نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳ مطلب با موضوع «تفریحات من» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تمرین درمانی اینهنگ

بعداز ظهری با بچه‌ها نشسته بودیم دور هم. صحبت‌ها از هر دری باز می‌شد، تا اینکه اسم مدیر مسئول قدیمی یکی از نشریه‌های ورزشی افتاد وسط. خدا رحمتش کنه. یکی گفت:
– یادتونه؟ همیشه در فکر این بود که از تخصص ورزشی‌اش چطور میشه پول درآورد.
من خندیدم و گفتم:
– آره، هیچ وقت آروم نمی‌نشست.

کم‌کم بحث کشید به اینکه اگر روزی بخوایم روی سنگ قبرمون چیزی بنویسیم، چی باشه. هر کس چیزی می‌گفت. یکی گفت «قهرمان بی‌مدال»، یکی گفت «ای بی حساب». همین‌طور داشتیم شوخی و جدی ادامه می‌دادیم.
بعد یاد دهه هفتاد افتادیم. اوج کار ما همون سال‌ها بود. گفتم:
– اون موقع واقعا دوران شکوفایی بود. هم جمعیت جوان، هم نتایج خوب توی رشته‌ها. ولی خب، آینده شغلی ورزشکارا معلوم نبود.
یکی از بچه‌ها گفت:
– آره، البته دانشگاه که رشته‌های ورزشی آورد یه امیدی داد. یادتونه؟ هر کی قهرمان می‌شد، راحت‌تر وارد دانشگاه می‌شد و بعدش هم توی سیستم اداری جا باز می‌کرد. مثل خود هادی ساعی یا خادم.
گفتم:
– درست می‌گی. ولی بازم از جهاتی جای کار داشته ایم که انقدر بیکار داریم. پزشکی و طب ورزشی خیلی جای کار دارند.
گفتم:
– من یادمه دهه شصت، طب ورزشی هنوز جدی نبود. هنوز قرص های و تزریقات موضوع اصلی پزشکی محسوب میشدند. باید به طب سنتی که دهه هشتاد داشت پیشرفت میکرد ارزش بیشتری میدادن، ولی آخرش همه چیز رفت زیرمجموعه نظام پزشکی قرص های شیمیایی که نمیخواستن تغییر کنند.
دوستم گفت:
– یک کاری برای بچه های مردم باید بکنن، من وقتی رفته بودم روسیه، دیدم اونجا رشته «طب ورزشی» خیلی جدی بود. یعنی کسی که مدرک ورزش داشت، می‌تونست تو علم پزشکی دخالت کنه.
من جواب دادم:
– خب معلومه برای پزشکای ما که همیشه معاف از مالیات بودن، سخت بود همچین چیزی جا بیفته!
یکی دیگه گفت:
– بهت قول میدم همینکه پنجاه نفر دیگه از اینجا رد بشن، بعدش برامون میگن کسی اینجا خوابیده که بالاخره ایران هم نظام باشگاه‌داری رو راه انداخت.
یکی زد زیر خنده و گفت:
– یعنی میگی نظام باشگاه‌داری می‌تونه هم‌رده نظام پزشکی و پرستاری بشه؟
گفتم:
– شاید نه الان، ولی قطعا برای کسایی که رشته ورزشی انتخاب می‌کنن فرصت‌های شغلی بیشتری درست می‌کنه.

یک ذره خرده نون که روی زمین بود را برداشتم و گفتم:
– ببینین، رشته کامپیوتر رو نگاه کنین. بیچاره‌ها کلی مشتق و انتگرال و مدار می‌خونن، ولی آخرش کسی حسابشون نمی‌کنه. یه زمانی شاخه هوش مصنوعی داشت حسابی می‌گرفت، حتی ساختمون ملی براش ساختن، ولی خب… دادنش اجاره!
به دوستم که الآن بازنشسته ارتشه گفتم نمونه دیگری داری، تو بگو.
اون گفت:
– نه خب، همینکه تو میگی درسته، لینوکس ملی هم که تعریف کردن آخرش فقط تو ارتش یه جاهایی استفاده شد.
من ادامه دادم:
– همین. نه نظام دارن، نه پشتوانه. واسه همین هر پوستر یا مطلبی می‌زنن، قبلش یه «نظام» می‌چسبونن که مثلا کلاس و مدرک داشته باشه!
بحث که به رشته کامپیوتر رسید رفتم سراغ عکس های لپ تاپم. عکس یه چارت نشون دادم که مطالب زیادی توش ننوشته بود، ولی نمودار و چارت با کلمه «بازیکن» درست کرده بود. گفتم:
– حالا که ورزش کشور، نظام باشگاه‌داری پیدا کرده، شاید این کامپیوتریها هم بتونن خودشون رو به اسم «بازیکن رایانه‌ای» با باشگاه‌ها بیارن بالا.

 

 

___________

 

 

Exercise Therapy of Enahang

We were sitting around with the kids one afternoon. Conversations were flowing freely, until the name of the old managing director of a sports magazine came up. God bless him. Someone said:
- Remember? He was always thinking about how to make money from his sports expertise.
I laughed and said:
- Yeah, he never sat still.

He started discussing what we would write on our tombstones if we wanted to write something on them one day. Everyone said something. One said "Unmedaled hero", another said "You idiot". We continued joking and being serious like that.
Then we remembered the seventies. Those were the peak years of our career. I said:
- It was a really prosperous time then. Both the young population and the good results in the disciplines. But, well, the career future of athletes was unknown.
One of the kids said:
- Yes, of course, the university that introduced sports disciplines gave some hope. Remember? Whoever became a champion, it was easier to enter the university and then he would make room in the administrative system. Like Hadi Sae or Khadem himself.
I said:
- You're right. But we still have room for work in some ways that we have so many unemployed people. Medicine and sports medicine have a lot of room for work.
I said:
- I remember in the sixties, sports medicine was not yet serious. Pills and injections were still considered the main subject of medicine. They should have given more value to traditional medicine that was progressing in the eighties, but in the end everything went under the medical system of chemical pills that they didn't want to change.
My friend said:
- They should do something for the people's children. When I went to Russia, I saw that the field of "sports medicine" was very serious there. That is, someone who had a degree in sports could interfere in medical science.
I replied:
- Well, it must have been hard for our doctors, who were always tax-exempt, to accept something like this!
Another said:
- I promise you, as soon as fifty more people pass by, they will tell us that someone slept here, and that Iran finally started a club system.
Someone laughed and said:
- So you mean the club system can be on par with the medical and nursing systems?
I said:
- Maybe not now, but it will definitely create more job opportunities for those who choose a sports field.

I picked up a piece of bread crumb that was on the floor and said:
- Look, look at the computer field. The poor guys study derivatives, integrals, and circuits, but in the end, no one calculates them. At one time, the artificial intelligence branch was taking calculations, even building a national building for it, but well… renting it out!
I told my friend, who is now retired from the army, if you have another example, tell me.
He said:
- No, well, as you say, it's true, and the national Linux, which was only used in the army in some places, was defined.
I continued:
- That's it. They have no system, no support. That's why they put up every poster or article, they put a "system" before it, like a class and a degree!
When the discussion turned to the computer field, I went to the photos on my laptop. I showed them a photo of a chart that didn't have much written on it, but he had made a graph and chart with the word "player". I said:
- Now that the country's sports have a club system, maybe these computer guys can also promote themselves as "computer gamers" with clubs.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

مهمانان جهانگرد من

روهینگیا- میانمار

جدیدا به جای چهار فصل داریم دو فصل رو میبینیم. قبلا فقط چتر میگرفتیم که بارون بهمون نخوره. جدیدا یکی دو ساعت بعد از طلوع آفتاب چتر میگیریم که سایه بیوفته و از آفتاب دور بشیم.
کلی پیاده روی کردم تا به مترو رسیدم. وقتی به مترو رسیدم خیس عرق شده بودم. یه زوج زامبیایی به عنوان توریست اومده بودن. بهم گفتن که اگر میدونستیم اینجا صبح ها از سرما یخ میزنیم و ظهر انقدر گرمه نمی اومدیم.
وقت گذاشتم و باهاشون صحبت کردم. اونها جاهای مختلفی از دنیا رفته بودند، ولی گفتن که ایران از خیلی کشورها که برای سفر رفته بودند بهتر بوده. همانجا درباره سفرشون به روهینگیا گفتند. برام جالب بود که دیدشون نسبت به مسلمانان آنجا با ما یکی بود.
من در دانشگاه قبلا کسان دیگری را از قاره آفریقا دیده بودم. خیلی تو دار بودند و اصلا گرم نمیگرفتند، اما این زوج جوان به خاطر اینکه در اجدادشان ایرانی داشتند، از بودن در ایران خیلی خوشحال بودند و با من صحبت کردند.
گفتن میخوایم بریم پارک استراحت کنیم. گفتم پارک دوره الآن. به جایش الآن بیاین کافه دوستم که خلوت و دنجه.
برام تعریف کرد که سفری به میانمار داشته. میگفت سرزمینشان مثل تایلند سرسبز است. این کشور در اوایل قرن نوزدهم تحت استعمار بریتانیا قرار می گیره و به سرزمین های هند اضافه می شه. پس از جنگ جهانی دوم و آسیب هایی که در این منطقه به جا گذاشت به کمک جنبش های دانشجویی که از سال ۱۹۳۸ آغاز شده بود، بالاخره این کشور در سال ۱۹۴۸ به استقلال می رسه. طوفان سال ۲۰۰۸ از اتفاقات ناگوار بوده که هزاران نفر کشته و ناپدید به جای میگذاره و قسمت های زیادی از جنوب آن ویران میشه.
من با اینها صحبت کردم. درباره کشورهای مختلف ازشون شنیدم، ولی در ذهنم داشتم که خارجی ها به طور پیش فرض همه جاسوس هستند، ولو که اینها به نظر توریست های واقعی بودند. بخصوص وقتی بیشتر به جاسوس بودنش مشکوک شدم که میگفت من خاطراتم رو در حد شصت صفحه مینویسم و برای پدرم میفرستم. به نظرم خاطرات شصت صفحه ای همان گزارش است.
بهم گفت که میانمار کشور خیلی کثیفی بود و اصلا بهداشت رعایت نمیشد. بعد از خوردن شام با دیدن کارتن خواب ها، کثیفی خیابان ها، موش ها و سگ های ولگرد و استشمام بوی تند ادرار در نزدیکی کارتن خواب ها، کم کم تحمل همسفران رو به اتمام بود و سریع به هاستل برگشتیم.
عکس های سفرشان را به من نشان دادند و روی هر عکسی برایم توضیح میدادند. کنار یک مجسمه فیل عکس انداخته بودند. گفتند این پارک کانداگی بود. در این پارک یک رستوران مجلل به شکل یک پرنده افسانه ای روی دریاچه وجود داره که از گران قیمت ترین رستوران های شهر یانگون هست. آنجا سوپ کانجی برایشان سرو کرده بودند که غذایی مشترک در جنوب شرق آسیا محسوب میشود. با همین غذا چند کانجی چینی یاد گرفتم. کانجی را از چپ به این صورت مینویسند: 漢字
دوری پایانه اتوبوسی آنجا از شهر را با ایستگاه قطار بندرعباس ایران مقایسه کردند که در خود شهر نبود. من دیگه بهشون نگفتم که این ایستگاه قطار را خارجی ها با پول ما زده بوده اند ولی برای اهداف جنگی بوده و پس دور از شهر احداث میشه. عکس صندلی های اتوبوسی را که نشان دادند مثل صندلی های وی آی پی کشور خودمون بود. با دیدن پتوی رو صندلی برام مشخص شد که در میانمار هم دمای داخل اتوبوس ها رو کم می کنند و اینها مثل اینجا تا صبح یخ میزده اند.
محض اطلاعتون پایتخت میانمار شهر نایپیداو و نژاد مردم آن برمه ای ـ که شاخه ای از خانواده تبتی و چینی می باشدـ است. بیش از ۸۰ درصد از اهالی برمه به زبان «تبتی- برمه ‏ای» تکلم می‏ کنند. در عین حال زبان انگلیسی نیز به طور گسترده‏ایی در این کشور بکار برده می شود. شیعیان میانمار به امام حسین اعتقاد دارند و در عاشورا برایش مراسم دارند.
در گذشته ایرانیها با همسران بومی (اهل برمه) ازدواج می کردند و در هر شهری که اقامت می کردند به ثروتمندترین مرد آن شهر تبدیل می شوند و به ساخت مقبره، مسجد و حسینیه ها در شهرهای مختلف می پرداختند. علاوه بر موارد فوق، امامباره های کاشانی، شاهباز و غیره نیز توسط ایرانیان ثروتمند و شاهزادگان ایرانی در سالهای ۱۸۹۶ و ۱۸۵۵ و غیره ساخته شده است.
مقبره شیعیان مغول (ایرانی) در مرکز یانگون واقع است که در سال ۱۸۵۶ توسط بهادر خان احمد اصفهانی که نخستین کنسول ایران در برمه بوده، بنام مسجد شیعیان مغول (مسجد پنجه یا مسجد ایرانیان) وقف شد ولی اخیراً روحانیون نوپای میانمار نسبت به آن ادعا دارند.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

در روزهای قطع دسترسی به اینترنت بین‌الملل، هم‌زمان با تجاوز رژیم صهیونیستی، به سراغ مجلات قدیمی چاپی رفتم. در میان آنها مقاله‌ای توجهم را جلب کرد که به‌جای تیتر مرسوم، این تقدیم‌نامه را داشت:
«به اندک کسانی که از خواندن آثار استاندال لذت می‌برند».

نویسنده به‌طور پوشیده به این اشاره کرده بود که استاندال در واقع یک جاسوس انگلیسی بوده است و این را چنین بیان می‌کرد:
«در گذشته چندان دشوار نبود که جاسوس را از غیرجاسوس تشخیص دهی؛ کافی بود یک انگلیسی استاد ادبیات فرانسه باشد. او که از ناپلئون سخن می‌گفت، خواهری داشت به نام پائولین!»

کتاب داستانی سرخ و سیاه استاندال

سپس به معرفی قرمز و سیاه (Le Rouge et le Noir) پرداخت؛ رمانی فرانسوی‌ـ‌ایتالیایی که نشان می‌داد استاندال تا چه اندازه شیفته ایتالیا بود، به‌ویژه دره پو و دریاچه‌های کوهستانی آن. این علاقه، برخاسته از موقعیت راهبردی و فرهنگی این نواحی بود که آبراه‌ها و گذرگاه‌های حیاتی را در دل خود داشتند؛ همان چیزی که قدرت‌های استعماری برای انتقال نیرو، اطلاعات و نفوذ فرهنگی روی آن حساب می‌کردند — درست مانند رودخانه‌ها و دریاهای ایران که از دیرباز شریان تمدنی و نقطه تسلط بر تجارت و سیاست به شمار می‌آمدند.

در میانه مقاله، جمله‌ای برجسته بود که رنگ‌وبوی امروز را نیز دارد:
«این را بدان که اگر همچنان با حسن نیت بمانی، ما باهم به توافق خواهیم رسید.»

حتی امروز، در اوج درگیری و جنگ، پژواک همین جمله را می‌شنویم. آمریکا روز مشخصی را برای مذاکره تعیین کرده بود، در حالی‌که همان‌زمان جاسوس‌ها و فناوری‌های ارتباطی‌شان مختصات دقیق بمباران‌ها را منتقل می‌کردند. گویی همان خط مذاکره مدیریت‌شده که استاندال از آن سخن گفته بود، سال‌ها بعد هم الهام‌بخش روش‌های فشار و چانه‌زنی باقی مانده است. چنان‌که نماینده دائم ایران در سازمان ملل، برای نشان دادن حسن نیت، بدون اطلاع‌رسانی رسمی در رسانه‌های داخلی، مصاحبه‌ای انجام داد و اعلام کرد ۴۰۰ کیلوگرم از اورانیوم غنی‌سازی‌شده ایران از کشور خارج شده است.

آمریکا هم در حالی به‌دنبال زمان اعلام رسمی مذاکره بود که پاسخ نظامی ایران به تجاوز اسرائیل متوقف شده بود و اسرائیل همچنان به نقض آتش‌بس ادامه می‌داد. نتیجه آنکه امروز آنچه رژیم صهیونیستی و آمریکا از کشتار جمعی مردم بی‌گناه در جنگ دوازده‌روزه ـ و پیش از آن ـ برداشت می‌کنند، محصول همان نفوذ تاریخی است که بذرش سال‌ها پیش در مسیر رودخانه‌ها و دریاهای ایران کاشته شد؛ آبراه‌هایی که همواره نه‌تنها منبع حیات، بلکه بستر سلطه اطلاعاتی و فرهنگی قدرت‌های بیگانه بوده‌اند.

به‌این‌ترتیب می‌توان دریافت که الگوی نفوذ در گذرگاه‌های آبی، همچنان از گذشته تا امروز، به‌مثابه ابزاری برای تحمیل اراده سیاسی و نظامی بر ملت‌ها به‌کار می‌رود — الگویی که هنوز هم تکرار می‌شود.

_________________

In the days of the international Internet blackout, at the same time as the Zionist regime’s aggression, I went to old printed magazines. Among them, an article caught my attention, which, instead of the usual headline, had this dedication:
“To the few who enjoy reading Stendhal’s works.”

The author had hinted covertly that Stendhal had actually been an English spy, stating this as follows:
“In the past, it was not so difficult to distinguish a spy from a non-spy; it was enough for an Englishman to be a professor of French literature. He, who spoke of Napoleon, had a sister named Paolean!”

He then introduced Le Rouge et le Noir (The Red and the Black), a Franco-Italian novel that showed how much Stendhal was fascinated by Italy, especially the Po Valley and its mountain lakes. This interest arose from the strategic and cultural location of these areas, which had vital waterways and passages in their heart; The very thing that colonial powers counted on for the transfer of power, information, and cultural influence—just as the rivers and seas of Iran had long been the arteries of civilization and the point of control over trade and politics.

In the middle of the article, there was a striking sentence that still has its resonance today:
“Know this, if you remain in good faith, we will come to an agreement together.”

Even today, at the height of conflict and war, we hear the echoes of this sentence. The United States had set a specific day for negotiations, while at the same time its spies and communications technologies were transmitting the precise coordinates of the bombings. It is as if the same managed line of negotiation that Stendhal spoke of continues to inspire methods of pressure and bargaining years later. As a sign of goodwill, Iran’s permanent representative to the United Nations gave an interview to the domestic media without officially informing them and announced that 400 kilograms of Iran’s enriched uranium had left the country.

The United States was also looking for a time to officially announce negotiations while Iran’s military response to Israel’s aggression had stopped and Israel continued to violate the ceasefire. The result is that what the Zionist regime and the United States are reaping today from the mass killing of innocent people in the Twelve-Day War – and before that – is the product of the same historical influence whose seeds were sown years ago in the course of Iran’s rivers and seas; waterways that have always been not only a source of life, but also a platform for the informational and cultural domination of foreign powers.

Thus, it can be seen that the pattern of influence over waterways has continued to be used as a tool to impose political and military will on nations from the past to the present—a pattern that is still repeated.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

مرغ ماهی خوار ایران

بعداز ظهری رفته بودم پاساژ برای دیدن دوستان. از همه کسانی که بهشون علاقه دارم گلچینی از دوستان آنجا بودند که بهم خوش آمد می گفتند. مغازه کوچک جای پله ها، مغازه دوستم بود که تا اومدم بهم ماهی با گوشت لطیف که قبلا برای نهار پخته بود تعارف کرد. مثل یک جشن کوچک بود که من به مهمانی رفته بودم. کمی از گوشت ماهی رو خوردم و برای گرفتن عکس هایم رفتم طبقه -1. اولین بارم بود که آنجا میرفتم. ویژگی دوستانم تو این پاساژ این بود که هر کدوم کارهای امروزی رو انجام میدادند، با این تفاوت که هیچ الزامی به در خط دانش بودن تکنولوژی مورد استفاده شون نبود. مثلا همین عکاس طبقه -1. اصلا در یک فضای تاریک کار میکرد که ظهور فیلم ها که دیجیتال هم نبودند دچار مشکل نشود. به این میگن خودکفایی.

بعد از گرفتن عکس ها دوباره برگشتم مغازه دوستم جای پله ها. او هنوز داشت به آرامی از گوشت هایی که دوستش برایش گرفته بود میخورد. دوستم گفت چه خوب که دیدمت. او یک جعبه هدیه بهم داد که در آن ماهی ها رو میتونستم بذارم و با خودم ببرم. او گفت: برای شام امشبت باشه. دوستم که ماهی گرفته بود برای همه کلی ماهی شکار کرده بود. البته، او کارش با گرفتن ماهی از طبیعت وحشی نبود و خیلی حرفه ای قفس پرورش ماهی قزل آلا کنار دریاچه داشتند.

دوستم یک کتاب راهنما هم بهم داد که درباره مستندات امروزی بودند. یک مسابقه سایز بزرگ در پیش بود که باید من تویش شرکت میکردم. دوستم گفت از بین اینها اونی که مربوط به دریاچه هست رو انتخاب کن.

گفتم پس برای همین کلی ماهی بهم دادی؟

گفت: چند وقته که با سد گذاشتن، استفاده غیراصولی از آب شیرین و آبخیزداری داریم دریاچه هامون رو که طبیعی شکل گرفته اند رو خشک میکنیم. واقعا جایش هست که کلی مطلب درباره اش بذاریم.

گفتم: حق با توئه.

کتاب رو ورق زدم و واقعا کامل بود. از همه چیز، از تجربه سدسازی کشور چین گرفته تا رسیدن آن ها به نکته انتقال آب و انواع پرندگان ماهی خور همه مطلبی تویش بود. به این جا که رسیدم یک تحقیق کردم درباره انتقال آب مشهد که دومین شهر بزرگ ایران، و پایتخت معنوی محسوب میشه. اونجا مستند درباره انتقال آب از سواحل چابهار به خراسان رضوی رو پیگیر شدم و دیدم روند پروژه فقط 17درصد رشد داشته. تصمیم گرفتم مستند بعدی که میسازم درباره انتقال آب از دریا به مشهد باشه.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

جهت یابی گاوها به سمت شمال

امروز هنگام سحر ساعت ۶ صبح از خواب بلند شدم. از مسیری که طی می‌کردم ۲۵ کیلومتر به سمت مرکز شهر باید حرکت می‌کردم. فضای جلوم دشت وسیعی بود که از سمت شرق خورشید بالا می‌اومد و  لایه‌های هوا در تلاقی با خورشید سرخ فام به چشم می‌خورد.
زمانی که جوان‌تر بودم، یعنی وقتی که بچه‌ام کوچیک بود و برای او قطعات کوچیک لگوی ساختارهای شیمیایی رو می‌خریدم، خوب یادمه که می‌خواستم بهش یاد بدم ساختارهای دنیا هم می‌تونه به همین کوچکی ساختارهای شیمیایی باشه.
زمانی نه چندان دور، یعنی حدود ۵۰۰ سال پیش جایی که الان براتون توصیف می‌کنم فیلهای بزرگی داشت که باعث شده بود چند مکان از این دشت نام فیل را به خودشان بگیرند. شاه فیل و فیلستان نام‌هایی هستند که به خاطر تکرارشون معلوم میشه منطقه فیل و پستانداران بزرگ داشته است.
حتی یک پارک ژوراسیک هم این حوالی زده اند که مشخص می‌کنه دوره‌های زمین شناسی و تقسیمات دوره برای فسیل‌هایی که در منطقه پیدا شده به دوره کامبرین می‌رسد.
این منطقه که براتون توصیف می‌کنم، در حال حاضر شاهنامه مشهد نام دارد. زمانی که شهر مشهد به سمت منطقه سناباد پیشروی می‌کرد و حرم امام رضا در همون حوالی بود، حیوانات اطراف شهر در فصل جفت یابی، یعنی در اردیبهشت ماه جفت خودشان را پیدا می‌کردند. پس از آن، با علامتی که هنوز برای ما ناشناخته است همه حیوانات به طرف شمال راه می‌افتادند. من این را همواره هنگامی که پسرم گاوی را در حال چریدن به سمت شمال یا جنوب می‌بیند می‌گویم که آن زمان که منطقه توس مجموعه‌ای از روستاها بود، و گاوها اهلی شده بودند، حیواناتی از جمله فیل‌ها پلنگ‌ها و ببرها در اطراف با میدان مغناطیسی زمین جهت گیری میکردند و جابجا می شدند. امروزه از اون حیوانات عظیم الجثه فقط ما گربه و نژادهای متنوع اون و برخی از سگ‌ها و حیوانات ریزتر را در این مناطق به راحتی می‌تونیم پیدا کنیم.
از طرفی هم با توجه به اینکه نیازهای انسان و حیوان در یک منطقه ممکنه تقابل داشته باشه گروه‌های حمایتی شکل دادیم که یکی از این گروه‌ها در مجموعه پارک ژوراسیک همین جای شاهنامه جمع شده و عده‌ای هم حامی و دوستان محیط زیست هستند که حیواناتی که در معرض خطر هستند را شناسایی می کنند. هر روز تعداد بیشتری از پارک‌های وسیع و پستانداران بزرگ به مراقبت انسان نیاز پیدا می‌کنند. یکی از این موارد همین پارک جنگلی سوران در نزدیکی شهرک صنعتی توس هستش که با کاشت درخت‌ها و سعی در حفاظت از محیط زیست پوششی سبزینه برای منطقه تعبیه کردند. در اینجور فضاها اگر کسایی که موفق بشن تکثیر حیوانات داشته باشند اون‌ها رو می‌تونن بشمارند. اینجور فضاها وقتی که گونه‌های ژنی خودشون را افزایش میدهند یک موزه زیستی هم در کنار خودشون می‌تونن تعریف کنند و معمولاً تعریف می‌شه تا بتونن مجدداً حیواناتی که در معرض انقراض هستند رو پرورش بدهند. در حال حاضر هیچ یک از مکان‌های طبیعی خالی از نفوذ انسان نیست. بنابراین، باید روش‌های مدیریتی که نیازهای متفاوت بدون انتظار پیش آمدن رویایی را داشته باشه برآورد کنیم.

 

____________

I woke up at 6 am today. I had to travel 25 kilometers from the route I was taking to the city center. The space in front of me was a vast plain where the sun rose from the east and the layers of air were visible at the intersection with the red sun.
When I was younger, that is, when my child was small and I bought him small Lego pieces of chemical structures, I remember well that I wanted to teach him that the structures of the world can also be like chemical structures as small as this.
Not so long ago, about 500 years ago, the place I am describing to you now had large elephants, which caused several places in this plain to be named after elephants. King Elephant and Elephant State are names that, due to their repetition, indicate that the area had elephants and large mammals.
There is even a Jurassic Park in this area, which indicates that the geological periods and divisions of the periods for the fossils found in the area date back to the Cambrian period.
This area that I am describing to you is currently called Shahnameh Mashhad. When the city of Mashhad was advancing towards the Sanabad region and the Imam Reza shrine was nearby, the animals around the city would find their mates during the mating season, that is, in the month of Ordibehesht. After that, with a sign that is still unknown to us, all the animals would head north. I always say this when my son sees a cow grazing to the north or south, that when the Toos region was a collection of villages, and cows were domesticated, animals such as elephants, leopards, and tigers would orient themselves and move around with the Earth's magnetic field. Today, of those huge animals, only we can easily find cats and their various breeds, and some dogs and smaller animals in these areas.
On the other hand, considering that the needs of humans and animals in an area may conflict, we have formed support groups, one of which is gathered in the Jurassic Park complex in Shahnameh, and some are environmentalists and friends who identify animals that are at risk. Every day, more and more large parks and large mammals need human care. One of these cases is the Soran Forest Park near Toos Industrial Estate, which has provided a green cover for the area by planting trees and trying to protect the environment. In such spaces, if those who succeed in reproducing animals can count them. When such spaces increase their gene pool, they can also define a biological museum next to themselves, and it is usually defined so that they can re-breed animals that are at risk of extinction. Currently, no natural place is free from human influence. Therefore, we need to estimate management methods that meet different needs without expecting a dream to come true.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

یادم می آید حسم این بود که ماشین از روی پل آبی رد نشد، سر خورد و من با شجاعت مسیر را طی کردم. طی این مسیر برای منکه میخواستم راننده محله باشم مهم بود. روی پل روشن از نور مهتاب سر خوردم و پل از جلو چشمم رد شد. میخوام بگم که عصر و دوره عوض شده.
بچه ها همه میدانند که آزمون ها و کلاس ها محل تجمع در رده سنی آنهاست، ولی سن که بالاتر میرود و دوره دانشگاه هم تمام می شود، اگر محیط کاری مثل اداره را کسی نداشته باشد و اتفاقا در محله ای مثل محل ما هم زندگی کند، مهم است که با فضای مجازی ارتباطات را بیشتر حفظ کند.
یعنی فقط داشتن یک یخچال واقع در جایی مثل سوپرمارکت که بهش بگن کافه یا قهوه برای جوانهای محل کفایت نمیکند و لازمه که ارتباطات شغلی در جایی که با مراکز تولیدی و آموزشی فاصله دارد، جور دیگری حفظ شود.
جوانی خودمان در محله شاهنامه مشهد این مساله را ما چندین بار حل کرده بودیم. اول اینکه من خودم در خدمت جوانها هستم. دوم اینکه کافه بزرگ داشتیم و داریم که جوانهایی که به هر دلیل مدرسه و یا دانشگاه نمیروند از امکانات تجمع عمومی، آنها را بهره مند میکند. بعد یک کارگاه کامپیوتر به این کافه اضافه شد. طبقه پایین کافه داشتیم و طبقه بالا کارگاه کامپیوتر بود. این کارگاه هم مثل کارگاههای مدارس فرزانگان در فضایی وسیع داشت که برای هر ویدئو و یا موسیقی که جوانها میخواستند، آماده بود.

کارگاه کامپیوتر کافه پارچینا
کارگاه با شبکه به سایر کامپیوترهای شبکه های موجود متصل بود. در جاهای دیگه و سایر سایت ها، قطعات موسیقی و یا انیمیشنی را درست میکردند و تحویل جوانهای مستعد محل میدادند. پشت همین سیستم ها کارها تکمیل میشد و با سلیقه جوانهای محل یک تولید انیمیشنی و یا موسیقی داشتیم. اینکه میگم مال ده سال پیشه. در این میان، مسابقه هم بین جوانها ترتیب داده میشد، و بهترین ها برای کارها انتخاب میشدند.

اصلا این روزها حتی دانشجوها ترجیح می‌دهند بخش زیادی از روز خودشون را در کافه‌ها بگذرانند و در حالی که می‌توانند درسهای خودشان را پیش ببرند، بدون نگرانی راجع به محدودیت زمان یا تذکر حراست، با همکلاسی‌ها و دوستان خود گفت وگو می‌کنند. دانشگاه و حتی مدرسه خیلی وقت بود که به مکانی برای درس و جزوه تبدیل شده بود.

به کافه‌های مرکز شهر که سر بزنید، احتمال خیلی زیاد چشمتان به چند مشتری با شکل و شمایل دانشجو و یا دانش آموز می‌خورد که روی میزشان کتاب و دفتر هست. قطعا اینها احساس راحتی بیشتری میکنند نسبت به حضور در دانشگاه و مدرسه که معلم، مربی و ناظم بالا سرشون نشسته.

مسیر رفت و آمد به کافه هم میتونه راحت‌تر از کتابخانه دانشگاه باشد و وقت کمتری هم در ترافیک هَدر می‌رود. محیط کافه برای غذا و نوشیدنی تزئین شده و قرار نیست کسی پادگان مانند زمانش رو برای کارهایی که دوست دارد اختصاص دهد.

گچبری سقف کافه پارچینا

کافه ای خوبه که شلوغ هم نباشد، و بتونیم فضای شخصی خودمون را در آن بسازیم، اما در کتابخانه جز در موارد نادر برای خواندن روزنامه گوشه ای به دور از چشم کتابدار مهمان هستیم. احساس نمی‌کنیم فضای کتابخانه برای ما ساخته شده است.

اخیرا وقتم را زیاد در کافه های شاهنامه مشهد میگذرانم. جوانها را میبینم که خیلی کمتر از آن وقتهای ما می آیند آنجا. می آیند سریع یک چیزی میخورند. حتی روزهای بارانی پاییزی هم در بیشتر ماندنشان اثری ندارد. دو نفری با هم حرف میزنند و میروند. ما جمع های چند نفری داشتیم. تو جشن ها رفته بودم و صاحب کافه از این نورهای رنگی به درخت آویزان کرده بود. از این درخت های بزرگ توت که تو شاهنامه زیاده. این درخت توتی که که میگم شاید 150 سال عمرش باشه. کسی که درخت 150 ساله ندیده نمیفهمد چی میگم، ولی برای من فقط دیدن همین خیلی انرژی بخشه. ضمن اینکه خلوتی کافه رو به شلوغی آن ترجیح میدهم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

نبرد رستم و اسفندیار

گاهی هوا شرجی میشود، و گاهی ابرهای رقیقی از آسمان شب عبور می‌کنند. من این شب ها امیدوارانه در خیابان شاهنامه مشهد قدم میزنم.

به نیمه شهریورماه رسیده ایم و با خنک شدن هوا و کوتاه شدن روزها معلوم است که فصل عوض میشود. پاییز فصل خاطره انگیزیه. من تو همین حال و هوا روزهایی که مادرم کنار حوض رب درست میکرد، جزو اولین کارهام ساختن طرحی درباره شاهنامه بود. معلم هایمان هر سال بچه ها را جمع میکردند و به آرامگاه فردوسی می آوردند. آنها یک سال، حتی مسابقه هم گذاشتند. همون سالهایی که عکس انیشتین را زیاد میدیدیم و مسابقه طراحی میکرد، معلم های ما هم مسابقه میگذاشتند.

اونموقع دلم نمیخواست که برای شرکت دادن بازی راز شاهنامه در مسابقات دیر برسیم. سال قبلش نتایج مسابقه را دادند و ما هفدهم شدیم. تجربه مسابقه سال قبلش ما را امیدوارتر کرده بود. طرح بازی را هنوز دارم.

در این بازی ماجراجویی، شما می‌توانستید:

در نقش قهرمانان افسانه‌ای شاهنامه مانند رستم و سهراب بازی کنید. در نبردهای حماسی با استفاده از سلاح‌های مختلف شرکت کنید. معماهای پیچیده را مثل انیشتین حل کرده و گنجینه‌های پنهان را پیدا کنید.
دقت کرده بودیم که در محیط بازی، از محیط‌های متنوع بازی مانند بازارهای شلوغ مشهد و کوه‌های بینالود و هزار مسجد استفاده کنیم.
سعی کرده بودیم در بازیمون فرهنگ غنی ایرانی را نشان بدهیم. حتی دیزی سنگی، و غذاهای سنتی مشهد در قهوه خانه را هم گذاشته بودیم.

این بازی برگرفته از شاهنامه حکیم ابولقاسم فردوسی بود.  برای سن کودکان ساده ترش کرده ایم.

 

واسه شاهنامه دوستان بگم که عنوان مطلب را از شاهنامه فردوسی برداشته ام.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

تو کتاب رفتار مصرف کننده می‌خوندم که میگفت بعضیا دوست دارن تشنه این هستند که پخش زنده مسابقه تلویزیونی شرکت کنند، و بعضی هم دوست دارند که اوقات فراغتشون رو شطرنج بازی کنند و باغبانی کنند.

رفتم تو فضای مجازی و از آقای هندوانه ای کافه پارچینا پرسیدم. آقای هندوانه ای همون دوست خودم تو فضای غیرمجازیه و تنها دوستم تو فضای مجازیه. آقای هندوانه ای هم گفت:

به نظرت انسان شاغلی که تابستون ساعت 12 ظهر به خاطر گرمای هوای زیر کولر تعطیل می‌شه، و حالا ممکنه پخش زنده یک مسابقه تلویزیونی هم شرکتش بدند و یه جایزه‌ای برنده بشه تشنه این شرکت در مسابقه بوده و اون کسی که زیر حر گرمای آفتاب باغبونی می‌کرده و یا آتش نشان پارک ملی بوده و برای اینکه گرمای تابستون کم بشه تا سرمای زمستون شدید نباشه، تشنه کم آبی تو سیخ آفتاب بوده؟

گفتم آقای هندوانه حساب منو از بقیه جدا کن. رویم رو زیاد کردم و گفتم: حالا یه هندونه میدادی حرفات رو گوش کردم.

گفت: هندونه هام ترک خوردند و شانست یه هندونه درست امسال ندارم. حالا میخوای اون نصفه سالمش رو عصری برات بیارم.

یک شعری خوندم از سعدی که "وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست؟ زیباتر از این صید همه عمر نکرده‌ست. شیرین‌تر از این خربزه هرگز نبریده‌ست."

آقای هندوانه گفت: حالا کتاب پیامهای زیبام رو ندارم که برات از رویش پیامک بفرستم. فقط خودم هم میخواستم بهت زنگ بزنم که بگم خوبه انقدر تو مصرف آب صرفه جویی کنیم که هندونه بدیم بچه ها قاچ کنند وسط تابستونی بخورند و خنک بشن.

اقای هندوانه و نوه ها

با خودم فکر کردم الآن نوه هام در مغازه بقالی هستند و دارند بستنی میخرند. من خودم به شخصه یک مسابقه تلویزیونی بود به سن اونها که بودم خیلی دلم میخواست شرکت کنم. فکر می‌کردم من برنده می‌شم و هرچی زنگ می‌زدم کسی گوشی رو برنمی‌داشت. فقط انگار تمام زنگ زدن‌های من نگهدارنده مسابقه‌شون بود؛ چون دیگه من که زنگ نزدم مسابقه‌شونم تموم شد.

امروز اما انقدر هوا گرمه که کارمندان سر کارشون نمیرن. من امروز نگاه می‌کنم همین چهار تا گل و گیاهی که پشت در خونمون هست رو اگه زیر اون گرما نرم آبشون بدم اینا خشک میشن. چون هوا با این شرایط و خشک شدن و سوختن درختان بیابانی میشه، زمستون سردتر و بدون بارشی هم در پی داریم. برای همین میرم به اونا آب میدم. اگه همون چهار تا ملخی هم که حرکت اسب شطرنجو می‌زنند می‌کشم، دلیلش اینه که اینا رو اگه نکشم میان آفت درخت میشن. یه تعدادشون ظرف نیم ساعت یه درخت رو از پا در میارن. واقعا تشنه این کار بودم که ظهر بلند شم تو اون سیخ آفتاب برم حرکت شطرنج با ملخ بزنم و از اونور باغبونی ادامه بدم؟

برم هندونه ها رو قاچ کنم بذارم تو یخچال که الآن نوه هایم سر میرسند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

اعزام سربازان دهه شصت به جنگ تحمیلی عراق

دهه شصت که جنگ تحمیلی و حمله عراق بود ما با ماشین و قطار این طرف اون طرف میرفتیم. قطار اوج شکوه تکنولوژی زمان ما بود. یبار با پسر بزرگم تو قطار بین جمع دوستان بودم. یه لباس هاوایی تنم بود و تو جمع دوستان همه مجردم برای پسرم ادای شیر در می آوردم.

همه چیز خیلی طبیعی بود. گذشت زمان عده ای از ما رو به سمت مشهد و عده ای را به سمت تهران جذب کرد. این دو شهر پایتختهای ایران محسوب میشدند. مشهد پایتخت معنوی و تهران پایتخت رسمی ایران بود. لازم بود در این بدنه تقسیم شویم، ولی همچنان ارتباطاتمان را حفظ میکردیم.

آخرین بار خانوادگی به سمت خوزستان همین چند روز پیش رفتم، همین چند وقت پیش. ماها که همه موهایمان زمانی مشکی بود، حالا موی سفید در سر نداریم و بچه هایمان ازدواج کرده و نکرده جمع مومشکی در میان پدرانشان را تشکیل میدهند.

ما رفتیم آبادان. دوستم اونجا به استقبالمان می آمد. هنگام شب آبادان رسیدیم. آبادان شهر مرزی با عراق محسوب میشود و گاهی که بلیت اهواز گیر نمی آید آبادان میرویم. آن شب هم همین طور بود. به دوستم گفته بودم که شب میرسیم. وقتی رسیدیم بچه ها رو سوار ماشین کردیم. دوستم گفت بیا چیزی بهت نشون بدم.

یک کانکس سه طبقه بود که هر طبقه فقط محفظه ای برای دستشویی داشت. خاک و سیمان نبود. پیرمردی مو سفید که سرش به خاطر ریختن موهایش پیدا بود آنجا روی تخت در کانکس منتظر بود تا کسی او را ببرد. او شاید آخرین سرباز وطن، آخرین جامانده از کاروان آزادگان 1369 بود. کسی به استقبالش نیامده بود و همینکه من و دوستم از سربازان هشت سال دفاع مقدس آنجا جمع شده بودیم ازمون خواستند که او را به مقصد آبادان راهنمایی کنیم.

طفلک کسی را نداشت. او تا آن ساعت از شب در جایی که خاکی نداشت خوابیده بود!

گویی نوعی بی احترامی محسوب میشد، ولی آیا بی احترامی را می فهمید؟

در جمع دوستانه و خانوادگی خود سوار ماشین شدیم و پیرمرد را به همراه خود بردیم. کسی چیزی نمیگفت. نیم ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که کنار خیابان، جایی که اندکی آب از باران به جای مانده بود راننده که دوستم بود پیاده شد. او مشتی گندم در دستانش را به سمت جاهای خیس خاک در آن تاریکی گرفت و پهن کرد. میخواست گندم دیم بکارد و این نشانه امید ما برای پیشرفت این کشور بود.

آزمون بعدی ما قبل از سالروز آزاد شدگان که 26 مرداد هست، انتخابات روز جمعه است که بین پزشکیان و جلیلی هست. پزشکیان از آن مومشکی های دهه شصت هست که امروز میگوید نوکر و خاک پای مردم است.

من اصلا سوال دارم، آیا این آزاده ما خاکی زیر پایش دارد که پزشکیان آن خاک باشد؟!

او حتی شعار می دهد که نوکر مردم ایران است. از کجا به این شعار رسید. تا دیروز که میگفت باید از این مردم کار بکشیم. این کار بکشیم تغییر کرد و رسید به اینکه باید برایشان فضای رقابتی بسازیم و حالا هم شده نوکر ماها! پزشک پزشک زاده پزشکیان که تو مجلس نذاشت سهمیه بچه های پزشکی زیاد بشه تا رقابت بین بچه ها حفظ بشه. دختر کوچکم میگه فقط به خاطر اینکه جلیلی گفته میخواد سهمیه پزشک ها رو زیاد کنه میخواد بهش رای بده. من برام مهمه که لااقل این جلیلی برنامه داره. ما پانزده سال تو حاشیه مشهد زندگی کردیم و هنوز طرح تفصیلی اش نیومده. زمین های ما هنوز حاشیه است و دلیلش هم این است که می گویند یک گروه کارشناسی باید نظر بدهند. استاندار به تنهایی نظرش مهم نیست و باید کارشناسان نظر بدهند. اسم شورای کارشناسیشون شورای عالی شهرسازیه. همه شون عالیند. دیگه حالا هم که اسمش اومده که کم کم می خواد طرح بیاد میگویند ماها تویش نیستیم چون میگویند نباید چند کیلومتر اون ور تر شهر بشه. پزشکیان گفت اینطوری میخوام کشور رو براتون درست کنم، با کارشناس ها!

از اونطرف جلیلی گفت میخوام زمین های مسکونی رو دوبرابر کنم، که ما می آییم تو شهر! یعنی اگر آدم فقط مصلحت خودش رو بخواد راهی نمیمونه که به جلیلی که یک پایش رو توی جنگ از دست داده رای بده.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

تابستان 402 گرمترین فصل سال رقم خورد و امسال ما باران و برف چندانی هنگام پاییز و زمستان نداشتیم. بارانی که فصل بهار هم اومد اغلب باعث فرسایش خاک شد. سیل شد و گفتن که استحصال هم نشد. من هی میگفتم عقب بندازیم و این میشد دلیل که نریم اونجا رو بسازیم. همسایه ها اومدن و شروع کردن به ساخت و ما این آخریه با فشار دوستان بالاخره راضی شدیم که بسازیم.

چند وقتی بود که میخواستیم شعبه مرکزی مجموعه زمین ورزشی و کافه پارچینا رو شاهنامه 14 مشهد بزنیم. من از چندین جهت مخالف این کار بودم. یک اینکه اگر تو نقشه مشهد نگاه کنید شاهنامه 14 یک خیابان عریض و طویله که درسته که نزدیک پارک جنگلی سوران و یا استادیوم ورزشی ثامن الائمه هست، ولی دچار یک پیشروی از سمت شهرک صنعتی توس شده. یعنی یک شهرک صنعتی توس داریم که انتظار داریم با پارک علم و فناوری مشهد از سمت بزرگراه خاتم خاتمه پیدا کنه، ولی اینطور نیست و کارخانه ها تا خود شاهنامه 14 آمده اند.

این شهرک صنعتی توس و شهرک صنعتی عسگریه (روستای عسکریه) هوای منطقه رو آلوده میکنند. یعنی حتی اگر شده با سرویسهایی که مجاز به تردد در شهر نیستند، مزیتشون کم شده. محدودیت تردد اینجا شناخته نمیشه. دیگه به خاطر اینکه اغلب ماده اولیه رو در مقیاس وسیع بسته بندی میکنند، و بوی پلاستیک سوخته میدهند، در مقایسه با باری که به منطقه تحمیل میکنند دینی به بازسازی محل و مردمش احساس نمیکنند. بعد اصلا، به عنوان مثال همین زمین های زراعی عسگریه که غیر مجاز تغییر کاربری داده شده اند، یک مشکل دیگه ماست. این وسط به قدری از سمت اینها تو خود بزرگراه دود و خاک به پاست که کسی باور نمیکنه همین حوالی پارکی جنگلی سوران داریم که اتفاقا دریاچه هم داره. یعنی هرکسی رد میشه فکر میکنه داره از وسط بیابانی وسط دشت لوت تردد مسیر میکنه!

مترو هم نداره. یعنی قشنگ ما یک بیست-سی دقیقه ای با وسیله شخصی باید طی کنیم تا برسیم بلوار شاهنامه. از اونجا یک اتوبوسی هست که قدر یک مسافرت یک و نیم ساعته باید سوار بشی بیای تا متروی میدان آزادی که سالهاست دانشگاه فردوسی اونجاست.

به همین دلایل که گفتم، با اینکه خیلی سال هم هست که ما تصمیم داشتیم زمین ورزشی بزنیم،  چون هزینه های مرکز شهر زیاد بود و نمیشد کاری اونجا پیش برد، من حاضر نمیشدم بلند کنیم بیایم اینجا.

حالا دوستان که میخواستن فقط یک اتاق سوله مانند بزنند تا بعدا پیشرفت کنیم من چند طرح دادم که یکیش رو تاحدی بالاخره اجرا کردند. عکس طرح رو براتون میذارم.

اجرا شد و اونطور که من میخواستم نشد، ولی راضیم. شما میونه تون با درخت ها چطوره؟ کلا آپارتمان نشین هستین؟ و یا بالاخره یک گلدانی، درختی چیزی اطرافتون پیدا میشه؟

تا اونجا که من یادمه ما معمولا در خانه هایی زندگی میکردیم که یک درخت انجیر و انگور توشون بوده. شاید این نوعی از سبک معماری خانه های ویلایی مشهد باشه که اغلب وسط شهر و جاهای تاریخی بیشتر به چشم میخوره. من از قدیم با این دو درخت بزرگ شده ام. یک سه چهار خانه ای جابجا کردیم و در هر یک درختان انگور و انجیر بوده. هر بار هم که اسباب کشی میکردیم وجود این درخت ها بوده که باعث میشده خاطرات خانه قبلی حفظ بشند. رنگ سبز برگها که کلا تمرکز می آورده و عطر و بوی خاصی هم که این ها به فضا میدهند منحصر به فرده.

نقل مکان کردیم به شاهنامه 14. یک چند سالی هست که طرحش آمده که این خیابان طویل و عریض بخشی از شهر بشه و طرح در این حد که سمت سه راه فردوسی تقاطع بشه قراره اجرا بشه. یک زمین چند هکتاری هم شروع این خیابان هست که دست نخورده مانده. یعنی همون بنده خدایی که پارک جنگلی وکیل آباد جای باغ وحش وکیل آباد رو وقف کرده، این زمین رو هم وقف کرده. حالا وکیل آباد ساخته شده و سالهاست هر زائری که حرم امام رضا میاد یک سر هم اونجا میره.

هرکس دیگه بود میگفت من به اجاره نشینی وسط شهر راضی میشم و از این ملک بعد از زمین رها شده ابتدای شاهنامه 14 میون چندین کارخانه دل میکند. ما با همین یک درخت انگور و انجیر راضی شدیم که بمونیم. خاطراتمون هم حفظ میشد و چندان احساس غریبی نمیکردیم. این شد که در جایی که اغلب فقط برای تفریح به اینجا سر میزنند ساکن و ماندگار شدیم. به قول فردوسی ماندگار شدیم تا معلوم بشه که این بهشتست یا بوستان.

کافه پارچینا

  • رستم اتابکی پور