ازدواج من و همسرم خیلی سنتی بود. زن برادرم خواستگاری دختری روستایی از طایفه خودشون رفتند. همسرم لهجه داشت و من دوست داشتم راهش بندازم. در واقع اصلا فارسی یاد نداشت صحبت کند. چند ماه باید روش کار میکردم. میبردمش با مهندس ها و شرکتی ها با بهترین دوستام که باهاشون معاشرت داشتم، تا فارسی یاد بگیرد. بعد، آشپزی بلد نبود. بردمش و زیر دست یک آشپز آمریکایی آموزش گرفت. الآن خیلی ازش راضیم.
یادمه اون اوایل گاهی شب های تابستان رو با هم رو پشت بوم و زیر نور ماه میخوابیدیم. بهش صورت فلکی ها رو نشون میدادم و کلی به آسمان خیره میشدیم. به اون یاد داده بودم که اون ستاره ای که میبینه اول ثابته و بعد حرکت میکنه در واقع ستاره نیست. اون هم کلی شب هایی که خوابم میبرد از ستاره هایی صحبت میکرد که در واقع ستاره نبودند. یک کتاب اطلس ستاره شناسی هم خریده بودیم برای بچه ها تا با اون بزرگ بشن. تابستون ها هوا گرم و مرطوب بود و زمستون ها هم بقدری سرد بودند که کرسی میگذاشتیم. البته معمولا خانه والده من همه جمع میشدند و بچه ها هم آن جا بازی میکردند.
من همسرم را از همان اول باهوش فداکار و شجاع دیدم. حتی وقت هایی که قصد نداشتم دیدن فامیل بروم اون به جای من میرفت. اگر فامیل کمک هم میخواست من به نوعی از طریق همسر کمکش میکردم. خلاصه دیگر من عاشق همسرم بودم.