رفتیم ساختمان تئاتر شهر. از 20 کیلومتری جایش مشخص هست. آخر، زمان ما کسی که در صدا و سیما بود، تئاتر، سینما و هر چه مثل بقیه آدما با کلاسه، نهایتش یک پاترول داشت.
الآن، اهالی صداو سیما، سینما، تئاتر و هنر ، کلا از 50 کیلومتری مشخص هستن. مردهاشون دستمال گردن های سرخ ، و کلاه های کج، جوون ترهاشون گوشواره و حلقه و این تیپها.
زنهاشان هم ، انواع پارچه های منحصر به فرد ، چهارخونه کج، راست، گل گلی و اینا.
بالاخره ، رفته ام داخل. می بینم یک میز گذاشته اند. چند تا از این جوان های خیریه ای هم آمده اند با صندوقشان. به هر کسی رد می شود کاغذ و پوستر می دهند تا در طرحشان شرکت کند.
منم رد شدم. دیدم یکی از دوره ما آنجا بود. تقریبا هم سن خودم بود. پشت میز همه پوشه ها را زیر و رو کرد. بعد شروع کرد به گپ زدن با آن جوان. دختر جوان هر قدر توضیح میداد پیرمرد مخالفت میکرد و سرش را تکان می داد. گیر داده بود به دختر که چرا این کار رو میکنی ؟
آخر حرف های دختر گفت: من جوان که بودم به سن شما ، یک مدت تو کار شما رفتم. تجربه ام را میگم. وقتتان را تلف میکنین. الآن خود من ، اگر تو کار بانک که خودمون هستیم بیشتر سرمایه گذاری میکردم این وضعم نبود. مثل بقیه هم سن هام الآن آپارتمان سومم را میدادم برای کرایه. نه اینکه یک آپارتمان دارم و اونم خودم نشسته ام
دختر را دیدم. قشنگ ماسید. پوشه هایش را داد و گفت: به هر حال شما که سابقه اش را دارین بیشتر رویش فکر کنید .
معمولا همین طور است. حرف غلط جواب ندارد. یعنی انقدر حرف پیرمرد غلط بود که دختر جوان هیچ نتوانست بگوید. شانس آوردم یکی از شاگردان دوره های قدیمم راه افتاده بود در سالن و صدا میکرد استاد استاد. منم مدت هاست این کلمه را نشنیده ام. فکر کردم با من نیست. خوشحال شدم از دیدنش. احوالش را که پرسیدم . گفت اینا هم یک اتاق گرفته اند بیایند تبلیغ کنند. از بودن تو جمع همدوره ای های خودم وازگشتم. رفتم اتاق اینا.