نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۲۸ مطلب با موضوع «تفریحات من» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یادم می آید حسم این بود که ماشین از روی پل آبی رد نشد، سر خورد و من با شجاعت مسیر را طی کردم. طی این مسیر برای منکه میخواستم راننده محله باشم مهم بود. روی پل روشن از نور مهتاب سر خوردم و پل از جلو چشمم رد شد. میخوام بگم که عصر و دوره عوض شده.
بچه ها همه میدانند که آزمون ها و کلاس ها محل تجمع در رده سنی آنهاست، ولی سن که بالاتر میرود و دوره دانشگاه هم تمام می شود، اگر محیط کاری مثل اداره را کسی نداشته باشد و اتفاقا در محله ای مثل محل ما هم زندگی کند، مهم است که با فضای مجازی ارتباطات را بیشتر حفظ کند.
یعنی فقط داشتن یک یخچال واقع در جایی مثل سوپرمارکت که بهش بگن کافه یا قهوه برای جوانهای محل کفایت نمیکند و لازمه که ارتباطات شغلی در جایی که با مراکز تولیدی و آموزشی فاصله دارد، جور دیگری حفظ شود.
جوانی خودمان در محله شاهنامه مشهد این مساله را ما چندین بار حل کرده بودیم. اول اینکه من خودم در خدمت جوانها هستم. دوم اینکه کافه بزرگ داشتیم و داریم که جوانهایی که به هر دلیل مدرسه و یا دانشگاه نمیروند از امکانات تجمع عمومی، آنها را بهره مند میکند. بعد یک کارگاه کامپیوتر به این کافه اضافه شد. طبقه پایین کافه داشتیم و طبقه بالا کارگاه کامپیوتر بود. این کارگاه هم مثل کارگاههای مدارس فرزانگان در فضایی وسیع داشت که برای هر ویدئو و یا موسیقی که جوانها میخواستند، آماده بود.

کارگاه کامپیوتر کافه پارچینا
کارگاه با شبکه به سایر کامپیوترهای شبکه های موجود متصل بود. در جاهای دیگه و سایر سایت ها، قطعات موسیقی و یا انیمیشنی را درست میکردند و تحویل جوانهای مستعد محل میدادند. پشت همین سیستم ها کارها تکمیل میشد و با سلیقه جوانهای محل یک تولید انیمیشنی و یا موسیقی داشتیم. اینکه میگم مال ده سال پیشه. در این میان، مسابقه هم بین جوانها ترتیب داده میشد، و بهترین ها برای کارها انتخاب میشدند.

اصلا این روزها حتی دانشجوها ترجیح می‌دهند بخش زیادی از روز خودشون را در کافه‌ها بگذرانند و در حالی که می‌توانند درسهای خودشان را پیش ببرند، بدون نگرانی راجع به محدودیت زمان یا تذکر حراست، با همکلاسی‌ها و دوستان خود گفت وگو می‌کنند. دانشگاه و حتی مدرسه خیلی وقت بود که به مکانی برای درس و جزوه تبدیل شده بود.

به کافه‌های مرکز شهر که سر بزنید، احتمال خیلی زیاد چشمتان به چند مشتری با شکل و شمایل دانشجو و یا دانش آموز می‌خورد که روی میزشان کتاب و دفتر هست. قطعا اینها احساس راحتی بیشتری میکنند نسبت به حضور در دانشگاه و مدرسه که معلم، مربی و ناظم بالا سرشون نشسته.

مسیر رفت و آمد به کافه هم میتونه راحت‌تر از کتابخانه دانشگاه باشد و وقت کمتری هم در ترافیک هَدر می‌رود. محیط کافه برای غذا و نوشیدنی تزئین شده و قرار نیست کسی پادگان مانند زمانش رو برای کارهایی که دوست دارد اختصاص دهد.

گچبری سقف کافه پارچینا

کافه ای خوبه که شلوغ هم نباشد، و بتونیم فضای شخصی خودمون را در آن بسازیم، اما در کتابخانه جز در موارد نادر برای خواندن روزنامه گوشه ای به دور از چشم کتابدار مهمان هستیم. احساس نمی‌کنیم فضای کتابخانه برای ما ساخته شده است.

اخیرا وقتم را زیاد در کافه های شاهنامه مشهد میگذرانم. جوانها را میبینم که خیلی کمتر از آن وقتهای ما می آیند آنجا. می آیند سریع یک چیزی میخورند. حتی روزهای بارانی پاییزی هم در بیشتر ماندنشان اثری ندارد. دو نفری با هم حرف میزنند و میروند. ما جمع های چند نفری داشتیم. تو جشن ها رفته بودم و صاحب کافه از این نورهای رنگی به درخت آویزان کرده بود. از این درخت های بزرگ توت که تو شاهنامه زیاده. این درخت توتی که که میگم شاید 150 سال عمرش باشه. کسی که درخت 150 ساله ندیده نمیفهمد چی میگم، ولی برای من فقط دیدن همین خیلی انرژی بخشه. ضمن اینکه خلوتی کافه رو به شلوغی آن ترجیح میدهم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

نبرد رستم و اسفندیار

گاهی هوا شرجی میشود، و گاهی ابرهای رقیقی از آسمان شب عبور می‌کنند. من این شب ها امیدوارانه در خیابان شاهنامه مشهد قدم میزنم.

به نیمه شهریورماه رسیده ایم و با خنک شدن هوا و کوتاه شدن روزها معلوم است که فصل عوض میشود. پاییز فصل خاطره انگیزیه. من تو همین حال و هوا روزهایی که مادرم کنار حوض رب درست میکرد، جزو اولین کارهام ساختن طرحی درباره شاهنامه بود. معلم هایمان هر سال بچه ها را جمع میکردند و به آرامگاه فردوسی می آوردند. آنها یک سال، حتی مسابقه هم گذاشتند. همون سالهایی که عکس انیشتین را زیاد میدیدیم و مسابقه طراحی میکرد، معلم های ما هم مسابقه میگذاشتند.

اونموقع دلم نمیخواست که برای شرکت دادن بازی راز شاهنامه در مسابقات دیر برسیم. سال قبلش نتایج مسابقه را دادند و ما هفدهم شدیم. تجربه مسابقه سال قبلش ما را امیدوارتر کرده بود. طرح بازی را هنوز دارم.

در این بازی ماجراجویی، شما می‌توانستید:

در نقش قهرمانان افسانه‌ای شاهنامه مانند رستم و سهراب بازی کنید. در نبردهای حماسی با استفاده از سلاح‌های مختلف شرکت کنید. معماهای پیچیده را مثل انیشتین حل کرده و گنجینه‌های پنهان را پیدا کنید.
دقت کرده بودیم که در محیط بازی، از محیط‌های متنوع بازی مانند بازارهای شلوغ مشهد و کوه‌های بینالود و هزار مسجد استفاده کنیم.
سعی کرده بودیم در بازیمون فرهنگ غنی ایرانی را نشان بدهیم. حتی دیزی سنگی، و غذاهای سنتی مشهد در قهوه خانه را هم گذاشته بودیم.

این بازی برگرفته از شاهنامه حکیم ابولقاسم فردوسی بود.  برای سن کودکان ساده ترش کرده ایم.

 

واسه شاهنامه دوستان بگم که عنوان مطلب را از شاهنامه فردوسی برداشته ام.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

تو کتاب رفتار مصرف کننده می‌خوندم که میگفت بعضیا دوست دارن تشنه این هستند که پخش زنده مسابقه تلویزیونی شرکت کنند، و بعضی هم دوست دارند که اوقات فراغتشون رو شطرنج بازی کنند و باغبانی کنند.

رفتم تو فضای مجازی و از آقای هندوانه ای کافه پارچینا پرسیدم. آقای هندوانه ای همون دوست خودم تو فضای غیرمجازیه و تنها دوستم تو فضای مجازیه. آقای هندوانه ای هم گفت:

به نظرت انسان شاغلی که تابستون ساعت 12 ظهر به خاطر گرمای هوای زیر کولر تعطیل می‌شه، و حالا ممکنه پخش زنده یک مسابقه تلویزیونی هم شرکتش بدند و یه جایزه‌ای برنده بشه تشنه این شرکت در مسابقه بوده و اون کسی که زیر حر گرمای آفتاب باغبونی می‌کرده و یا آتش نشان پارک ملی بوده و برای اینکه گرمای تابستون کم بشه تا سرمای زمستون شدید نباشه، تشنه کم آبی تو سیخ آفتاب بوده؟

گفتم آقای هندوانه حساب منو از بقیه جدا کن. رویم رو زیاد کردم و گفتم: حالا یه هندونه میدادی حرفات رو گوش کردم.

گفت: هندونه هام ترک خوردند و شانست یه هندونه درست امسال ندارم. حالا میخوای اون نصفه سالمش رو عصری برات بیارم.

یک شعری خوندم از سعدی که "وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست؟ زیباتر از این صید همه عمر نکرده‌ست. شیرین‌تر از این خربزه هرگز نبریده‌ست."

آقای هندوانه گفت: حالا کتاب پیامهای زیبام رو ندارم که برات از رویش پیامک بفرستم. فقط خودم هم میخواستم بهت زنگ بزنم که بگم خوبه انقدر تو مصرف آب صرفه جویی کنیم که هندونه بدیم بچه ها قاچ کنند وسط تابستونی بخورند و خنک بشن.

اقای هندوانه و نوه ها

با خودم فکر کردم الآن نوه هام در مغازه بقالی هستند و دارند بستنی میخرند. من خودم به شخصه یک مسابقه تلویزیونی بود به سن اونها که بودم خیلی دلم میخواست شرکت کنم. فکر می‌کردم من برنده می‌شم و هرچی زنگ می‌زدم کسی گوشی رو برنمی‌داشت. فقط انگار تمام زنگ زدن‌های من نگهدارنده مسابقه‌شون بود؛ چون دیگه من که زنگ نزدم مسابقه‌شونم تموم شد.

امروز اما انقدر هوا گرمه که کارمندان سر کارشون نمیرن. من امروز نگاه می‌کنم همین چهار تا گل و گیاهی که پشت در خونمون هست رو اگه زیر اون گرما نرم آبشون بدم اینا خشک میشن. چون هوا با این شرایط و خشک شدن و سوختن درختان بیابانی میشه، زمستون سردتر و بدون بارشی هم در پی داریم. برای همین میرم به اونا آب میدم. اگه همون چهار تا ملخی هم که حرکت اسب شطرنجو می‌زنند می‌کشم، دلیلش اینه که اینا رو اگه نکشم میان آفت درخت میشن. یه تعدادشون ظرف نیم ساعت یه درخت رو از پا در میارن. واقعا تشنه این کار بودم که ظهر بلند شم تو اون سیخ آفتاب برم حرکت شطرنج با ملخ بزنم و از اونور باغبونی ادامه بدم؟

برم هندونه ها رو قاچ کنم بذارم تو یخچال که الآن نوه هایم سر میرسند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

اعزام سربازان دهه شصت به جنگ تحمیلی عراق

دهه شصت که جنگ تحمیلی و حمله عراق بود ما با ماشین و قطار این طرف اون طرف میرفتیم. قطار اوج شکوه تکنولوژی زمان ما بود. یبار با پسر بزرگم تو قطار بین جمع دوستان بودم. یه لباس هاوایی تنم بود و تو جمع دوستان همه مجردم برای پسرم ادای شیر در می آوردم.

همه چیز خیلی طبیعی بود. گذشت زمان عده ای از ما رو به سمت مشهد و عده ای را به سمت تهران جذب کرد. این دو شهر پایتختهای ایران محسوب میشدند. مشهد پایتخت معنوی و تهران پایتخت رسمی ایران بود. لازم بود در این بدنه تقسیم شویم، ولی همچنان ارتباطاتمان را حفظ میکردیم.

آخرین بار خانوادگی به سمت خوزستان همین چند روز پیش رفتم، همین چند وقت پیش. ماها که همه موهایمان زمانی مشکی بود، حالا موی سفید در سر نداریم و بچه هایمان ازدواج کرده و نکرده جمع مومشکی در میان پدرانشان را تشکیل میدهند.

ما رفتیم آبادان. دوستم اونجا به استقبالمان می آمد. هنگام شب آبادان رسیدیم. آبادان شهر مرزی با عراق محسوب میشود و گاهی که بلیت اهواز گیر نمی آید آبادان میرویم. آن شب هم همین طور بود. به دوستم گفته بودم که شب میرسیم. وقتی رسیدیم بچه ها رو سوار ماشین کردیم. دوستم گفت بیا چیزی بهت نشون بدم.

یک کانکس سه طبقه بود که هر طبقه فقط محفظه ای برای دستشویی داشت. خاک و سیمان نبود. پیرمردی مو سفید که سرش به خاطر ریختن موهایش پیدا بود آنجا روی تخت در کانکس منتظر بود تا کسی او را ببرد. او شاید آخرین سرباز وطن، آخرین جامانده از کاروان آزادگان 1369 بود. کسی به استقبالش نیامده بود و همینکه من و دوستم از سربازان هشت سال دفاع مقدس آنجا جمع شده بودیم ازمون خواستند که او را به مقصد آبادان راهنمایی کنیم.

طفلک کسی را نداشت. او تا آن ساعت از شب در جایی که خاکی نداشت خوابیده بود!

گویی نوعی بی احترامی محسوب میشد، ولی آیا بی احترامی را می فهمید؟

در جمع دوستانه و خانوادگی خود سوار ماشین شدیم و پیرمرد را به همراه خود بردیم. کسی چیزی نمیگفت. نیم ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که کنار خیابان، جایی که اندکی آب از باران به جای مانده بود راننده که دوستم بود پیاده شد. او مشتی گندم در دستانش را به سمت جاهای خیس خاک در آن تاریکی گرفت و پهن کرد. میخواست گندم دیم بکارد و این نشانه امید ما برای پیشرفت این کشور بود.

آزمون بعدی ما قبل از سالروز آزاد شدگان که 26 مرداد هست، انتخابات روز جمعه است که بین پزشکیان و جلیلی هست. پزشکیان از آن مومشکی های دهه شصت هست که امروز میگوید نوکر و خاک پای مردم است.

من اصلا سوال دارم، آیا این آزاده ما خاکی زیر پایش دارد که پزشکیان آن خاک باشد؟!

او حتی شعار می دهد که نوکر مردم ایران است. از کجا به این شعار رسید. تا دیروز که میگفت باید از این مردم کار بکشیم. این کار بکشیم تغییر کرد و رسید به اینکه باید برایشان فضای رقابتی بسازیم و حالا هم شده نوکر ماها! پزشک پزشک زاده پزشکیان که تو مجلس نذاشت سهمیه بچه های پزشکی زیاد بشه تا رقابت بین بچه ها حفظ بشه. دختر کوچکم میگه فقط به خاطر اینکه جلیلی گفته میخواد سهمیه پزشک ها رو زیاد کنه میخواد بهش رای بده. من برام مهمه که لااقل این جلیلی برنامه داره. ما پانزده سال تو حاشیه مشهد زندگی کردیم و هنوز طرح تفصیلی اش نیومده. زمین های ما هنوز حاشیه است و دلیلش هم این است که می گویند یک گروه کارشناسی باید نظر بدهند. استاندار به تنهایی نظرش مهم نیست و باید کارشناسان نظر بدهند. اسم شورای کارشناسیشون شورای عالی شهرسازیه. همه شون عالیند. دیگه حالا هم که اسمش اومده که کم کم می خواد طرح بیاد میگویند ماها تویش نیستیم چون میگویند نباید چند کیلومتر اون ور تر شهر بشه. پزشکیان گفت اینطوری میخوام کشور رو براتون درست کنم، با کارشناس ها!

از اونطرف جلیلی گفت میخوام زمین های مسکونی رو دوبرابر کنم، که ما می آییم تو شهر! یعنی اگر آدم فقط مصلحت خودش رو بخواد راهی نمیمونه که به جلیلی که یک پایش رو توی جنگ از دست داده رای بده.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

تابستان 402 گرمترین فصل سال رقم خورد و امسال ما باران و برف چندانی هنگام پاییز و زمستان نداشتیم. بارانی که فصل بهار هم اومد اغلب باعث فرسایش خاک شد. سیل شد و گفتن که استحصال هم نشد. من هی میگفتم عقب بندازیم و این میشد دلیل که نریم اونجا رو بسازیم. همسایه ها اومدن و شروع کردن به ساخت و ما این آخریه با فشار دوستان بالاخره راضی شدیم که بسازیم.

چند وقتی بود که میخواستیم شعبه مرکزی مجموعه زمین ورزشی و کافه پارچینا رو شاهنامه 14 مشهد بزنیم. من از چندین جهت مخالف این کار بودم. یک اینکه اگر تو نقشه مشهد نگاه کنید شاهنامه 14 یک خیابان عریض و طویله که درسته که نزدیک پارک جنگلی سوران و یا استادیوم ورزشی ثامن الائمه هست، ولی دچار یک پیشروی از سمت شهرک صنعتی توس شده. یعنی یک شهرک صنعتی توس داریم که انتظار داریم با پارک علم و فناوری مشهد از سمت بزرگراه خاتم خاتمه پیدا کنه، ولی اینطور نیست و کارخانه ها تا خود شاهنامه 14 آمده اند.

این شهرک صنعتی توس و شهرک صنعتی عسگریه (روستای عسکریه) هوای منطقه رو آلوده میکنند. یعنی حتی اگر شده با سرویسهایی که مجاز به تردد در شهر نیستند، مزیتشون کم شده. محدودیت تردد اینجا شناخته نمیشه. دیگه به خاطر اینکه اغلب ماده اولیه رو در مقیاس وسیع بسته بندی میکنند، و بوی پلاستیک سوخته میدهند، در مقایسه با باری که به منطقه تحمیل میکنند دینی به بازسازی محل و مردمش احساس نمیکنند. بعد اصلا، به عنوان مثال همین زمین های زراعی عسگریه که غیر مجاز تغییر کاربری داده شده اند، یک مشکل دیگه ماست. این وسط به قدری از سمت اینها تو خود بزرگراه دود و خاک به پاست که کسی باور نمیکنه همین حوالی پارکی جنگلی سوران داریم که اتفاقا دریاچه هم داره. یعنی هرکسی رد میشه فکر میکنه داره از وسط بیابانی وسط دشت لوت تردد مسیر میکنه!

مترو هم نداره. یعنی قشنگ ما یک بیست-سی دقیقه ای با وسیله شخصی باید طی کنیم تا برسیم بلوار شاهنامه. از اونجا یک اتوبوسی هست که قدر یک مسافرت یک و نیم ساعته باید سوار بشی بیای تا متروی میدان آزادی که سالهاست دانشگاه فردوسی اونجاست.

به همین دلایل که گفتم، با اینکه خیلی سال هم هست که ما تصمیم داشتیم زمین ورزشی بزنیم،  چون هزینه های مرکز شهر زیاد بود و نمیشد کاری اونجا پیش برد، من حاضر نمیشدم بلند کنیم بیایم اینجا.

حالا دوستان که میخواستن فقط یک اتاق سوله مانند بزنند تا بعدا پیشرفت کنیم من چند طرح دادم که یکیش رو تاحدی بالاخره اجرا کردند. عکس طرح رو براتون میذارم.

اجرا شد و اونطور که من میخواستم نشد، ولی راضیم. شما میونه تون با درخت ها چطوره؟ کلا آپارتمان نشین هستین؟ و یا بالاخره یک گلدانی، درختی چیزی اطرافتون پیدا میشه؟

تا اونجا که من یادمه ما معمولا در خانه هایی زندگی میکردیم که یک درخت انجیر و انگور توشون بوده. شاید این نوعی از سبک معماری خانه های ویلایی مشهد باشه که اغلب وسط شهر و جاهای تاریخی بیشتر به چشم میخوره. من از قدیم با این دو درخت بزرگ شده ام. یک سه چهار خانه ای جابجا کردیم و در هر یک درختان انگور و انجیر بوده. هر بار هم که اسباب کشی میکردیم وجود این درخت ها بوده که باعث میشده خاطرات خانه قبلی حفظ بشند. رنگ سبز برگها که کلا تمرکز می آورده و عطر و بوی خاصی هم که این ها به فضا میدهند منحصر به فرده.

نقل مکان کردیم به شاهنامه 14. یک چند سالی هست که طرحش آمده که این خیابان طویل و عریض بخشی از شهر بشه و طرح در این حد که سمت سه راه فردوسی تقاطع بشه قراره اجرا بشه. یک زمین چند هکتاری هم شروع این خیابان هست که دست نخورده مانده. یعنی همون بنده خدایی که پارک جنگلی وکیل آباد جای باغ وحش وکیل آباد رو وقف کرده، این زمین رو هم وقف کرده. حالا وکیل آباد ساخته شده و سالهاست هر زائری که حرم امام رضا میاد یک سر هم اونجا میره.

هرکس دیگه بود میگفت من به اجاره نشینی وسط شهر راضی میشم و از این ملک بعد از زمین رها شده ابتدای شاهنامه 14 میون چندین کارخانه دل میکند. ما با همین یک درخت انگور و انجیر راضی شدیم که بمونیم. خاطراتمون هم حفظ میشد و چندان احساس غریبی نمیکردیم. این شد که در جایی که اغلب فقط برای تفریح به اینجا سر میزنند ساکن و ماندگار شدیم. به قول فردوسی ماندگار شدیم تا معلوم بشه که این بهشتست یا بوستان.

کافه پارچینا

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

دومین رئیس جمهور شهید

همراهان بالگرد حامل رئیسی

رئیس جمهور چند کشور میمیرند؟ ما دو تا رئیس جمهورمون وسط کار شهید شدند. یکی هم که زن نما شد و کلی زنده موند و پشت سر مرده هرکسی هم رسید حرف زد.

بالگرد رئیسی جای مرز جلفا (مرز آذربایجان و ایران) یک باره دچار مه گرفتگی میشه و بعد هم دچار سقوط میشه. این بالگرد حامل رئیس جمهور رئیسی، امیرعبداللهیان، و امام جمعه تبریز و چند نفر دیگه بوده. من خبرش رو وقتی شنیدم که تو ماشین بودم. منتظر بودم که همکارم بیاد که راه بیوفتیم برسونمش خونه. جدیدا ماشین نداره، دلم براش میسوزه، تا یک جایی میبرمش. تو این فکرها بودم که دوستم گوشیش رو نگاه کرد و گفت «رئیس جمهور رو کشتن. احتمالا بالگردش رو زدن. حالا هنوز این ها اعلام نکردن دقیق. به مرور مردم رو آماده میکنند تا خبر رو بشنوند.»

به اینجا که رسید صحبتهایش، فهمیدم چیز مهمی داره میگه. فکر کردم و یاد اولین جمله اش افتادم. گفتم کی کشته شد؟ گفت رئیس جمهور. ما هیچ وقت از کلمه رئیس جمهور برایش استفاده نمیکردیم. همیشه میگفتیم رئیسی. برای همین برایم جا نیوفتاد. گفتم منظورت رئیسیه؟ گفت آره، احتمالا بالگردش رو زده اند.

دلم سوخت. همین دیروز بود که داشتم فکر میکردم اگر دوره چهار ساله دومش بشه بتونم از بورس سود خوبی بکنم. داشتم فکر میکردم مثلا میتونه بازنشستگی ما رو درست کنه. از این چیزها. بعد که شنیدم ناراحت شدم. آدم ناراحت میشه دیگه. خبر پیروزی در بازی تکواندو که ندادن. خبر فوت ناگهانی رئیس جمهور یک کشور رو داده اند.

همکارم رو که رسوندم تلفن زنگ زد. پسرم بود که معمولا خبرها رو زودتر از من میفهمه. گفت کانال های خارجی گفته اند مرده، ولی ایرانی ها هنوز تایید نکرده اند. گفت اونی که تو سیستان هم ادعای ضد نظام داره، انا لله رو هم خونده.

کمی بعد هم که خودم خبرها رو پیگیری کردم. گفتن که خبرگزاری مصر هم خبر سالم بودن رئیسی رو هم از زیرنویسش حذف کرده.

دیگه همینطوره. وقتی میخوای خبر فوت یک رئیس جمهور کشوری رو بگی که مردم زیادی به او ربط دارند، نمیشه مستقیم بگیم. رسانه باید اول مردم رو آماده کنه، ولی نمیتونی زیاد هم کشش بدی. مجبوری یک کم خبر راست و دروغ رو آماده کنی و بعد بگی.

حالا ما یک انتخابات زودهنگام داریم. حالا طبق قانون اساسی، فعلا معاون اول ریاست جمهوری مسئولیتهایش رو انجام میده و جای خالی رو پر میکنه.

قبل از اینکه تو این اوضاع بحرانی که دشمن ضربه های سنگین تو غزه ازمون خورده و جری شده، بخواد سواستفاده کنه، اول باید مساله امنیت رو حل کنیم، بعد هم کاش یکی بیاد که کارهای این بنده خدا رو پیگیری کنه. از همه نزدیک تر همونهایی هستند که در دفتر خودش هستند، ولی دیگه قانون اساسی قشنگی هایش رو اینجا نشون میده. ولو که هزینه داره، ولی انتخابات میکنیم.

همه کسانیکه امسال تو ایران بودند، دیدند که چقدر شقایق زیاد شده. ما شهدای غزه رو دیدیم. امروز اگر این رئیس جمهور رو هم داریم شهید میبینیم، میدونیم داریم برای دفاع از شرافت و انسانیت خون بها میدیم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

گفتگوی دیدنی دو منتقد

دمنوش صبحگاهی اینهنگ

یکی از برنامه های تلویزیونی که خودش هم نیاز به تبلیغ داشت، راه انداخته بود درباره تعطیلی شنبه ها از دید دو اقلیت به صورت پوپولیستی. از این جهت میگم پوپولیستی که یکیشون نماینده به اصطلاح آخوندها بود و دیگری نماینده ای که چهره سفید مرفه داشت، ولی لحن صدای لوتی داشت. هر دو اقلیت حرف میزدند و میگفتند که ما با عامه مردمیم و میخوایم با خارج در ارتباط باشیم. هرکسی هر حرفی زودتر میزد، میتونست رد حرف دیگری باشه و خیلی مردمی بودند دیگر. اسمش رو هم گذاشته بودند گفتگوی دیدنی دو منتقد!

خلاصه، من خوشحال بودم که این فقط یک برنامه تلویزیونی بود و اینها مثلا تو مجلس دعوای مرغ و تخم مرغ راه ننداخته بودن. این برنامه رو که دیدم رفتم دانشگاه تا برای آزمون کافه پارچینا که اخیرا به خاطرش زیاد میرم اونجا، آماده بشم. یک کلاسی اونجا برگزار میکنند که اغلب دخترها شرکت میکنند و همه میخوان شیرینی پزهای ماهری بشند.

از پله های سمت باغ دانشگاه که بالا میرفتم پسر جوانی رو دیدم که مثل اینکه از قرار با دختر مورد علاقه اش راضی نبود و ول کرده بود میرفت. همینطور هم به دختره میگفت که دیر اومدی سرقرار و بعد هم کیفت رو جاگذاشته بودی. دختره رو میشناختم.

دنیای واقعی مرسومش اینه که کوچکترین اشتباهی از سمت دختر دلیل بر رد قرار میشه؛ برعکس اونچه که تو فیلم ها نشون میدند. همین اخیرا یک فیلم کره ای از این عاشقانه ها میدیدم که سریال بود. تو فیلم نشون میدادند که طرف اتفاقا خیلی دیر رفت سر قرار. با این وجود قرارشون به ازدواج ختم شد و یا دختره مثلا گوشه لبش که کثیف میشد، خودش که نمیفهمید. بهش هم میگفتی غذا رو با دستش میکرد تو دهنش. همین یکی هم تو فیلم دلیل بر رد دختر نبود و خلاصه خیلی قشنگ و رمانتیک شد همه چیز. یک مثلث عشقی دیگه هم تو فیلم آورده بودند که یکی دیگه از دخترها رو نشون میداد از یکی از شهرهای اطراف سئول اومده بود اونحا. او درکنار کارگری باربری، شیرینی خانگی با اسم پسر مورد علاقه اش به خانواده همسر آینده میداد. او میخواست آزمون شیرینی پزی هم بده که دفعه اول از بس دستش تو بارکشی زخم شده بود آزمون رو نتونست بده و رد شد. بعد از مدتی که قرارهاشون به خاطر آغاز اولیه نامناسبی که پسره ترتیب داده بود (پسره از دختره خواسته بود به ازدواجشون به چشم تجارت نگاه کنه) به هم خورد، دیگه این دختر شیرینی خانگی درست نکرد. در عوض چون خانواده اش رستوران داشتند هنوز امیدوار بود بتونه آزمون شیرینی پزی در شهر سئول قبول بشه.

فیلمی که میگم تنوع ماجراش بالا بود و بالاخره یکی از حالات زندگی که بررسی میکرد یکی رو پوشش میداد. دیگه ما اون رو خانوادگی میدیدیم. 50 قسمتی داشت. یک جا این دختره میره کافه پارچینا که قبلا برایش مصاحبه شرکت کرده بود. میخواست خودش جایی که میخواد کار کنه رو ارزیابی کنه. اونجا یک میوه خنک میذارند جلویش که وزن نوشیدنی خالصش کم بود. میره میگه و مدیر هم برای اینکه احساس حقارت میکرد میگه برند ببینند ترازو سالمه یانه. بعد هم که حق با دختره بوده، و مدیرشون مجبور میشه ازش عذرخواهی کنه. چند روز بعد هم دختره رو تو مصاحبه مثلا مجموعه کافه رستورانهای پارچینا قبول کردند و این دختره میشه کارمند همین مدیره. قبلش هم اجاره خونه ش رو بالا برده بودند و اگر این شانس رو نمی آورد باید برمیگشت شهر خودش. هرکسی هم از سئول بره دیگه نمیتونه برگرده و خیلی شبیه تهرانه؛ همه امکانات رو باید میگذاشت و میرفت.

همونجا یک مثلث عشقی هم برای دختره با مدیر کافه پارچینا و دوست پسرش قدیمش درست کردند. دختره به زحمت کارش رو اونجا حفظ کرده بود و اصلا اگر مدیر جوان کافه پارچینا تازه نیومده بود نیروی جدید قرار نبود استخدام کنند. بالاخره دختره با امید فراوان آزمون شیرینی پزی قبول میشه و خوشبختانه از آنجا که پدرمادر دوست دخترش سرمایه خوبی در اختیارش گذاشته بودند، میره جای اون همکار میشه و از کافه پارچینا میره شیرینی پزی دوستش. جالب اینکه درسته شیرینی خانگی اونجا هنوز درست میکردند، ولی اونچه که تو مغازه شون پرفروش شده بود و باعث پیشرفت شده بود شیرینی های ماکارون فرانسوی بود که همینطور رنگی رنگی صورتیو سبز هایلایت و نارنجی میفروختن. دیگه من نمیدونم واقعا در عمل همینطوره، یا حامی مالی فرانسوی فیلم اون رو داشت تبلیغ میکرد.

کلا تو این فیلم خیلی سعی کرده بود به قضیه واقع گرایانه نگاه کنه. اول اینکه اگر از سئول بری دیگه نمیتونی برگردی. دوم اینکه مرسومش اینه که خیلی ها به امید کار و پیشرفت می آیند سئول و با تورم و افزایش اجاره خونه باید برگردند شهر خودشون. بعد هم اگر پدرمادری نداشته باشی که برات مغازه بزنند اگر شانس بیاری میشی همکار دوستت، وگرنه اگر برای دیگری کار کنی، حتی اگر با مصاحبه و صلاحیت های خودت باشه به سختی باید کار کنی و باید بذاری که بقیه نظارت کنند. شانس دیگه دختره این بود که با دوست پسرش سابقش بالاخره ازدواج کرد. کلا این دختره باید خیلی شانس می آورد که در شهر متمولی مثل سئول می ماند و آزمونها رو قبول میشد و پیشرفت میکرد.

خیلی شبیه ماست. ما فقط از این جهت با کشورهایی مثل کره و کشورهای مسلمانی مثل ترکیه فرق داریم که جمعه هامون تعطیله و شنبه تعطیل نیست. حالا همین یکی رو هم اضافه کنند دیگه خیـــــــــــلی شبیه هم میشیم! حالا این یک راهه، یک راه دیگه هم اینه که تعطیلی های هفته رو گردشی کنند که خارجیها رو غافلگیر کنیم. یک بار شنبه، یک بار یکشنبه و اینها. دلیلم هم اینه که اگر مثلا اونها برنامه ریختند که هارپ رو بگذارند فقط روزهای پنجشنبه بزنند، ما شنبه رو تعطیل کنیم که اینها خوابیده اند! باز تا اومدند خودشون رو آماده کنند که ابرهای مثلا روز شنبه رو بپرونند، باز ما شنبه رو از تعطیلی دربیاریم و بکنیم یکشنبه. اینطوری رد تصمیمات ما رو هم نمیتونند بگیرند، و غیرقابل پیش بینی میشیم. مهم اینه که ما با اونها در ارتباط باشیم، نه اینکه تا میتونیم خودمون رو شبیهشون کنیم و یا هرچی خواستند بهش عمل کنیم، اونم وقتی که هربار میبینیم یک جور برای ضربه زدن بهمون برنامه ریزی میکنند.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

ساعت ملی ایران

طلاکاری قدیمی

تو صنف ما اینجوریه که طرف زنگ میزنه و با رئیس اداره کل صحبت میکنه و سلام علیکم سلام علیکم میکنه، تا گوشی رو قطع میکنه فوش های آبداره که روی سر و روی زیردستانش میباره. همه هم تا میتونن باید از یکدیگر انتقاد کنن، و هر کس بیشتر انتقاد کند جدیدا روشنفکر تره. جدیدا اینطوری شده که اگر بگی رفیقم رفته کانادا، مقام تو بالاتر میره. دیروز به یکی دیگر از همینها خوردم. باورم نمیشه، حتی جوون ها هم همینطورن. بچه اش کلاس چهارمه، هر روز یک ساعت دیر می آید و میگوید لعنت به این دولت که ترافیک درس میکنه. انگار ما از فضا می آییم سرکار. وقتی رئیس بخش شد، اومد یک جلسه ای گذاشت که ما دیدیم تو اروپا چنین است و چنان است و چقدر راحت انتقاد میکنن، چقدر انتقادپذیرن، چقدر از این صحبتهایی که پشت رئیس میشه استقبال میشه. چقدر راحته و کلی باعث پیشرفتشون شده. به این فرآیند میگن میز باز. گفت منم میخوام یک میز باز بگذارم.

این جوان خوش قول، در کمتر از یک هفته تونست میز باز بگذاره. سه چهار خانم نشستن با کامپیوترهایشان تا داغ دل کارمندان را بشنوند و هر کارمند تو سری خورده بدبخت آمد گفت. یکی گفت رئیسم رشوه میگیره، یکی دیگه گفت بی عدالتی میکنه. همینطور الی آخر.

همانطور که پیرمردهای پشت میز پیشبینی میکردن، هر کارمندی که حرف زده بود اخراج شد. اونایی که پارتی کلفت داشتن تنزل مقام پیدا کردند. آن زنهای کارمند هم رفتند و میز باز جمع شد.

یک گروه زنان هستند که مسئولیت این جور کارها را دارند. یکی از آنها به من زنگ زد. او گفت شما برنده شدین؛ طرحتون تو اونجا که دادین برنده شده. برای دریافت جایزه تون ثبت نام کنید که تو ثبت نامش 200 تومن باید پول بدین. منم فدراسیون های مختلف ثبت نام میکردم که در هر ثبت نام یک 50 تومانی باید پول میدادم. این عادی شده بود و منم پول ثبت نام رو دادم. خوشحالم بودم که به کسی نگفتم. هفته بعد از روی آن آدرس پستی که ثبت نام کرده بودم یک ساعت تقلبی برایم آمد.

بعضی وقتها چیزی که برای خودت مهم نمیشه برای اطرافیان ممکنه خیلی مهم بشه. مثلا همین ساعت کلاهبرداری که چند وقت پیش بعد از ثبت نامم اومد.

سن من بالا رفته و بالطبع اطرافیان هم که اغلب همسن هستند کمتر دغدغه بزرگ کردن فرزند دارند. این شد که این ساعت تقلبی شد موضوع بحث کل فامیل. البته مهمترین جلسات خانوادگی بود و پدر بنده در شکلگیری آنها نقش اساسی داشت. در نتیجه آن خواهر بزرگ برای من یک ساعت تقلبی بهتر آورد و برادر بزرگ هم پیشنهاد خرید ساعت ملی را داد. چراکه ساعت تقلبی من اتفاقا چینی هم از آب درآمده بود. ساعت خواهر هم چینی بود، ولی از این یکی شاید بهتر و ارزانتر به نظر میرسید. ساعت دوم که برادر پیشنهاد داد خودم بخرم، به عنوان ساعت ملی قبلا دیده بودمش. ساعتی بود عقربه ای که اخیرا به توافق رسیده اند آن را به عنوان ساعت ملی اعلام کنند. رسم قانونگذاری های جدیده که باعث شده دومین ساعت ملی، دیجیتال نباشه و بلکه مکانیکی باشد. این انتخاب هم در پی اعلام چینی ها برای عرضه ساعت مچی عقربه ای جدیدشون هست که در ریخته گریش از طلای آبشده 999 استفاده شده و تحت عنوان ساعت شهر ممنوعه به عنوان ساعت ملی عرضه شده.

حالا اینکه رقابت بود هرچی بود، داییم که جریان را شنید دید که من ناخواسته وسط ملیتها گیر افتاده ام. او گفت هرطور شده یک ساعت ملی دست ساز درست میکنه. دایی الآن خیلی پیره. قبل از اینکه خیلی پیر و شکسته بشه بهش اصرار میکردم که بیا و به این پسر من طلاکاری رو یاد بده، ولی میگفت خسته شدم و بازار الآن همش با دستگاه طلا رو میسازن. دیدم خوشحال شده و علاقه پیدا کرده که کار کنه. گفتم یک سر برم خونه شون. تا اصفهان رفتم. البته کار دیگری هم داشتم. بعدازظهر تو خونه یک ساعت با بندهای پلاستیکی و صفحه فومی که برگرفته باشه از طرح ساعت آفتابی شیخ بهایی درست کردیم. خیلی سریع در کارگاه طرح اولیه را ریختیم و یک نمونه اولیه هم ارائه کردیم. کلی باعث خنده شد، ولی من خیلی جدی پذیرفتمش. حالا هم راضیم که تا مدتی دیگه شاید نمونه تجاریش عرضه بشه.

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

باغ رستوران طرقبه شاندیز مشهد

نزدیک یلدا دعوت شده بودیم باغ یکی از دوستان. چون جایش نزدیک خونه پدربزرگ روستا بود گفتم یک سری بزنم. اونجا یکی از جوونهای فامیل که تازه کار پشت میز نشینی تو بانک بهش داده بودن اومد سمتم. دیگه استاد استاد و چقدر دلتنگت بودیم را شروع کرد. اینطوریه که دیگه جوون ها پیرمردها رو میشناسن، ولی بزرگ ها جوان ها رو نمیشناسن، چون وقتی بچه بودند قیافه شان خیلی فرق میکرد. گفت بیاین بریم جای همسر که منتظرمه.

اون طرف رفتیم که شلوغتر و پر دار و درخت بود. ورودی مهمانسرا هم همون طرف. گفتم یک کم بگردم. پسر جوان هم گفت بیاین راهنمایی تون کنم. اون سمت یک ساختمان بزرگ با شیشه های دراز بود که فضای داخلی رستوان را تشکیل میداد، ولی میز و صندلی ها و میزهای سرویس غذا را آورده بودند جلوی درختان نارون که چتر بزرگی بالای غذاها شده بود. پسر جوان با همسرش مشغول شده بودند. جمع میتوانست خانوادگی باشد. حالت سلف سرویس بود. هرکسی با اینکه کاسه نخود جلویش گذاشته بودند، میتوانست برود و بیشتر بردارد. البته دو دستگی کرده بودند: دسته مشتری ها و دسته کسانی که بمناسبت افتتاحیه غذای رایگان می خوردند.

من و پسر جوان باهم رفتیم داخل که ببینم غذای دیگر چیه. تو آشپزخانه آبگوشتها را از نخودها جدا کرده بودند. آبگوشتها مال مشتریها بود که پول داده بودند و نخودهایش رایگان بود. برگشتیم من دیدم از غذایم کم شده است. به ظرف خالی نگاه کردم. هنوز واکنشی نشان نداده بودم که خانم جوانی آمد خیلی محترمانه گفت که من از غذاتون برداشتم. فکر کردم کسی دیگر بالای میز نیست. میرم از غذاتون می آرم. بهش گفتم نیاز نیست، ولی گفت نه من میرم.

دیدم رفت. ظرف خودش رو یک دقیقه گذاشت سر میز که برود. من هم دیدم دیر اومد رفتم با پسر جوان مشغول صحبت شدیم. سرم را برگرداندم دیدم یک گروه زن و پیرزن با دختر جوانشان آمدن راست رفتند سر میز دختر مودب. ظرف غذایش را برداشتند و خیلی عادی با غذاهای خودشان داشتند دور میشدند. اتفاقا دیدم که از در رستوران دختر مودب داره برمیگردد. راست رفت سمت این گروه زنان. متوجه شد که غذایش را برداشتند. گفت که آن غذای من هست و بهم بدین. گروه زنان گفتن که نه غذایی نبوده و هرچی دستمونه مال خودمونه. از سمت هم خود پیرزن و هم فرزند و هم نوه آنها انکار و از سمت دختر جوان مودب اصرار.

دختر خواست غذایش رو از کیسه پیرزنه که دهانه اش باز بود بردارد که پیرزن عقب رفت و غذا ریخت. نظرم در مورد ادب دختر عوض شد. همه احساس کردیم به پیرزن بی احترامی شد. نوه پیرزن به نظرش آمد که الآن وقت اقدام است. جوان های امروز اینطورین. زود میبینن. قبل از اینکه بفهمن چی شده تصمیم میگیرن. بعد هم بلافاصله بدون اینکه فکر کنن اقدام میکنن.

بدون اینکه فکر کند که حق با کیست به سمت دختر جوان حمله ور شد و دست دختر را گرفت و جلوی همه با بی احترامی بردش دفتر مدیریت که نگهبانها هم آنجا بودند. من دیدم اینطوری شد رفتم دفتر مدیریت که بگم آنجا چی شد. حراست و نگهبانی پر از زن بود. یک جورایی مثل پلیس محلی در شصت سال پیش خود ایران که کشف حجاب بود، یا یک جورایی شبیه پلیس محلی هندوستان. بیشتر شبیه هند بود؛ لباس فرمشان کت و دامن قرمز با بلیز سفید زیرش بود. انگار کسی که اینها را انتخاب کرده بود، معیار اصلیش اندازه بزرگی سینه بود. دیدم خبری از قانون رسمی اینجا نیست. بیخود نبود که نوه پیرزن دختر جوان را کشید آنجا. تیپش شبیه همین بی قانونهای حراست بود. من دیدم اوضاع به نفع قانون و حق نیست. جمعیت را این زنهایی تشکیل داده بودند که میخواستند حرف خودشان را به کرسی بکشانند و این دختر جوان هم که میخواستم کمکش کنم قاعدتا اینجا حقی نداشت.

از باغ رفتم بیرون. گفتم برم خانه پدربزرگ را ببینم. بهتر از فضای هرج و مرج رستوران داره. خانه بابابزرگ دیوارهایش سفالی بود. درش باز بود. یکی دو تا از پنجره ها بدون قاب مانده بودند. بین یک عالمه خانه شبیه خودش. یک طاقچه ای بود که بابابزرگ روی آن مینشست و اذان میگفت. من رفتم داخل، نزدیک یکی از دیوارهایی که ازش میشد پنجره دور هال را دید کیفم را گذاشتم و تو ساختمان خالی نشستم. بوی خاک رس خوبی می آمد. چون غذا نخورده بودم گرسنه بودم. جای درختان میوه دار را میدونستم. از پنجره نگاه کردم درختان بزرگتر شده بودند. میدونستم آن درختی که جلویم است یک گردوی پوست کاغذیه. آن که عقب تر هست یک فندق است که میوه نداره. جای انجیر را میدانستم که هنوز نگاش نکردم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

آلوی مستند ساز اینهنگ

یک دایی دارم که خیلی کم اجتماعیه. اون توی خونه اش هنوز با پنکه زندگی میکند و معتقد است که باغچه و گلها هوای خانه را تلطیف میکند. با وجود اینکه خیلی پیر است صدای خیلی خوبی دارد. صدایش اصلا خش ندارد. او با وجود اینکه رژیم کلمه و برنامه غذایی خوانندگان معروف را هم نداشته است صدایش انقدر خوب است. گوشی موبایل هم ندارد. قبلا یک بار در موردش اشاره کردم. خلاصه دلتنگش شدم و رفتم به دیدنش. او تمام جوانی هایش را اصفهان بوده است. اصفهان عملا یک شهر پر از گالریهای هنری مجانی است. داییم به من گفت: کاری از نزدیک دیدی؟ گفتم ابرو باد بلدم. وسایلش بود حتی می توانستم اجرا کنم.

دایی رفت از اتاق کاملا مرتبش رنگ و دانه های لعاب را آورد. آماده شان کرده بود. گفت میخواستم بعدازظهری با این کتان سفید روسری طرح دار درست کنم. او وقت گذاشت و با همدیگر درست کردیم. حالا گذاشتم که خشک شود. برگشتم اتاق دیدم از این میوه خشک ها برای پذیرایی روی میز گذاشته است. دیگر تعریف نمیکنم ازش. گفت: اینها رو شرکتی برایمان می آورند. شرکت های مشهد تو اون راسته نزدیک شهرک صنعتی، اونهایی که تو زمینه کشاورزی و زیست کار میکنند میوه خشک های متنوع زیادی را دارند درست میکنند. میتوانستیم کیلویی هم بخریم، اما من بسته ایش را گرفتم.

حالا من با اون منطقه شهرک صنعتی مشهد آشنا هستم. همان بچه های اینهنگ نزدیک میدان هفت خان، تو کار گیاهان دارویی و فناوریش بودند. پارک علم و فناوری که همان جا هست، چند بار رفته ام و یک چند تا شرکتش هم دیده ام. واقعا وسعت داره و تنوع قیمت. اگر آشنا داشته باشی احتمالا جنس خوب و با کیفیت و درعین حال با قیمت منصفانه ممکنه تویش پیدا کنی.

  • رستم اتابکی پور