آقای حسن در سن من است. دیروز برایم تعریف میکرد که چه طور سیگار را کنار گذاشته است. میگفت بعد از اینکه دید چطور گربه زیر ماشین رفت و هنوز برای زندگی دست و پا میزد و نفهمیده هم بود که دیگر مرده است، تصمیم خودش را گرفت که دیگر سیگار نکشد. من از همین جا به او تبریک میگویم. به عنوان مردی در سن و سال او انتخاب به جا و شایستهای داشته است.
من هم شبیه همین دوستم حسن هستم. البته با کمی تفاوت. تفاوت من با این دوستم در این است که من به دلایل زیادی اصلا و ابدا نمیتوانستم سمت سیگار بروم. مهمترین این دلایل این بود که من از اول خیلی حساس بودم. من یک فرق دیگر هم با این دوستم دارم. و آن هم این است که عادت ندارم کاری را اصولی مثل دوستم انجام دهم. یادم هست چندین سال پیش، وقتی جوانتر بودیم سر کج گرفتن دوربین فیلمبرداری جلو دوست زیستشناسمان چقدر تخریبم کرد. آن دوستم هم حق را میداد به این حسن. ولی همین اصولی انجام ندادن کارهایم را هم نسبت به حسن بیشتر دوست دارم. چون تا الآن درست است که کارهای بزرگ زیادی به نسبت این دوستم انجام ندادهام، ولی تعداد کارهای بیشتری انجام دادهام، و هنوز هم مستند ساز هستم ولی حسن هنوز با این سن بالایی که دارد نتوانسته است به پسرش دقیقا بگوید که چه کاره است. هر بار هم که گاهی از او خبر میگیرم میگویند کاری را شروع نکرده، و یا تمام نکرده است چون میخواهد آن را اصولی انجام دهد.