نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۵۴ مطلب با موضوع «تجربه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هنر ایرانی

رفتیم ساختمان تئاتر شهر. از 20 کیلومتری جایش مشخص هست. آخر، زمان ما کسی که در صدا و سیما بود، تئاتر، سینما و هر چه مثل بقیه آدما با کلاسه، نهایتش یک پاترول داشت.

الآن، اهالی صداو سیما، سینما، تئاتر و هنر ، کلا از 50 کیلومتری مشخص هستن. مردهاشون دستمال گردن های سرخ ، و کلاه های کج، جوون ترهاشون گوشواره و حلقه و این تیپ‌ها.

زنهاشان هم ، انواع پارچه های منحصر به فرد ، چهارخونه کج، راست، گل گلی و اینا.

بالاخره ، رفته ام داخل. می بینم یک میز گذاشته اند. چند تا از این جوان های خیریه ای هم آمده اند با صندوقشان. به هر کسی رد می شود کاغذ و پوستر می دهند تا در طرحشان شرکت کند.

منم رد شدم. دیدم یکی از دوره ما آنجا بود. تقریبا هم سن خودم بود. پشت میز همه پوشه ها را زیر و رو کرد. بعد شروع کرد به گپ زدن با آن جوان. دختر جوان هر قدر توضیح میداد پیرمرد مخالفت میکرد و سرش را تکان می داد. گیر داده بود به دختر که چرا این کار رو میکنی ؟

آخر حرف های دختر گفت: من جوان که بودم به سن شما ، یک مدت تو کار شما رفتم. تجربه ام را میگم. وقتتان را تلف میکنین. الآن خود من ، اگر تو کار بانک که خودمون هستیم بیشتر سرمایه گذاری میکردم این وضعم نبود. مثل بقیه هم سن هام الآن آپارتمان سومم را میدادم برای کرایه. نه اینکه یک آپارتمان دارم و اونم خودم نشسته ام

دختر را دیدم. قشنگ ماسید. پوشه هایش را داد و گفت: به هر حال شما که سابقه اش را دارین بیشتر رویش فکر کنید .

معمولا همین طور است. حرف غلط جواب ندارد. یعنی انقدر حرف پیرمرد غلط بود که دختر جوان  هیچ نتوانست بگوید. شانس آوردم یکی از شاگردان دوره های قدیمم راه افتاده بود در سالن و صدا میکرد استاد استاد. منم مدت هاست این کلمه را نشنیده ام. فکر کردم با من نیست. خوشحال شدم از دیدنش. احوالش را که پرسیدم . گفت اینا هم یک اتاق گرفته اند بیایند تبلیغ کنند. از بودن تو جمع همدوره ای های خودم وازگشتم. رفتم اتاق اینا.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

کار خیر

فروشگاه لباس کودک

نمیدانم دیروز پریروز این برنامه سیما را دیدید که خانواده کارآفرین ها را دعوت میکند؟ البته ، الآن اغلب برنامه های تلویزیونی در همین سطح ها هستند. منظور من آن قسمت برنامه بود که یک خانواده زن، شوهر و پسر بزرگ دعوت بود. پسر اصلا حوصله اش سر رفته بود. برخلاف ماها که ساعت ها وقت میگذاریم تا برنامه بسازیم . پسر این خانواده به نظر میرسید بقدری وقتش برایش ارزش دارد که زبان بدنش نشان میداد ساعت هایی که درآمد میلیاردی داشته است را کنار گذاشته تا به کار خیر پر کردن این برنامه برای ما بپردازد.

مدتی است که برنامه ها پر میکنند در سال 96 دچار ورشکستگی شده اند و به نحوی معجزه آسا از آن نجات یافته اند. نمونه این هم ، همین زن و شوهر بودند. مرد میگفت با دوستان بنک دارش لباس های کودکی را که چاپ میزدند به فروش میرساندند. در حالی که ماها این طرف هی درگیر ورشکستگی بودیم این خانواده بعد از اینکه تا سال 96 به مغازه و چند واحد خانه رسیدند این نگرانی را داشتند که زنان سرپرست خانواده ای را که تا آن زمان جمع کرده بودند در این سال از دست بدهند.

در اینجا مرد خانواده اشک در چشمانش جمع شد و گفت نمیتوانستم از این زن ها بگذرم؛ زنان سرپرستی که چشمشان به حقوق ماهیانه بود. زن هم همین را می گفت : برای همین دو واحد آپارتمانمان را فروختیم تا این ها شغلشان را از دست ندهند.

شما دیگر باقیش را بلد هستید. این ماجرای خیریه و کار خیر هیچ حد و اندازه ای ندارد. به اسم اینکه قصد کمک و حقوق دادن به زن های بیچاره را دارند ، یک دستگاه برش 1000 تایی لباس کودک را می خرند. قسمتی از لباس ها را می دوزند و با کمک خیریه ها و جاهای دیگر این زن ها را که پیدا کرده اند به کار میگیرند. به هر کدام پونصد بخش پارچه بریده مستطیلی را می دهند تا بدوزند. بدین ترتیب با حقوقی مثلا روزی 12 هزار تومان از چند کارگر مفت قدر 1000 لباس دوخت آماده میکنند. کار لباس کودک هم هست و البته بسیار گران ! سال 96 آن مرد نمی توانست آن زن های کارگر را از دست بدهد. ممکن بود آن زنها بروند و برای کس دیگری کار کنند. مرد و زن تصمیم گرفتند حالا یکی دو واحد از آپارتمان خود را بفروشند تا برای منفعت خودشان کار کرده باشند.

بنابراین مهم آن قیچی بود که باید میداشتند. دوخت را به تعداد زیادی از زن ها در کارگاه کوچک خود می دهند و باقی را به صورت خوداشتغالی میدهند به زنانی که مثل برده با حقوق مفت در خیریه ها باید برایشان کار کنند. اسم این کار هم، کار خیر و کارآفرینی است.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

رمضان کرونایی

رمضان

آقا نجفی قوچانی در کتاب زندگی نامه اش (سیاحت شرق) حدود 100 سال پیش میگه که تو جنگ جهانی یک قحطی به عراق اعمال میشه. اون موقع نجفی قوچانی نجف بوده. این قحطی اثر خاصی روی مردم زمان این طلبه نمی گذاره. دلیلش وجود تاجری بوده که می آید و بین مردم خرما پخش می کند. کلا از آدم های آن زمان فقط دو نفر به دلیل قحطی می میرند که یکی از اونها مرده شویی بوده که از کربلا به نجف می آید تا تعداد مرده های بیشتری شسته و درآمد بیشتری بدست بیاورد. در واقع ، به نوعی طمع می کند.

قضیه دوران کرونایی ما هم به همین منوال و البته کمی سخت تر. فرقش با دوران قحطی که تعریف میکنن اینه که یه وقت می بینی خیلی ها نمیدونستن چیزی به اسم کرونا اومده و از خونه بیرون رفتندو بعد با خودشون گفتن چه اشتباهی کردن رفتن بیرون.

محمدی با یک ماسک گنده روی صورتش دم افطار اومده جلوی ساختمان تا کیبوردی را که امانت داده بودم برایم برگرداند . شروع کرد به گفتن اینکه می خواد یک ساختمان بسازد . انگار من معمارم . 120 متر شده ، می خوام از دو طرف دیوار ، هر کدام فاصله داشته باشد . به نظرت 4 تا اتاق 12 متری با یک 18 متری با تراس کوچک بذارم خوبه ؟

دلش خوش بود که یعنی من سابقه دارم . راستش را به او گفتم که هر چه مهندس شما بگوید. برداشت و گفت پسر خودم هم مهندسه. گفتم خب هر چه آقا مصطفی بگوید .

شروع کرد به گفتن اینکه دخترم هم مهندسه ، اون یک طرح دیگه داره، این جدولای کنار را هیچ دست نگذاشتم. یک چند ماده قانونی هم گفت و من را حکم کرد که بگویم دخترش بهتر می گوید یا پسرش .

تا بعد از افطار من را نگه داشت . من هر قدر سعی می کردم بفهمم بالاخره خودش چه می خواهد که مشکلش را حل کنم ، چیزی دستگیرم نمی شد. هی به لب و دهان من نگاه می کرد که انگار ممکن است کرونایی اش کنم . خودش دم در آمده است و می خواهم بگویم بگذار بروم خانه افطار بخورم. نمیگذاشت. خودم هم رو در بایستی داشتم. خودش هم روزه بود. هوا هم هر قدر شب تر می شد ، سردتر می شد. تا قرار گذاشتم فردا بروم جای ساختمانش و نقش ناظر را ایفا کنم ، ول نکرد.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

مستندساز بی نام

کهکشان

برنامه ای امروز از شبکه مستند پخش شد که داغ دلمو تازه کرد. یه برنامه بود به اسم «این کوچه بن بست نیست». نشون میداد طرف برای پر کردن چند دقیقه برنامه که ما فکر میکردیم ماست مال بوده و از دوستانش برای پر کردن برنامه استفاده کرده، بیش از یک سال و حدود بیست ماه، درگیر ضبط برنامه بوده. وقتی هم، اسم یکی از شخصیت ها رو آورد که عوامل تولید شبکه ها در اختیارش بگذارند، پیداش نمیکنند و گیرش نمیاورند، تا اینکه اتفاقی در برنامه پر مخاطب خندوانه، آن شخصیت پیدا می شود! در برنامه خندوانه، آن شخصیت از اتریش دعوت میشود، و بدین ترتیب تکه ای از برنامه این کوچه بن بست نیست، با برنامه خندوانه پر می شود.

این روایت کسی است که برنامه ضبط شده و قبلا سفارش داده شده و پر کرده است و بعدا با زحمت فراوان به نتیجه رسیده است.

نکته این داستان این است که وقتی این بنده خدا درخواست داد برایش جور نشد و پیدا نشد، ولی برای رامبد جوان جور شدو پیدا شدو پرمخاطب ضبط شدو تموم شد. اگر هم مستندساز، این برنامه رامبد رو اتفاقی نمیدید، برای بازپخش اون تیکه از برنامه خندوانه هم نمیتونست ازش استفاده کند. اصلا هم که کلا نباید توقع میداشت که اتفاقی کسی بیاد و بگه این کاراکتر که تو دنبالش میگشتی، حالا ما یک سوال ازش میپرسیم و تو هم بیا و یک سوال بپرس. نه، خدا فقط در این حد کارش را راه انداخت که اتفاقی از طریق تلویزیون، برنامه پخش شده را ببیند!

من از همون برنامه «مسافران» رامبد جوان هم که الآن داره بازپخشش پخش میشه هربار تعجب میکنم. یک برنامه درست کرده ان، که حالا میگم چطوری. اونوقت فقط آخرش را این شبکه نسیم میگذاره که حتما همه ببینن کارگردانش رامبد جوان (!) بوده، و تهیه کننده اش فلانی. و هیچ بازیگر دیگری هم مهم نیست! آن هم، شبکه نسیمی که اصلا فیلم کامل پخش نمیکنه، معمولا، و فقط یک تیکه ای از یک جایی، و بعد هم اونم بدون اسم و نشونی از هیچ کس دیگه ای، میگذارد.

از همون سال اولی که این برنامه پخش شد، من تشابه خاصی بین نویسندگی این اثر با نویسندگی اثری خاموش پیدا کردم که یک زمانی در سال های 89-90 به صورت ناشر مولف از طریق نویسنده ای در جامعه ای دانشگاهی چاپ شده بود. هربار، شک میکنم که نویسنده / نویسندگان آثار رامبد جوان، چطوری به این ایده های بکر خودشان دست پیدا میکنند! اگر توانستین کتاب «استاد» هدی داستانی را پیدا کنید، تا شما هم تشابه اثر را ببینید.

به نظر من، این رامبد جوان و دایره اطراف آن ها، اگر گفته نشود، دزد هستن، لااقل می شود گفت که شبه دزد هستن. خیلی زشت، کارهای دیگران رو می چاپن و به نام خودشان در تیراژ بالا استفاده میکنن.

 

بعدا اضافه کرد: اینجا خصولتی تعریف می شود. اسما شرکت برای یک نفره، که داره به صورت خصوصی کار می کند، خودش. ولی چه جوری داره کار میکنه؟ با امکانات، تجهیزات، زمان، ساختمون، دیتا و تحقیقاتی که دولتی کرده. این دولتی هم عمویش هست در مخابرات.

نمونه اش می شود، مثلا شرکت "افزایش کاربرد پرتو" که خصوصیه. ولی جاش کجاست؟ در سازمان انرژی اتمی ایران. یک چیزی مثل خصولتی.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

نوروز 99

یوزپلنگ

نوروز 99 هم اومد. خیلی خوشحالم که یک 3-4 روزی تعطیلات عید را هوای سالم تری نسبت به بقیه روزها داریم. تاحدی راضی کننده است ، و حال و هوای 4-5 سال پیش رو تداعی میکند.

دیگر اینکه چند روزی هست نمیتوانم فکر این بیمارانی را نکنم که الآن به ویروس کرونا مبتلا شده اند. یک بار فکرم میرود قم و میگویم الآن تو بازار ، چطوری مردم با ترس از پلیس میروند بازار و فکرشون درگیره که یک وقت به دلیل بیماری یکی دیگه دستگیر نشوند . باز یک بار دیگر فکرم میرود سمت نوجوون های این خانواده های سخت گیر که بقدری پدر و مادر براشون مهمه که اگر بچه بیماری بگیره درمان نشدنش اولویت دارد ، حتی اگر کمی هم زنده باشد. فکر است دیگر ، به هر سو می رود. گفتم بیماری ، یاد یکی از برنامه های مستندی افتادم که چند وقت پیش ، خیلی جوان بودم پر میکردیم. در مورد درمان بیماری هایی مثل بیماری چشم و دیابت که به کبد مربوط میشه ، روی حیوانات زیاد امتحان میکنن. البته، برعکسش هم هست، یک وقت میبینی ، ماها یک بیماری کبدی مشترک با حیوون داریم، و مثلا نسل در حال انقراضی هم هست ، میخوایم درمانش کنیم. خود من چند وقت پیش تو یک برنامه مستندی بودم . یک پلنگی یه ضایعه مغزی مشابه بیماری های ما داشت که با داروهای ما درمان شد. تو برنامه به پلنگ کاهو و سبزیجات زیاد می دادیم تا حالش خوب شه. البته ، در حال انقراض هم بود و اگر آب زرشک هم داشتیم اون موقع بهش میدادیم.

گفتم برای درمان بیماریهامون رو حیوانات امتحان میکنیم. این حیوون معمولا سگ هست. هرچند که در همین یک کار هم مستندسازی مثل من کراهت داره دارو رو حیوون امتحان کند. البته، علم پیشرفت کرده و این روزا قبل از اینکه داروها رو حتی قبل از اینکه روی حیوانات امتحان کنن ، تو محاسبات کامپیوتری دنبال عناصر سمی دارو میگردن تا اون داروهایی که عوارض زیادی دارن ، دور انداخته بشن ، و اصلا استفاده نشن، نه در حیوان و نه در مورد انسان

 

 

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

متن مستند

به من گفتن متنی که برای یک مستند باید بگذاریم را من بنویسم. اولین بار که بهم گفتند پدر خودم را درآوردم که حتی یک کلمه متن هم غیرمستند نباشه. هر جمله از کتابیو و از مصاحبه ای. بد هم نشد. کم شد ، ولی بد نشد.

الآن که عمری از اون موقع میگذرد میبینم اتفاقا اون کارهایی که توی متن نظریات و دیدگاه خودم، مثل داستانی به متن اضافه شده بیشتر مورد توجه بوده. بیننده هدف اصلی رو راحت تر درک کرده. کارهای اولم شبیه مقاله های دانشگاهی میشد. دوست داشتنی هستند، ولی برای یه قشر خاصی میشن.

مستندی که نتواند همه مردم را جذب کند به چه دردی می خورد؟

خودمو میبینم ، منتظرم یک وقت فراغتی پیدا کنم یه کتابی داستانی بگیرم دستم. یا می روم تو سایت دوست عزیزم داستانانش رو چک می کنم.

داستان های دنباله دار هم ، زمان قدیم تمیزتر بودند. الآن هرجا نگاه میکنم داستان ها دنباله دار ، معمولا دارن به انحراف کشیده میشن. کسایی که جنس خوب رو بخوان، مجبور میشن به همون چند تا قدیمی که قبلا براشون داستان پر میکردند رجوع کنند. این جدیدا مثل داستانان هم دیر به دیر بروز میشن. بعد خانومم میگه: تو که این فیلمو هزار باره دیدی!طبیعت

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

سفر به مصر

تیمبوکتو

علاقه خاصی به مناطق عربی و استوایی این زمین خاکی داشته و دارم. جوان تر که بودم سفر به کشورهای خارجی خیلی راحت تر از الآن بود. ما هم برای کشف ناشناخته ها به هرجایی سر میزدیم. از کشور جمهوری آذربایجان گرفته تا کشورهای عربی مثل مصر و تانزانیا.

یکی از کشورهایی که سفر به آنجا برایم خیلی جالب بود، کشور خیلی خیلی آزاد مصر بود. هدف ما از سفر به اونجا تاسیس روزنامه یا لااقل مجله ای بود که متاسفانه بعد از مدتی آن را رها کردیم. مدتی در قاهره پایتخت مصر بودیم و راجع به تمدن (الحضارة) عربی و اسلامی تحقیق میکردیم. خیلی روزگار گرم و خوبی بود. اگر امروز در این سن و سال باز هم بخواهم سفری بروم حتما یکی از انتخاب های اولم مصر خواهد بود. آنجا که بودیم از عالم حیوانات نیز دیدن کردیم. یادم است مترجم ما هم ایرانی بود و به تمساح ها میگفت نهنگ .

البته در مورد سفر به مصر در فصل تابستان توصیه نمی کنم. وقتی تابستان می شود هوا بقدری گرم است که انگار از آسمان آتش میبارد. من مدتی آنجا بودم و ناخوش شدم. کار تحقیق و روزنامه هم نگرفته بود و روز به روز زندگی بر ما سخت تر می شد . خیلی مقاومت کردیم، ولی نشد. با پولی که از کارهای اولمان جمع می کردیم گذران زندگی سخت بود. در آخر هم به ناچار تحقیقات و سفرمان را رها کردیم و کم کم برگشتیم ایران.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

گردنبند صورت فلکی

ازدواج من و همسرم خیلی سنتی بود. زن برادرم خواستگاری دختری روستایی از طایفه خودشون رفتند. همسرم لهجه داشت و من دوست داشتم راهش بندازم. در واقع اصلا فارسی یاد نداشت صحبت کند. چند ماه باید روش کار میکردم. میبردمش با مهندس ها و شرکتی ها با بهترین دوستام که باهاشون معاشرت داشتم، تا فارسی یاد بگیرد. بعد، آشپزی بلد نبود. بردمش و زیر دست یک آشپز آمریکایی آموزش گرفت. الآن خیلی ازش راضیم.

یادمه اون اوایل گاهی شب های تابستان رو با هم رو پشت بوم و زیر نور ماه میخوابیدیم. بهش صورت فلکی ها رو نشون میدادم و کلی به آسمان خیره میشدیم. به اون یاد داده بودم که اون ستاره ای که میبینه اول ثابته و بعد حرکت میکنه در واقع ستاره نیست. اون هم کلی شب هایی که خوابم میبرد از ستاره هایی صحبت میکرد که در واقع ستاره نبودند. یک کتاب اطلس ستاره شناسی هم خریده بودیم برای بچه ها تا با اون بزرگ بشن. تابستون ها هوا گرم و مرطوب بود و زمستون ها هم بقدری سرد بودند که کرسی میگذاشتیم. البته معمولا خانه والده من همه جمع میشدند و بچه ها هم آن جا بازی میکردند.

من همسرم را از همان اول باهوش فداکار و شجاع دیدم. حتی وقت هایی که قصد نداشتم دیدن فامیل بروم اون به جای من میرفت. اگر فامیل کمک هم میخواست من به نوعی از طریق همسر کمکش میکردم. خلاصه دیگر من عاشق همسرم بودم.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

بازار سرپوشیده

مدتی ساکن شاهرود بودم، و بین دانشگاه و خانه راه کوتاهی بود که باید پیاده می رفتم. نزدیک ترین راه برای رفتن به دانشگاه از مسیر بازار سرپوشیده طی می شد. بازار سرپوشیده، جایی هست مثل پاساژهای امروزی، ولی اختصاصی تر و اگر از قدیم حفظ شده باشد، وسیع تر هم هستند. طوری که در مسافت های طولانی مثلا یک وقت میبینی یک دالان یا یک خیابان، به عبارتی، همه یک جنس میفروشند، مثلا راسته کفاشی، فرش فروشی، زرگری و غیره داریم. هر شهر، و خصوصا شهرهای بزرگ یک بازار سرپوشیده دارد، و اگر از وسط بازار، خیابانی رد نکرده باشند، امکان حفظ آنها بیشتر هست؛ چون یکی از امتیازات این بازارها، پیوستگی شان در چندین کیلومتر هست. بازارهای بزرگ قدیمی هم که تا حالا شهرت جهانی پیدا کرده اند، بازارهای تبریز، اردبیل، زنجان، قم، مشهد، کرمان، تجریش تهران و غیره است.

چیزی که در طول مسیر این بازار برایم جلب توجه می کرد، فروش کالاهای فرهنگی، سنتی و صنایع دستی ما بود. مثلا یک جا مغازه مسگری بود که موقع محرم زنجیر سینه زنی هم می فروخت. مغازه های زیادی هم مثل پاساژها، پارچه می فروختند. کاربرد بازارهای سرپوشیده به دلیل تهویه مناسبشون بیشتر از پاساژ هست. حتی در این بازارها نان فروشی (مخصوصا برای نان‌های سنتی مثل نان قندی)، ماهی فروشی، میوه فروشی و غیره هم پیدا می شه.

گفتم نان سنتی، یاد نان سنگک افتادم. از ویژگی های شهرهای بزرگ مثل تهران، مشهد، و تبریز مکان های زیادی هست که در اونها این نان ها رو میفروشند. نان سنگک که به دلیل نوع پخت، نوع خمیرگذاری و سبوسی که دارد، در دنیا شهرت جهانی پیدا کرده. چیزی که در مثلا شهر شاهرود از استان سمنان میدیدم، کم بودن فروش این نان ها بود. بعضی ها، نان تافتون (لواش) خراسانی رو تحت عنوان نان سبزواری میفروختند، که خودم ترجیح میدادم به جای نان های نازک اون شهر، این نان رو تهیه کنم. البته، اگر از خراسان رضوی نان مشهدی رو میفروختند هم بیشتر ترجیح میدادم. چون به نظرم همون نان سبزواری هم به نان مشهد نمی رسید.

 

پ.ن: برای بازارهای سرپوشیده ایرانی هم ایده خوبی دارم که همون اول که بازار شروع میشه رو حداقل به یک نان سنتی فروشی اختصاص بدن. اینطوری در مرز بازار سرپوشیده با فضای بیرون یک نانوایی داریم که ترکیب خوبی میشه. البته، دیدم که وسط بازار هم نان میفروشن، ولی اولش که باشه به نظرم بهتره.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

سفر به پاریس

اوایل زندگی جیپ روبازی داشتم که وقتی می‌رفتم دنبال خانومم با اون می‌رفتم. کلا خیلی دوست داشتم اروپایی رفتار کنم. نه فقط اینکه رفتار کنم، دوست داشتم برای چند روز هم که شده با خانومم بریم پاریس و برج ایفل را از نزدیک ببینیم. حتی یک مدتی هم خودم و هم خانومم روی زبان فرانسوی کار میکردیم. عشق من اون زمانی بود که ma femme و mon mari را یاد می گرفتم. هر چیزی مربوط به خانوم، معشوقه و نامزد می شد را روی هوا می قاپیدم.

از چیزهایی که وقتی سن بالا می رود، برایت می ماند آلبومی هست و خاطراتی. گاهی دوست داری برگردی به گذشته و جوانی ولی ممکن نیست. گاهی وقتی به پسرم فکر می کنم ، به تربیتش ، با خودم فکر می کنم که می توانستم اول خودم بهتر تربیت شده باشم . دیگر نصف شب بلند شدم و تنها کاری که می توانستم بکنم ورق زدن آلبوم عکس هایم بود. چیز جالبی که توجهم را جلب کرد یک چیز پوستر مانندی بود که آن اوایل به همسرم داده بودم . به نظر خودم که خیلی ظرافت به خرج داده بودم. می خواستم زندگی خودم و خانومم رو با یک سفر به شانزلیزه تغییر بدم ولی نشد . ارز کم اومده بود و مثل الآن اون موقع هم نتوانستیم بریم پاریس . ولی عکس ها و خاطراتی که باهاش درست کردیم هنوز مونده . خوب و بد.

  • رستم اتابکی پور