک و شمیران را دست به دست میکردیم ، ولی از مونیخ آلمان آن ها را ارسال میکردیم!

مونیخ، شهری بی آب و علف که شهرداری آن برج ها را بدون درخت دوست داشت تصور کند:

مونیخ آلمان

امروز ، نگاه میکنم دهکده نوفل لوشاتو از بیش از 40 سال پیش تاکنون دست نخورده مانده! زیبا، باران خورده و تاریخی. حتی جایی تاریخی برای حضور امام خمینی در آن حفظ کرده اند. امروز به جای آن آنتی بیوتیک قدیم هم واکسن آسترازنکا می دهند که نام آن ریشه در نام گیاهی دارویی مثل کاسنی دارد! کاسنی گلی آبی با برگهایی سبز نقره فام!

دهکده نوفل لوشتاتو، با فاصله فقط 35 کیلومتر تا پاریس:

دهکده نوفل لوشاتو

آن انتظار فرج دیروز ، امروز جای خود را به انتظار رفع آلودگی هوا و نابودی برج هایی داده است که روی زمین های باغی و کشت و کار ساخته شده اند. البته، همچنان این آرزو را از مونیخ داریم. اغلب سرورهای رایگان ما آنجا هستند و پول را هم از آلمان بدست می آوریم!

تصویر خیابان ولی عصر سال 1339 اینطوری بوده:

خیابان ولی عصر تهران

خیابان ولی عصر تهران یادآور خیابان ملک آباد مشهد که زمانی انبوهی از چنارهای چندین ساله سه طرف آن را محصور کرده بود. در میان آن بهترین درختان توت جای گرفته بود و اگر میشد خانواده ها زیر آنها جمع میشدند. البته، که الآن با آمدن مترو، دیگر اثری از آن درختان نیست و آن باغ نیست!

هتل قصر طلایی مشهد ، زمانی زمین کشاورزی کشت زعفران بود. کسی این را جایی نمی نویسد. صاحب آن زمین در مجموعه باغ های خیابان امام رضای کنونی روزی تصمیم گرفت به جای آن هتل بزند. پس از آن بقدری انسان موفقی روی زمین معرفی شد که هربار به عنوان کارآفرین نمونه شناخته می شود! هتلی 20 طبقه با اتاق هایی لاکچری، رستوران و اتاق هایی قاجاری!

اصناف مشهد هر بار میگویند کی از همه بهتره؟ هتل قصر طلایی!

آموزش عالی و آموزش پرورش ایران هر بار میگوید کی از همه برتره؟ هتل قصر طلایی!

هتل قصر طلایی مشهد یک دانشگاه علمی کاربردی هم دارد!

خیابان بهار کنونی مشهد به دلیل زمین های اجاره ای آستان قدس تا زمانی نه چندان دور همچنان دست نخورده ماند تا به دست شهرداری مشهد رسید. امروز ، ساخت و تاز در آن میتازد. این در حالی است که بهترین زمین های با کیفیت زیر آسفالت با قنات هایی چند صدساله مدفون هستند. قنات های اطراف حرم بسیار بودند. حرم محصور در میان کلی باغ بود. باغ هایی پر از درختان انجیر ، توت ، گیلاس و آلبالو . در میان آن ها درختان گلی مثل ابریشم هندی بود. هنوز هم در خانه هایی که برج نشده میشود این ها را پیدا کرد . زمانی که شهرداری کوچه باغ عنبر را برای تخریب بیشتر دست میگذاشت قدیمی ها دنبال کوزه ها و ظرف های سفالینه آب انبار آنجا بودند که به دست شهرداری های زمان شاه به سرعت روی آن ها را انبوهی خاک ریخته شد تا آسفالت کنند .

این ها همه زمین باغی و کشاورزی بودند!

خیابان امام رضا مشهد قدیم:

خیابان امام رضا

خانه های ویلایی یکی پس از دیگری جای خود را به مجتمع مسکونی و تجاری میدهند! از اسم کالی که در خیابان رازی مشهد و نزدیک بیمارستان است، و زمانی میتوانست پر آب و خروشان باشد به لطف شهرداری باریکه ای از بوستان مانده است!

عکس چهار باغ

زمینی که طبق قانون به مدرسه در تراکم داده میشود، به راحتی تبدیل به خانه ای چند طبقه میشود. کسی هم مسلما پاسخگو نیست! مشهد زمانی به عنوان باغ شهر شناخته میشد!

در حالی که زمین های کشاورزی اطراف مشهد با چاه هایی به عمق 200 متر و خرج پمپ و موتور فراوان، به عنوان زمین کشاورزی شناخته میشود، زمین های خیابان امام رضا و بهار مشهد با عمق 20 متر به آب میرسند!

دنیای وارونه که میگویند این است. آرزوی ایرانی برای رفتن جای چهار درخت او را به زمین هایی کشانده است که برای رساندن کیفیتی در حد این باغات هربار لازم است چیزی حدود 7 کامیون کودرسانی کند. بعد هم میگویند زمین های کشاورزی ایرانی از فقر پتاسیم رنج میبرند!

ما از فقر خیلی چیزها رنج میبریم! باغ اصلی را برج کرده ایم و از آسمان برای زمینی انتظار باران داریم که تا رساندن آن به کیفیت زمین های باغی چند صد ساله تخریب شده کنونی راهی بس دراز دارد.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

شیشه های رنگی

من از اون آدم ها هستم که باید یک کاری را شروع کردم تا آخرش برم. حالا این کار هر کاری می تواند باشد. از تحصیل خودم گرفته تا تحصیل بچه ها. صبح ها که بلند می شوم با خودم تکرار می کنم که من پدری هستم با دو فرزند. زندگی خوب و آرامی دارم و باید کلی چیز دور خودم جمع کنم تا بتوانم حفظشان کنم . منظورم آثار فرهنگی و این چیزهاست . یکی از چیزهایی که خیلی دوست داشتم حفظ کنم و فکر میکنم موفق هم نبودم شیشه های رنگی روی در خانه هست . امروز صبح که بلند شدم این عکس را گرفتم :

تصویر شیشه های رنگی بر گل

عکس واضحه؟ نور خورشید از پشت این شیشه های رنگی عبور کرده و خورده به گلدان مسی و از آن رد شده و مثل فیلتری تصویر روی دیوار را رنگی کرده است.

فکر میکنم پسر بزرگم این بار که برود دیگر به این شهر هم برنگردد. زمین حمام تقش در آمده است . برای همین کم کم دیگر احساس میکنم که باید یک فکری برای از نو کردن ساختمان کنم. با این اوضاع و احوال اگر زمین زیر پایم را از دست نمیدهم در عوض میتوانم فکرش را بکنم این در و پنجره را دیگر نمی توانم نگه دارم. خدا آخر عاقبت همه را ختم به خیر کند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

الان خیلی ها کار پایانی شون رو هنر قدیم انتخاب می کنن. هنر جدیدم خوبه ولی بنظرم هنوز جای کار داره تا دسته بندی هاش تعریف بشه اما بعضی چیزا رو به هیچ وجه نمی تونه برآورده کنه. مثلا انتظاری که ما از فرش داریم رو هنر جدید نمیتونه درک کنه. من روی فرش تعصب دارم. طراح هاش برام مهمه، تو خونه از طرح‌های معروف دو تا دو تا دارم. دلیلش هم اینه که برام انتخاب بین طرح‌های زیبا سخته. دو فرش طرح شکارگاه، دو فرش طرح فرش دوره صفوی که شروع و آغاز نقاط در آن معلوم نیست و دو فرش که اتفاقا نقطه شروع درش مشخص است و هندسه در آن معنی دارد. همه رو دوست دارم. شاید علاقه من به عنوان یک طراح و مستندساز بیش از دوستداران فرش باشد. چون من حتی یک تکه از فرشی که قدیم مادرم زیرپایمان میگذاشت و ما را در آن بزرگ کرده بود را هم نگه داشته ام. این تکه مربوط به بخش حاشیه می شود. با وجودی که رنگ و روی فرش رفته و فرش ماشینی هست نتوانستم از آن بگذرم. منظور من از فرش البته، هر اندازه قالی نیست. برای من فرشهای بزرگ در ابعاد سه در چهار حداقل مدنظر است.

محال است که طراح و نقاش باشی و بخواهی خلاقیت در هنر داشته باشی و الگوها و طرح های فرش از قبیل طرح های اسلیمی به چشمت نخورده باشد. پایه بسیاری از آموزش های طراحی به همین طرح و نقشه های خلاقانه که در فرش به وفور دیده میشوند برمیگردد. برای همین از همان اول این طرح ها مدنظرم بوده. گاهی طرحی دیده ام و با مداد آن را دوباره برای خودم کشیده ام و گاهی کتاب و مجله برایش خریده و گاهی خود فرش را در حد توانم خریده ام. دلیل مهمش هم خلاقیتی است که در کارهایم به من می دهد.

یک دوستی دارم که تو سفارت خونه افعانستان کار میکند. یه عمه پیر داره که تاجر فرشه، خونه شون برام مثل خونه رویاهاست. هر اتاقی چهار پنج تا فرش زیر پا روهم روهم و آویزونو و هر جا میری فرش میبینی. انصافا هم سلیقه خیلی خوبی دارد. گاهی که فرش دستباف جدیدی داره یه بهانه ای منو صدا میزنه که براش از جزئیات هنری اش بگم.

به این نقشه شاه عباسی یا همون پنج ترنج نگاه کنید:

نقشه قالی

همین رو در ابعاد بزرگتر اگر ببینید قشنگتر میشود. یا طرح بته ساروق، که بلافاصله اصالت ایرانی در آن مطرح می‌شود. بعد از قالی گلیم و روفرشی را دوست دارم. آن هم مسلما نه هر طرحی را. واقعا برایم خلاقیت تصاویر مطرح است. مثلا این طرح رو فرشی را ببینید:

روفرشی

البته، اگر از خود بازار بگردین احتمال اینکه بهترش را پیدا کنید بیشتره. من خودم یک روفرشی خیلی زیبا تهیه کرده ام (از اون هم مثل همیشه دو تا). اتفاقا چون روفرشی ارزان تر درمیاد، راحت تر میشه طرح و نقشه را روی آن پیاده کرد. برای همین این را هم پیشنهاد میدم. اگر این وبلاگ هم دنبال کرده باشید قبلا یک نیم عکسی از فرش زیر پایم دیده این. این عکس رو دوباره میارم.

هنر ایرانی

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

دیروز صبح بلند شدم و با خودم گفتم این دوستان لینکداینم را بیدارکنم. درخواست عضویت چند نفری را که خیلی وقت بود پاسخ نداده بودم پاسخ دادم و همینطوری با خودم گفتم برای دوستان جدید عضو شده یک پخش زنده از اشعار مولانا بگذارم در این روزهای کرونایی.

شربت زعفرانی را که همسر داده بود دستم را همینطور میخوردم و لینکداین را برای این قابلیتش بالا و پایین میکردم. دست آخر وقتی دیدم کار سخت است رفتم سراغ همین آپارات خودمان. چشمتان روز بد نبیند در اولین گام که احساس کردم کمی گشنه شده ام رفتم سراغ یخچال کیک تولد نوه را بخورم. نمیدانم چطور دستم خورد به سطل ماست و یک سطل ماست روی زمین چپ کردم. به همسر گفتم چه کارش کنم ؟ همسر هم گفت تو برو که به جز دردسر چیزی نداری .

به اتاق که برگشتم هنوز هیچ کاری نکرده بودم. دیگر پای کار ایستادم تا تمام بشود . نمیدانم پخش زنده آپارات را امتحان کرده اید یا نه. خیلی کار سختی بود. دانه دانه مراحل کار را پیش بردم تا به مرحله تست آزمایشی رسیدم . در مرحله تست هم یک نرم افزاری گفت نصب کنم و آن هم گفت تا چند نصب دیگر نرم افزارهای مختلف ویندوزی نداشته باشی کار را نمی توانی پیش ببری. خلاصه اینکه به جایی رسیدم که نرم افزار گفت کارت گرافیکت قابلیت های لازم و مورد نظر ما را ندارد. دیگر بعدازظهر شده بود و همانطور که همسر گفته بود دیدم به جز دردسر آن روز چیزی نداشتم. بقدری زمان برای نصب این نرم افزارها گذاشته بودم که حتی فکر کردم تا آن زمان ده ها ویروس که چه عرض کنم و بلکه صدها آدم در کامپیوترم رفت و آمد داشتند متوجه نمیشدم. در نتیجه شروع کردم به اجرای آنتی ویروس های مختلفی که بر سیستم نصب کرده بودم. آن ها هم هیچ پیدا نکردند و دیگر شب شده بود. من هم مثل مرغ مرده ای قصد خوابیدن داشتم.

برگشتم روی لینکداین . چهار حالت داشت که چند تایش رایگان و بعضی ها پولی بود .  فقط یک درخواست دادم که آن هم گفت سرمان شلوغ است و تا چند هفته دیگر ممکن است جوابتان را ندهیم . اینم از پخش زنده ما.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

رود کارون

چقدر زمان زود میگذرد. یه مدتی رفتیم دنبال مستندسازی برای دو نفر که کارشان گردشگری بیابان بود. هماهنگی با این دو نفر، هرچند که به نوعی فامیل هم محسوب میشدند اصلا کار ساده ای نبود. یک جایی، مخصوصا یک ماه اول حتی کارمان به التماس هم کشید. اصلا یک جا هم گفتم کاش از اول این کار را قبول نمیکردم.

اولین برخورد فامیل، وقتی پیشنهاد فیلمبرداری از کارشان را دادم انکار پیشنهاد بود. باوجودیکه چند بار به صورتهای مختلف قبلا از آنها دعوت هم کرده بودم. دیگر یک جا رودربایستی و یک جا پیدا کردنشان در محیط غیرخانه کمک کرد کار را شروع کنیم. وسطهای راه هم یک ماه نشده یکی از آن دو نفر داشت کار راه رها میکرد. اصلا انگار آمده بودم بین دو نفر را خراب کنم. تا این حد طلبکار شده بودند. هر ناشی گری و کمبودی یک امتیاز منفی برای گروه فیلمبرداری محسوب میشد.

خوشبختانه دیروز کار تمام شد. به خوبی و خوشی. دست اتفاق دو نفر را با هم هماهنگ کرد و من هم توانستم کار را تمام کنم. حالا این کار آخرم است تا اینکه ببینم عمری باقی باشد.

از خانه بگویم که رفته ام انباری عکس گرفته ام اینطوری:

قایق

این قایق مثل خودم هم قدیمیه. یادگاریه از جوانی هام که نزدیک رودخانه کارون زندگی میکردیم. جنسش از فایبرگلاسه و خودم همراه برادرم جوانتر که بودیم درستش کردیم. میخواستیم بعدها با قایق بزرگتری دل به دریا بزنیم. رودخانه کارون را هم که میدانید مخصوصا قدیمترها کشتی هم ازش رد میشده. خیلی رود پر آبی است. بقدری هم طویل و دراز است که جاهای بکری ممکن است آنجا پیدا کنیم که کلی علف و سبزه زار در کنارش سبز شده و دست نخورده مانده باشد. البته جانب احتیاط هم لازم است. این آب هم سرد است، هم خروشان. قدیم ترها که میگفتند کوسه و نهنگ هم دارد. بارها مادرم از پاهای قطع شده همشهری ها در همین رود تعریف میکرد.

رود فریبنده ای هم هست. پسرعموی پدرم همینطوری چند وقت پیش فریب رود خروشان را خورد و دیگر زنده از آب بیرون نیامد. شاید هم وقتی از آب گرفتیمش زنده بود ولی کسی جرئت نمیکرد نزدیکش شود. همه فامیل بالای سرش جمع شده بودیم و پیکر بی جانش را نگاه میکردیم. خودش و یکی دیگر از بچه های فامیل. آن یکی زنده ماند. میگفت موقعی که داشت پسرعمو را میدید گویی یک نفر دیگر هم در جای عمیق تر آب داشت شنا میکرد و همان باعث شد پسرعمو به همان طرف برود. عزرائیل بود و یا واقعا آدم قوی معلوم نبود. پسرعمو را به آن سمت میکشد و اتفاقا هم همان سمت عمیق تر و آبش هم سردتر. روز تفریح فامیلی به عزا تبدیل میشود و خدا رحمتش کند.

مرگ و زندگی دست خداست. هر وقت بخواهد زنده میکند و هر وقت بخواهد میمیراند. خدا رحمتش کند. پسر جوان زیبا. دخترهای فامیل براش گریه میکردند. خیلی جوان و ناکام فوت کرد. بیست و چند ساله. جریان آب آنطرف او را به سمت خودش کشاند و چند متری آنطرفتر نزدیک پل از آب گرفتندش.

  • رستم اتابکی پور