خوشبختانه دیگه تلفن ثابت داره جمع میشه. اوایل بازنشستگیم خونه ای که مستاجر بودیم تلفن معمولی داشتیم. تا این که صاحبخونه که بساز بفروش و در کل محل 10-20 تا ساختمان میساخت و اینها بخشی از آنچه بود که داشت و ما میدیدیم اومد اصرار و التماس و همراه با تهدید. اگر قبول نمیکردیم بیرونمون میکرد. گفت من چیزی ندارم و در کار ساخت و ساز هم به مشکل برخوردم. الآن به یک مکان کوچک مثل انباری و دفتر نیاز دارم تا وسایلم رو تویش بگذارم. پسر جوانی بود بیست-سی ساله و هنوز مجرد بود. گفت اگر امکان داره یک بخش کوچکی از حیاط را بدهید که ما بسازیم و شما زندگیتون رو بکنید؛ ما یک گوشه از حیاط رو برمیداریم.
من هم گفتم باشه. نمی گفتم بیرونمون میکرد. تو موقعیتی نبودم که جای دیگری را اجاره کنم. اومد و ظرف سه روز که من برای اولین بار تفاوت یک بساز بفروش رو با خودم میدیدم، جایی از باغچه ای که درست کرده بودیم را انتخاب کرد و دقیقا روی باغچه که نهال انار، اقاقیا، بوته های گل و سبزی کاشته بودیم اتاقک بیست متری خودش را احداث کرد.
اولین کاری که برای این اتاقک انباری کرد قطع کردن سیم تلفن بود، بدون اینکه حتی به من بگه. دیگه لازم نبود واسه این اجازه بگیره. قبول هم نمیکرد. من هی اداره مخابرات میرفتم و میگفتم تلفنم مشکل داره و کسی جوابگو نبود.
برای اتاقکش از سمت کوچه در گذاشت. یک دری که از در ساختمان ما قشنگ تر بود. ما یک سال در این وضعیت زندگی کردیم، در حالیکه به او اجاره خوبی هم میدادیم. بعد از یک سال آمد و گفت مشکل دارم، بلند شوید و همه این جا را لازم دارم. وسط درس و مدرسه بچه ها بود. با احترام و اینها سعی کردم بگم جوان به من مهلت بده و من خودم دارم یک جایی برای خودمون درست میکنم. یک عمر هم هست که اجاره شما رو داشتیم میدادیم، ولی این توجه نمیکرد. برعکس پشت سرما حرف میزد، طوریکه همون موقع که با یک املاکی ازدواج کرد، با چند نفر همه مطمئن بودند که این ما هستیم حقش رو داریم میخوریم! کسی دیگه تو محل بهمون سلام نمیکرد.
ما که کاری نمی تونستیم بکنیم و باید میرفتیم. اسباب کشی غیرمنتظره افتاد گردنمون. من غر بچه ها رو باید میشنیدم. مجبور شدیم بریم نزدیک روستا، خارج از شهر و یک جای نیمه ساخته اونجا بگیریم.
زندگی سخت روستایی سر پیری برای من از آن موقع شروع شد. چند وقت پیش گذرم خورد به محل قبلی زندگی. نونوایی محل تنها کسی بود که باهاش حرف میزدم. بیست سال بود که همدیگه رو تو اون محل میشناختیم. نگاه کردم هنوز ساختمان خالی و در حال تخریب بود، بعد از دو سال! یعنی دو سال این احساس نیاز نمیکرده که حتی مستاجر بیاره و یا خودش استفاده کنه. فقط این ادا بود که ما رو از خونه بیرون کنه؟! همیشه به بچه هایم میگم که هیچ وقت مستاجر نشوید. هر چند که این کلا آدم بدی بود. حتی اگر صاحبخونه اش هم میشدیم باز یک جور دیگری پشت سرمون حرف میزد.