دهه شصت که جنگ تحمیلی و حمله عراق بود ما با ماشین و قطار این طرف اون طرف میرفتیم. قطار اوج شکوه تکنولوژی زمان ما بود. یبار با پسر بزرگم تو قطار بین جمع دوستان بودم. یه لباس هاوایی تنم بود و تو جمع دوستان همه مجردم برای پسرم ادای شیر در می آوردم.
همه چیز خیلی طبیعی بود. گذشت زمان عده ای از ما رو به سمت مشهد و عده ای را به سمت تهران جذب کرد. این دو شهر پایتختهای ایران محسوب میشدند. مشهد پایتخت معنوی و تهران پایتخت رسمی ایران بود. لازم بود در این بدنه تقسیم شویم، ولی همچنان ارتباطاتمان را حفظ میکردیم.
آخرین بار خانوادگی به سمت خوزستان همین چند روز پیش رفتم، همین چند وقت پیش. ماها که همه موهایمان زمانی مشکی بود، حالا موی سفید در سر نداریم و بچه هایمان ازدواج کرده و نکرده جمع مومشکی در میان پدرانشان را تشکیل میدهند.
ما رفتیم آبادان. دوستم اونجا به استقبالمان می آمد. هنگام شب آبادان رسیدیم. آبادان شهر مرزی با عراق محسوب میشود و گاهی که بلیت اهواز گیر نمی آید آبادان میرویم. آن شب هم همین طور بود. به دوستم گفته بودم که شب میرسیم. وقتی رسیدیم بچه ها رو سوار ماشین کردیم. دوستم گفت بیا چیزی بهت نشون بدم.
یک کانکس سه طبقه بود که هر طبقه فقط محفظه ای برای دستشویی داشت. خاک و سیمان نبود. پیرمردی مو سفید که سرش به خاطر ریختن موهایش پیدا بود آنجا روی تخت در کانکس منتظر بود تا کسی او را ببرد. او شاید آخرین سرباز وطن، آخرین جامانده از کاروان آزادگان 1369 بود. کسی به استقبالش نیامده بود و همینکه من و دوستم از سربازان هشت سال دفاع مقدس آنجا جمع شده بودیم ازمون خواستند که او را به مقصد آبادان راهنمایی کنیم.
طفلک کسی را نداشت. او تا آن ساعت از شب در جایی که خاکی نداشت خوابیده بود!
گویی نوعی بی احترامی محسوب میشد، ولی آیا بی احترامی را می فهمید؟
در جمع دوستانه و خانوادگی خود سوار ماشین شدیم و پیرمرد را به همراه خود بردیم. کسی چیزی نمیگفت. نیم ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که کنار خیابان، جایی که اندکی آب از باران به جای مانده بود راننده که دوستم بود پیاده شد. او مشتی گندم در دستانش را به سمت جاهای خیس خاک در آن تاریکی گرفت و پهن کرد. میخواست گندم دیم بکارد و این نشانه امید ما برای پیشرفت این کشور بود.
آزمون بعدی ما قبل از سالروز آزاد شدگان که 26 مرداد هست، انتخابات روز جمعه است که بین پزشکیان و جلیلی هست. پزشکیان از آن مومشکی های دهه شصت هست که امروز میگوید نوکر و خاک پای مردم است.
من اصلا سوال دارم، آیا این آزاده ما خاکی زیر پایش دارد که پزشکیان آن خاک باشد؟!
او حتی شعار می دهد که نوکر مردم ایران است. از کجا به این شعار رسید. تا دیروز که میگفت باید از این مردم کار بکشیم. این کار بکشیم تغییر کرد و رسید به اینکه باید برایشان فضای رقابتی بسازیم و حالا هم شده نوکر ماها! پزشک پزشک زاده پزشکیان که تو مجلس نذاشت سهمیه بچه های پزشکی زیاد بشه تا رقابت بین بچه ها حفظ بشه. دختر کوچکم میگه فقط به خاطر اینکه جلیلی گفته میخواد سهمیه پزشک ها رو زیاد کنه میخواد بهش رای بده. من برام مهمه که لااقل این جلیلی برنامه داره. ما پانزده سال تو حاشیه مشهد زندگی کردیم و هنوز طرح تفصیلی اش نیومده. زمین های ما هنوز حاشیه است و دلیلش هم این است که می گویند یک گروه کارشناسی باید نظر بدهند. استاندار به تنهایی نظرش مهم نیست و باید کارشناسان نظر بدهند. اسم شورای کارشناسیشون شورای عالی شهرسازیه. همه شون عالیند. دیگه حالا هم که اسمش اومده که کم کم می خواد طرح بیاد میگویند ماها تویش نیستیم چون میگویند نباید چند کیلومتر اون ور تر شهر بشه. پزشکیان گفت اینطوری میخوام کشور رو براتون درست کنم، با کارشناس ها!
از اونطرف جلیلی گفت میخوام زمین های مسکونی رو دوبرابر کنم، که ما می آییم تو شهر! یعنی اگر آدم فقط مصلحت خودش رو بخواد راهی نمیمونه که به جلیلی که یک پایش رو توی جنگ از دست داده رای بده.