نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

نینجا

روزنوشت های یک مستندساز

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زیاد بودن برا عکس گرفتن ولی به هر طریق یه عکس ازشون گرفته ام. من با این ماشین ها که الآن فقط جمعشون میکنم کلی خاطره دارم. کلی باهاشون کنار باغچه بازی کرده ام و کلی هم سرشون با بچه ها تو سر و کله هم زده ایم

کلکسیون ماشین اسباب بازی

همه شون برام عزیزن. نمی تونم بگم کدومشون رو از اون یکی بیشتر دوست دارم. هر کدومشون هم با وجود کوچیکی قابلیت های خودشون رو دارن. مثلا یکی میبینی کامیون حمل گاوه، یکی ویژه حمل باره. بعضیاشون هم فلزی اند. تیکه هاشون از هم جدا میشه و یا توشون چرخ دنده داره. به هر حال من با این ها خیلی بازی کرده ام و همینطوری دوستشون دارم. هنوز هم در حال جمع آوریم. به مرور زمان گذشت نسل ها و تغییر جنس اسباب بازی ها و مدلشون باعث میشه کلکسیونم بیشتر خاص بشه

بعضیاشون رو پدرم خریده ، و مادرم هم در حفظشون کمک کرده. همسر هم تا حالا هرچی تونسته و ماشین داشته به این کلکسیون اضافه کرده. هنوز تو فکر اینم که ویترینشون کنم ولی خرج دکورش زیاد میشه و فعلا دستم خالیه. حالا اون کارت هام که نیازی به ویترین و فضا ندارن. ولی اینا رو هی جابجاشون کنم چون بعضیاشون پلاستیکی ان

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

سفر به پاریس

اوایل زندگی جیپ روبازی داشتم که وقتی می‌رفتم دنبال خانومم با اون می‌رفتم. کلا خیلی دوست داشتم اروپایی رفتار کنم. نه فقط اینکه رفتار کنم، دوست داشتم برای چند روز هم که شده با خانومم بریم پاریس و برج ایفل را از نزدیک ببینیم. حتی یک مدتی هم خودم و هم خانومم روی زبان فرانسوی کار میکردیم. عشق من اون زمانی بود که ma femme و mon mari را یاد می گرفتم. هر چیزی مربوط به خانوم، معشوقه و نامزد می شد را روی هوا می قاپیدم.

از چیزهایی که وقتی سن بالا می رود، برایت می ماند آلبومی هست و خاطراتی. گاهی دوست داری برگردی به گذشته و جوانی ولی ممکن نیست. گاهی وقتی به پسرم فکر می کنم ، به تربیتش ، با خودم فکر می کنم که می توانستم اول خودم بهتر تربیت شده باشم . دیگر نصف شب بلند شدم و تنها کاری که می توانستم بکنم ورق زدن آلبوم عکس هایم بود. چیز جالبی که توجهم را جلب کرد یک چیز پوستر مانندی بود که آن اوایل به همسرم داده بودم . به نظر خودم که خیلی ظرافت به خرج داده بودم. می خواستم زندگی خودم و خانومم رو با یک سفر به شانزلیزه تغییر بدم ولی نشد . ارز کم اومده بود و مثل الآن اون موقع هم نتوانستیم بریم پاریس . ولی عکس ها و خاطراتی که باهاش درست کردیم هنوز مونده . خوب و بد.

  • رستم اتابکی پور
  • ۰
  • ۰

قبلا یک بار برای شما از سفرم به کالیفرنیا گفتم. آن‌جا من و دوستان سعی می‌کردیم خوش بگذارنیم. شب یکی از روزهای آخر دور هم جمع شده بودیم که حسن گفت چراغها را خاموش کنیم تا بخوابیم. ما گفتیم این چه کاری است؟ گفت که من می خواهم بخوابم. همه همینطوری نشسته شروع کردیم به صحبت، در حالی که چراغ ها خاموش بود. حرف به این جا رسید که ببینیم چه کسی به جن بیشتر اعتقاد دارد. بحث در ارتباط با اجنه خیلی گرم شده بود که کسی در زد. یکی از بچه ها (عرفان) همینطور با خنده رفت که در را باز کند که ناگهان جیغش هوا رفت. همه در یک لحظه حیرت کرده بودیم. فقط چیزی که در آن تاریکی دیده میشد صورت پیرزن و پیرمردی بود که تا آن زمان به آن شکل ندیده بودیم. دماغ های آویزان و چهره ای کشیده و عصبانی. ترس برمان داشته بود که یکی جرئت کرد چراغ را روشن کند. بعد دیدیم که حسن و عماد در حال درآوردن ماسک های روی صورتشان هستند. من نفهمیدم که کی حسن بیرون رفت ولی گویا برای دستشویی رفته بود. این ماسک ها هم به قدری طبیعی بودند که واقعا تشخیص صورتک ها از چهره واقعی افراد سخت بود. البته عرفان از آن روز به بعد منتظر بود که تلافی کند ولی هربار بلایی سر خودش می آورد . یادمه یک بار هم وقتی حسن اشتباهی در دستشویی را باز کرد عرفان آن جا بود که عرفان هم از روی نفرتی که از حسن پیدا کرده بود در را طوری محکم روی خود بست که در قفل شد .

بعدترها که به ایران برگشتیم به کتابی هنری برخوردم که یاد میداد چطور از این صورتک ها با سیلیکون بسازیم. واقعا هم کاربرد دارند . یکی از آن ها را که خیلی سال پیش دیده بودم .

صورت سیلیکونی

  • رستم اتابکی پور